0

پرده خوانی

 
shokoofeh
shokoofeh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 952
محل سکونت : البرز

پرده خوانی

چندیست هی پهلوی مادر درد می گیرد

هر شب کسی اینجا تو را سردرد می گیرد

وقتی نباشی قلب مادر می زند اما

گاهی سکوت این کبوتر درد می گیرد

در قاب عکس کهنه ی مصلوبِ بر دیوار

حتی مسیح شام آخر درد می گیرد

از زیر قرآن می روی تا هر چه ناپیدا

یک زن میان ناله در درد می گیرد

از حزن آوازی شبیه شیون خورشید

تا هفت کوچه آن طرف تر درد می گیرد

نـقـال قصه، پرده خوانی می کند در من

در چشم من صحرای محشر درد می گیرد

لب تشنه بر می خیزم از مشکی که افتاده ست

پشت من از داغ برادر درد می گیرد

قنداقه ی خورشید بر سر نیزه می رقصد

آن سو زمین از داغ اکبر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

هی آیه آیه آیه من مسلم بگوشم... ها؟

گفتی زمین چی؟... بال تندر درد می گیرد؟

یک خیمه آن سو آتشی افتاده در جانم

یک ترکش این سو کتف سنگر درد می گیرد

در پرده ی آخر خدا لب تشنه می ماند

انبان بی خرمای حیدر درد می گیرد

شام غریبان را اسیری می روم با ماه

شب ناله ی خلخال خواهر درد می گیرد

***

بعد از تو بوی آش نذری می دهد کوچه

اما من از یک درد دیگر درد می گیرد

یک سر همه سروند و یک سر تیغ، حتی سنگ

از این جدال نا برابر درد می گیرد

تا حرمت سجاده ای بر خاک می افتد

گلدسته و محراب و منبر درد می گیرد

من درد دارم درد می دانی برادر؟ درد!

شعر من از داغ تو یکسر درد می گیرد

در برگ برگ زرد تقویم زمین هر سال

یکشنبه بیست و رنج آذر درد می گیرد

تو بر زمین می افتی از حجم منورها

میدان مین از سمت معبر درد می گیرد

یک انفجار از من پر پروانه می ریزد

یک ناگهان پهلوی مادر درد می گیرد

 

سارا شعر- محمد حسین بهرامیان

قوم من ترنج را با پوست می خورند

 راستی! کسی زلیخا را ندیده است؟

سه شنبه 3 اردیبهشت 1392  10:17 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها