صداى توپ و غرش تانک ها یک لحظه ساکت نمى شد. آن قدر سر و صدا در فضا بود که من حتى صداى خودم را هم نمى شنیدم. نماز مى خواندم، فضا غبارآلود بود، تکان هایى را حس مى کردم ولى سست نمى شدم.
نذر کرده بودم که اگر فردا در عملیات شرکت کنم و به خط مقدم اعزام شوم، دو رکعت نماز شکر بخوانم. خودم را سبک تر از همیشه حس مى کردم، انگار نیرویى مرا از افتادن حفظ مى کرد، همین که به سجده رفتم، دیگر هیچ نفهمیدم. در سرم درد شدیدى احساس مى کردم، پاهایم سنگین شده بود، حتى نمى توانستم چشم هایم را باز کنم. صداى شلیک گلوله ها را مى شنیدم. سعى کردم با دست کیسه هاى سنگر را از روى پشتم بردارم، ولى توان این کار را نداشتم. با زحمت چشم هایم را باز کردم، مه غلیظى اطراف را پوشانده بود. نخل بلندى که تا دیروز بیرون سنگر سایه مى انداخت دیگر دیده نمى شد. مثل این که اصلا چنین چیزى وجود خارجى نداشته است. فکر مى کردم خواب مى بینم ولى نه، انگار دیشب اتفاقاتى افتاده بود که من از آنها بى خبر بودم.
به هر شکلى بود، با زحمت زیاد، کیسه ها را از روى پشتم برداشتم، ناگهان سوزش شدیدى در پاهایم حس کردم، نتوانستم تحمل کنم، آهى از دل کشیدم و سرم را به آسمان بلند کردم
، مه غلیظ کم کم از بین مى رفت. تنه بدون سرنخلى که حالا در کنار سنگر از هم پاشیده افتاده بود، انگار چیزى از دست داده بود. تلالو خورشید با صورت خون آلودم بازى مى کرد، نسیمى شروع به وزیدن کرد و خاک را به اطراف پراکنده نمود، دوباره همه جا تیره شد. دست هایم را بلند کردم اما نمى دانستم او را کجا بیابم تا کمى با او درد دل کنم، یک دفعه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه مى گفت: همه جا و هر زمان مى توان او را جست.رو کردم به آسمان و لب به سخن گشودم. اى تکرار صبر و اى پاکى بى انتها، صداى مرا از اعماق وجودم بشنو ، ببین که چگونه روحم را به تو تقدیم کرده ام.
من که با صداى تو بیدار مى شوم و با یاد تو به خواب مى روم، الله اکبر را براى تو مى گویم، چون سزاوارتر از تو کسى را نمى توان یافت که نامش صفتش باشد و گفتن نامش عشق.آنقدر مشغول تفکرات خودم بودم که نفهمیدم چطور ظهر شد. آفتاب داغ، بر سر و صورتم شلاق مى زد و من از فرط تشنگى توانم را از دست داده بودم. سوزش پاهایم بیشتر شده بود و گرسنگى امانم را بریده بود. کم کم اعتماد به نفسم را از دست مى دادم. احساس ضعف شدیدى در بدنم مى کردم، ناگهان به یاد امام حسین (ع) و یارانش افتادم که با لبان تشنه جنگیدند و دم بر نیاوردند. در همین افکار بودم که حس کردم، کسى دستش را روى شانه هایم گذاشت. با ترس سر را برگرداندم محمد بود.
با صدایى آرام و گوشنواز گفت: على پیروز شدیم ما خرمشهر را از عراقى ها پس گرفتیم. ما جنگ را بردیم … دیگر چیزى نمى شنیدم، فقط حرکات لب محمد را مى دیدم. نوایى آرام گفت: دنیا محل آزمایش است، هرچه پیش آید تقدیر تو و مصلحت خداست.همه جا زیبا و نورانى بود. پاک و با ابهت، همه آنجا بودند و به من خوشامد مى گفتند.
راوى: ایثارگر سید نصرت میرهادى
بازنویسى و تنظیم : حوریه ملکى
ویژه نامه سروقامتان
mahboob.rasekhoonblog.com