آقای مجری در حالِ خوندن ِ داستان برای بچهها
آقای مجری: یه خرسی بود با دوستاش میمون و خرگوش رفته بودن . . .
فامیل دور: ( با استرس) آقای مجری، گفتید چی؟ یه خرسی بود با یه میمون و چی ؟
آقای مجری: خرگوش!
فامیل دور: ( با استرس بیشتر) آخه الان وقت خرگوش تعریف کردنه، خب من نمیدونم؛ شما که خودتون تحصیل کردهاید ....
پسر عمه زا: خب خَجالَت بَکش؛ از سبیلت خَجالت بکش، هر حَیوونی که مَگَن، هَی مگه مترسم مترسم. .
فامیل دور: چی میگی تو. من از کدوم حیوون میترسم. من از خرگوش خاطرهی بد دارم وگرنه ترس چیه!