حاجی کوچک
چند روز پیش از این
رفت دایی ام سفر
گفت می رود به حج
با هزار و ده نفر
با خودش مرا نبرد
گفت کوچکی هنوز
حج که جای بچه نیست
حیف کودکی هنوز
خاله جان ، به من بگو
خانه ی خدا کجاست ؟
راست گفته مادرم
کعبه، خانه ی خداست ؟
راست گفته دایی ام
مکه جای بچه نیست ؟
من سرم نمی شود
این همه بهانه چیست ؟
من سوار می شوم
روی بال کفتری
با خودم نمی برم
درس و مشق و دفتری
آی بادِ خوش خبر !
مکه می روی تو هم ؟
با خودت مرا ببر