0

نسبیه، دختر کنعان

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

نسبیه، دختر کنعان

نسبیه فکر نمی کرد در صحنه احد با شوهر و دو فرزندش، دوش به دوش یک دیگر بجنگند و از رسول خدا (ص) دفاع کنند. او فقط مشک آبی را به دوش کشیده بود و برای آن که در میدان جنگ به مجروحین آب برساند، مقداری نوار از پارچه تهیه کرده و همراه آورده بود تا زخم های مجروحین را ببندد.

اگر تیراندازانی که در میان شکاف تل عنین نگهبانی می دادند، آن جا را به هوس به دست آوردن غنائم ترک نمی کردند، مسلمانان چند قدمی پیش تا پیروزی فاصله نداشتند. آن ها گمان می کردند هر کس هر چه را به غنیمت بگیرد، مال خودش خواهد بود.

هر چه فرمانده از حساسیت تل عینین گفت اثر نکرد.

- دیگر جنگ تمام شده.

- باید در فکر جمع آوری غنائم بود.

ابوسفیان از این غفلت استفاده و گروهی را به فرماندهی خالد بن ولید به آن سو فرستاد. آن ها از آن شکاف میان دو کوه گذشتند و در چشم بهم زدنی وضع دگرگون شد.

نسبیه دختر کعب مازنیه وارد خانه شد. باندهایی سفید با لکه هایی از خون روی شانه اش خودنمایی می کردند. روی جای جای لباسش، شکاف هایی دیده می شد و در گوشه چادرش، سوراخی معلوم بود که جای تیر بود. دیگر رمقی برایش نمانده بود. خستگی در صورتش موج می زد. قطرات عرق صورتش را پوشانده بود. وارد خانه شد و در گوشه ای تن خسته اش را رها کرد.

چشم باز کرد و طبیب را بالای سرش دید. خواست بنشیند. درد در تمام بدنش پیچید. لب هایش را بهم فشرد. طبیب آرام پرسید: چه شد نسبیه که این گونه زخمی شدی؟ کدام نامردی به زن مشک بر دوش حمله می کند؟

نسبیه به گوشه اتاق خیره شد. صحنه ها بار دیگر پیش چشمانش جان گرفتند. متحیر در میان میدان ایستاده بود، مشک بر دوش و بدون سلاح. یک نگاهش به سمت کوه بود و مردانی که با عجله سلاح هایشان را بر زمین می انداختند و از کوه بالا می رفتند و یک نگاهش به پیامبر که با تعداد اندکی، در میانه میدان، هم چنان استقامت می کردند. ناگهان مردی را دید که به سمت پیامبر حمله کرد. خم شد. شمشیری از روی زمین برداشت و به طرف مرد یورش برد. شمشیر را بر زره مرد فرود آورد و زره اش را شکافت. شمشیر لحظه ای در میان زره دوم که بر تن مرد بود، گیر کرد و مرد فرصت را غنیمت شمرد و ضربه ای محکم به کتفش زد. نسبیه فریادی کشید و به زمین غلتید. پیامبر به پسر نسبیه که در سمت دیگر ایشان به جنگ مشغول بود، فرمودند: زخم مادرت را ببند.

طبیب هم چنین منتظر پاسخ بود. نسبیه نگاهی به طبیب کرد و گفت: دشمن از پشت حمله کرد. خیلی ها فرار کردند. من هم مشک را رها و با شمشیر و کمان از پیامبر دفاع کردم.

این بار یکی از پسرانش زخم برداشت. به سرعت زخم پسرش را بست. رسول اکرم (ص) از مشاهده شهامت این زن لبخندی در چهره داشت. همین که نسبیه زخم فرزند را بست، به او گفت: «فرزندم زود حرکت کن و مهیای جنگیدن باش». هنوز این سخن به دهان نسبیه بود که رسول اکرم (ص)، شخصی را به نسیبه نشان داد و فرمود: «ضارب پسرت همین بود.»

نسبیه چون شیر به آن مرد حمله برد و شمشیری به ساق پای او نواخت و او را بر زمین افکند. رسول خدا (ص) فرمود: «خوب  انتقام  خویش را گرفتی، خدا را شکر که به تو ظفر بخشید و چشم تو را روشن ساخت.»

طبیب از شمردن زخم های نسبیه فارغ شده بود. روی برخی زخم ها هم مرهم گذاشته و بسته بود و حالا داشت در ذهنش محاسبه می کرد با سیزده زخم، چه قدر باید خون از بدن نسبیه رفته باشد؟ نگاهی به صورت نسبیه انداخت. هنوز رنگ صورتش زرد بود. لحظه ای به دیوار تکیه داد. این دو سه روز حسابی خشته شده بود. زخم ها مجال استراحت به او نداده بود. نسبیه کمی جا به جا شد و شانه اش دوباره تیر کشید: شانه ام همان ابتدای کار زخمی شد. سپر یکی از کسانی را گرفتم که فرار می کردند تا حداقل در برابر تیرها دفاعی داشته باشم. عرق از سر و روی مان می بارید. مشک آب هم چنان در میدان به ما چشمک می زد، اما حیف که با این همه تشنگی فرصت نفس کشیدن هم نداشتیم، چه رسد به آب خوردن. لحظه ای مکث کرد و آهی کشید و گفت: توی این جنگ بیشتر از رفیقان نیمه راه و منافقان ضربه خوردیم تا دشمن.

طبیب باندها را از روی شانه نسبیه کنار زد و سرش را تکان داد: این زخم حالا حالاها خوب شدنی نیست.

مقداری مرهم برداشت و روی باند تمیز قرار داد. همسر و فرزندان نسبیه وارد خانه شدند. نسبیه به آن ها نگریست. ظاهراً بدون هیچ جراحت جدیدی بازگشته بودند. پرسید: چه قدر زود برگشتید؟ حتماً ابوسفیان با سربازانش تا نزدیک مدینه رسیده بود؟

طبیب پرسید: نتیجه جنگ چه شد؟

- ابوسفیان و همراهنش جرئت نکردند به مدینه نزدیک شوند.

نسبیه گفت: هیچ کدام تان زخمی نشدید؟

- نه ما حتی درگیر هم نشدیم. ابوسفیان که خبر حرکت مسلمانان را شنید، فرار را بر قرار ترجیح داد.

نسبیه نگاهی به همسرش انداخت و زیر لب گفت: کاش من هم آمده بودم.

پس از پایان جنگ، پیامبر خدا (ص) فرمان حرکت برای مقابله با کفار را داد، اما فرمود فقط مجروحان جنگ باید در این حرکت شرکت کنند. نسیبه برخاست و آماده رفتن شد، اما خون ریزی زخم ها توانی برای حرکت نگذاشته بود.

همین که پیامبر از تعقیب دشمن برگشت، پیش از آن که به خانه برود، عبدالله بن کعب مازنی را برای احوالی پرسی نسیبه و سلامتی وی، نزد او فرستاد. عبدالله چون از سلامتی او آگاه شد، شادمان بازگشت تا موضوع را به پیامبر خبر دهد.

همسرش پاسخ داد: با این همه زخم و خون ریزی، من که حرفی نداشتم، خون ریزی امانت نداد.

نسیبه از طبیب تشکر کرد. طبیب رو به همسر و فرزندان نسبیه کرد: نباید از جایش تکان بخورد. مایعات و آب هم زیاد به او بدهید. عماره  خندید: چه کسی با این حالش می خواست دوباره با ما به حمراء الاسد بیاید.

لحظه ای درنگ کرد و ادامه داد: چنان در میدان جنگ می جنگید که هر کس نمی دانست، گمان می کرد سال هاست جز شمشیر، چیزی به دست نگرفته است. آن قدر خوب می جنگید که پیامبر به من فرمودند: امروز مقام مادرت از مردان جنگی والاتر است.

نسبیه نگاهی به پسرش انداخت. عماره  ساکت شد. نسبیه گفت: باید از رسول خدا (ص) دفاع می کردیم. وقتی پای دفاع از چیزی با ارزش تر از جان در میان باشد، همه جنگ جوی ماهری هستند، خصوصاً در مقابل مشرکانی که از سایه مرگ هم فرار می کنند؟ این جا میدان جنگ نیست و نسبیه هم نباید از جایش بلند شود. اگر دوباره خون ریزی کند، از دست هیچ کس کاری ساخته نیست. طبیب این را گفت و از خانه بیرون آمد.

منبع:انتظار نوجوان

دوشنبه 19 فروردین 1392  5:00 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها