0

ديربري خونه بابات ميزنه ها ..

 
shokoofeh
shokoofeh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 952
محل سکونت : البرز

ديربري خونه بابات ميزنه ها ..

اولین روز مدرسه بابام گفت :از امروز وقتی بچه ها رفتند تو باید نیمکت ها رو مرتب کنی و کلاس ها رو جا رو بزنی .
فراش مدرسه بود .خودش یک سر داشت و هزار سودا .چم و خم کار را یادم داد .گفت: حواست باشه من هیچ عذرو بهانه ای رو قبول نمی کنم ها .
به نسبت سن و سالم کارش سنگین بود و طاقت فرسا .گاهی اگر از پس کار بر نمی آمدم یا می رفتم دنبایل بازیگوشی پس گردنی ها و سیلی های ابدار پدر حالم را جا می آورد.توی آن دبستان دوست و رفیق زیاد داشتم یک روز وقتی مدرسه تعطیل شد یکی شان خانه نرفت پرسیدم چرا نمی ری؟
گفت می خوام کمک کنم به ات .
گفتم:دیر بری خونه بابات می زنه ها .
گفت ناراحت نباش اجازه گرفتم ازش.
آن روز تا آرش ماند کار نظافت که تمام شد رفت .
از ان روز به بعد خیلی وقت ها می ماند .کار کردنش هم از کار کردن های درست حسابی بود.
کلاس اول راهنمایی او رفت مدرسه ای و من مدرسه دیگر.
مدتها بعد فهمیدم رفیقم فرمانده لشکر ویژه شهدا شده است.

خاطرات محمود کاوه

قوم من ترنج را با پوست می خورند

 راستی! کسی زلیخا را ندیده است؟

شنبه 17 فروردین 1392  6:55 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها