0

زنی که به شکارچی تانک معروف بود

 
shokoofeh
shokoofeh
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : آبان 1389 
تعداد پست ها : 952
محل سکونت : البرز

زنی که به شکارچی تانک معروف بود

به گزارش فارس، سومین گعده جوانان سایبری، دیدار با «امینه وهاب‌زاده»جانباز ۷۰ درصد انقلاب دفاع مقدس بود. بانوی مجاهدی که امدادگر جبهه‌ها بوده و تنها در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل ۷ بار مجروح شده که آخرین بار در عملیات والفجر یک با گاز خردل شیمیایی شده است و کپسول اکسیژن کنار تخت و مخزن اکسیژن خالص چرخ‌دارش، گوشه‌ای از سوغات سال‌های حماسه است

*چطور شکارچی تانک شدم

من آموزش بسیار محدود سلاح را در بیابان‌های اطراف کرج دیده بودم. در یکی از عملیات‌ها دست‌های آرپیجی‌زن قطع شد. وقتی به کمکش رفتم، دیدم تانک عراقی‌ها جلو می‌آید. او را رها کردم، آرپی‌جی با گلوله آماده را گرفتم، گفتم یا امام زمان (عج) خودت می‌دانی! از آن طرف آن رزمنده مجروح دائم می‌گفت "خواهر، تو را به جان حضرت زهرا(س) اجازه نده حتی یک گلوله هدر بشه." آرپی‌جی را شلیک کردم و اتفاقاً به تانک خورد! بقیه هم زمین‌گیر شدند و تا به خود بیایند نیروهای ما رسیدند. از آنجا اسم مرا "شکارچی تانک" گذاشتند. می‌دانم آن توان را خدا به من داد و گرنه تانک‌ها طی پیشروی‌شان از روی بدن‌های رزمنده‌ها عبور می‌کردند در حالی که بسیاری از آنها هنوز زنده بودند.

*در عملیات والفجر یک محور فکه، چادر امداد داشتیم. دیدم می‌گویند "شیمیایی زدند" سریع ماسک‌ها را توزیع کردند.با سروصدای رزمنده‌ها از چادر بیرون آمدم. غوغا بود... جوان ۱۶-۱۷ ساله‌ای ماسک نداشت. ماسکم را به او دادم. احساس کردم او مفیدتر از من است! بعدها در فیلمی دیدم می‌گوید فلان خواهر مرا نجات داد. آنجا شیمیایی شدم.

*رزمنده نوجوانی در بیمارستان پتروشیمی بستری بود. هروقت او را می‌دیدم دائم می‌گفت من باقلاپلو می‌خواهم! هرچه می‌گفتم اینجا امکان آماده کردن چنین غذایی را نداریم به خرجش نمی‌رفت!

*با هواپیمای سی ۱۳۰ مجروحین را به بیمارستان انتقال می‌‌دادیم. گاهی من نیز همراه مجروحین خاص می‌رفتم.یک‌بار زمان برگشت، هواپیمای ما تأخیر داشت. سریع به مدرسه پسرم رفتم، او را دیدم و به سرعت برگشتم. ناهار آن روز هواپیما باقلاپلو بود! همسفرهایم گفتند چرا نمی‌خوری؟ گفتم چند روز است یکی از مجروحین از من باقلاپلو خواسته، این غذا را برای او می‌برم. احساس می‌کردم دل او خواسته و خدا برای او فرستاده است.

*زمانی که شهید شدم!

یک‌بار که یکی از مجروحین بد حال را به بیمارستان منتقل می‌کردیم، خمپاره به مهمات ارتش برخورد کرد و ترکش‌‌های آن به آمبولانس‌ ما خورد. می‌گفتند آمبولانس ۷ بار دور خودش چرخیده اما من فقط متوجه شدم که سرم به کپسول اکسیژن برخورد کرد. در همان وضعیت چادرم را به برانکارد بستم که اگر پرت شدیم بتوانم جنازه شهید را پیدا کنم.

آنجا ترکش به شکمم خورد و بیهوش شدم.وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان جندی‌‌شاپور اهواز هستم. ساعتی نگذشته بود که دیدم یک لشگر رزمنده با لباس خاکی و پوتین آمدند! آنجا همه مرا به اسم مستعار "عرب‌زاده" می‌شناختند.

می‌آمدند بالای سرم، دست روی تخت می‌گذاشتند و می‌گفتند "الفاتحه مع الصلوات بر عرب‌زاده"! گفتم چرا برای مریض فاتحه می‌خوانید؟ گفتند خواهر شما اول به معراج شهدا رفتید و برگشتید! گویا نبض به خوبی نمی‌زده و با تصور اینکه شهید شده‌ام مرا به معراج شهدا منتقل کرده بودند. بعد از گذشت ساعاتی، یک امدادگر نایلون بخارگرفته مرا دیده و سریعاً مرا به بیمارستان و اتاق عمل منتقل کرده بودند!

*یاد روزگاری که با شهیدان بوده‌ایم...

با شهید همت، شهید حسن باقری، شهید جهان‌آرا، شهید عبدالرضا موسوی، شهید بزرگوار صیادشیرازی کار کرده‌ام. در عملیات ثامن‌الائمه با چند پرستار آبادانی ایستاده بودیم که شهید صیاد آمد، رو به من کرد و گفت "شغل حضرت زهرا(س) را دارید سعی کنید چادر حضرت زهرا(س) همیشه روی سرتان باشد." در دلم گفتم محال است چادر را از سرم بردارم. تنها برای عملیات‌ها که پوشیدن چادر تقریباً محال بود، مانتوی بسیار گشاد می‌پوشیدم.

*برای زنده ماندن یک نفر هرکاری می‌کردیم

وقتی هویزه در حال سقوط بود، باید خانه‌ها را تخلیه می‌کردیم. در یکی از خانه‌ها، خانمی وضع حمل داشت. او را به حمام بردم و با نور یک شمع بچه را دنیا آوردم. حتی نمی‌دانستم باید تا چه اندازه بند نافش را ببرم. با حدس و گمان نافش را زدم و با نخ نایلونی گونی آن را بستم! دختر بود. ۱۲ سال بعد پدر این دختر در برنامه‌ای تلویزیونی ماجرا را شرح داد و گفت خانمی به نام عرب‌زاده فرزندم را به دنیا آورد. برای زنده ماندن یک نفر هرکاری می‌کردیم

قوم من ترنج را با پوست می خورند

 راستی! کسی زلیخا را ندیده است؟

جمعه 16 فروردین 1392  10:49 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها