حدود 16 سال داشت. رزمنده ای بسیجی كه تازه به جبهه آمده بود. او را به عنوان دژبان در ورودی موقعیت عقبه لشكر تعیین كرده بودند و بازرسی عبور و مرور خودروها را برعهده داشت.
« حاج حسین » به اتفاق دو نفر از مسئولان لشكر در حالی كه سوار تویوتا بود ، قصد داشت به موقعیت مورد نظر وارد شود ولی دژبان تازه وارد كه از روی چهره ، حاجی و همراهانش را نمی شناخت، گفت : « كارت شناسایی ! »
حاج حسین گفت : « همراهمان نیست »
دژبان : « پس حق ورود ندارید ! »
یكی از همراهان خواست حاج حسین را معرفی كند اما حاجی با اشاره او را به سكوت فراخواند. اصرار كردند سودی نداشت. دژبان كارت شناسایی می خواست.
همراه دیگر حاج حسین كه دیگر طاقتش تمام شده بود گفت : « طناب بنداز بریم حوصله نداریم. »
دژبان در حالی كه اسلحه را به طرف آنها نشانه رفت با لحنی خشن گفت : « بلبل زبونی می كنید؟! زود بیایید پائین دراز بكشید رو زمین ، كمی سینه خیز برید تا با مقررات آشنا شوید. »
حاج حسین با فروتنی خاصی كه داشت به همراهان خود آهسته گفت : « هر كار می گوید انجام دهید. »
و از خودرو پیاده شد. همراهان نیز به پیروی از ایشان همین كار را كردند. وقتی كه پیاده شدند دژبان متوجه شد یكی از آنها یعنی حاج حسین ، یك دست بیشتر ندارد برای همین گفت : خیلی خب تو سینه خیز نرو اما ده مرتبه بشین و پاشو ! »
در همین حین مسئول دژبانی كه در حال عبور از آن حوالی بود منظره را دید و سراسیمه و پرخاش كنان به طرف دژبانی دوید و گفت : « برو كنار بگذار وارد شوند مگر نمی دانی ایشان فرمانده لشكر هستند؟!! »
با شنیدن این سخن ، حالت بیم و شرمساری شدیدی در چهره دژبان هویدا شد.
حاج حسین بدون آنكه ذره ای ناراحتی در چهره روحانی اش مشاهده شود با تبسمی حق شناسانه دژبان را در آغوش گرفت و بوسه ای از روی مهر بر چهره او زد و گفت : « اتفاقا وظیفه اش را خیلی خوب انجام داد. »
و پس از سپاسگزاری از دژبان به خاطر حُسن انجام وظیفه ، او را بدرود گفت .