سریع وضو گرفتم و دویدم به طرف نمازخانه. آنجا با چند تیرك چوبی و حصیر درست شده بود. وسط یك بیابان درندشت و پر از عقرب و رطیل و سمندر و مار.حاج آقا قامت بست و ما هم به او اقتدا كردیم. من در صف دوم بودم. ركعت اول بودیم كه یكهو حاج آقا یك قدم به عقب برداشت. صف اوّل و بعد صف ما هم یك قدم به عقب رفت! حاج آقا به ركوع رفت. ما هم به ركوع رفتیم. حاج آقا یك قدم به عقب آمد و صف اول و بعد صف ما هم یك قدم به عقب آمد! داشتم از كنجكاوی دیوانه میشدم. آخر این چه نمازی است كه هر چند ثانیه باید یك قدم از قبله دور شویم؟! حاج آقا سریع دو سجده را به جا آورد و بلند شد ایستاد. ما هم ایستادیم. از سرعت حاج آقا تعجب كرده بودم. همیشه نماز را طولانی میخواند. اما حالا سرعت نمازش زیاد شده بود.
حاج آقا قنوت بست. ما هم قنوت بستیم. حاج آقا یك قدم به عقب آمد. صف اول و بعد صف ما هم یك قدم به عقب آمدیم. حالا دیگر از نمازخانه و از زیر سایبان خارج شده و در محوطه بیرون بودیم! طاقت نیاوردم. در حال قنوت روی پنجه پا بلند شدم و به جلو نگاه كردم. یااللعجب؟ یك عقرب گنده زرد رنگ در حالیكه دمش را بالا گرفته بود جلوی حاج آقا قدمرو میكرد! با بدبختی جلوی خندهام را گرفتم. قنّوت طولانی شد. حاج آقا سریع به ركوع رفت و دوباره همگی یك قدم به عقب آمدیم! حاج آقا بلند شد و دوباره یك قدم به عقب. حاج آقا سریع سلام نماز را داد و بلند شد و الفرار! پشت سرش ما هم فرار بر قرار ترجیح دادیم. عقرب بدمصّب انگار از حاج آقا خوشش آمده بود. با دم رو به بالا به سرعت دنبال حاج آقا میدوید. حاج آقا فریاد زد: این برهم زننده نماز را از من دور كنید. یكی با پوتین كوبید تو كلّه عقرب كافر! در بیست متری نمازخانه میخندیدیم و مستحبّات پس از نماز ظهر را به جا میآوردیم
به یاد شهید قربانعلی زروکی