پیش از عملیات والفجر هشت بود كه برادر [شهید] خرازی برای بچههای گردان یونس صحبت میكرد. به آنان میگفت: «برادران! اگر در عملیات زخمی شدید، خیلی بیتابی نكنید كه دو نفر دیگر هم مجبور شوند از شما پرستاری كنند و شما را به عقب انتقال دهند. سعی كنید خودتان را از معبر عقب بكشید تا برادران امدادگر سراغ شما بیایند. آه و ناله نكنید كه روحیه بقیه تضعیف شود. بعد اشاره كرد: من خودم زخمی شدم، دستم قطع شد، نه آه كردم و نه ناله؛ چون روحیه دیگران ضعیف میشد...»
بعد سه بار گفت: «استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله، این نیت را نداشتم كه از خودم تعریف كنم!...
این مطلب در ذهنم بود، تا این كه عملیات صورت گرفت. پشت جاده فاو- البحار بودیم. آتش دشمن خیلی شدید بود. حدود 10متری من گلولهای به زمین خورد. یكی از برادران بسیجی زخمی شد. بالای سرش رفتم، با این كه زخمش خیلی شدید بود، ساكت بود و چیزی نمیگفت. پرسیدم: « درد نداری؟» گفت: «درد دارم، خیلی هم دارم؛ اما یادت نیست حاجی چی گفت. من سفارش او را اطاعت میكنم و چیزی نمیگویم.»
والفجر 8
تبیان