0

خورشید شاه

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

خورشید شاه

 

قسمت اول

یک روز بامداد، خورشید شاه همراه با سپاه، به طرف مرغزاری خوش و خرم راه افتاد. وقتی به آنجا رسیدند. سپاهیان به برپا کردن خیمه‌ها مشغول شدند. شاهزاده گفت: «تا شما خیمه‌ها را برپا می‌کنید. من گشتی می‌زنم و اگر شکاری بود، با خود می‌آورم.»

خورشید شاه و فرخ روز، هر یک به سویی اسب تاختند. مرغزار سبز و خرم بود. خورشید شاه زمانی تماشا می‌کرد و زمانی نشاط و شادی. ناگاه از میان مرغزار گورخری را دید و به دنبالش اسب تاخت تا آن را صید کند. چون نزدیک شد، گورخری دید سپید مثل نقره که خطی سیاه از میان دو گوش آن تا دم کشیده شده، خواست تا گورخر را به کمند بگیرد، اما گورخر ترسید و روی به راه نهاد. خورشید شاه به دنبال او تاخت، کمند از فتراک بگشاد، آن را حلقه کرد و بینداخت. اما گورخر از حلقه کمند بیرون جست و تیزپا‌تر از پیش تاخت. شاهزاده دست به تیر برد. اما همه تیرها به خطا می‌رفت و کارگر نمی‌شد. عاقبت خورشید شاه خسته و کوفته خواست باز گردد که راهی پیدا نبود. غروب بود و هوا تاریک. با خود گفت: «همین‌جا بمانم تا روز روشن شود و به لشکرگاه باز گردم.» و پیاده گشت، زین از پشت اسب برداشت و چون بسیار خسته بود، سر بر زمین نهاد و بخفت.

روز بعد که آفتاب بر آمد. خورشید شاه برخاست. زین بر پشت اسب نهاد، سوار شد و گشت تا راه را پیدا کرد. اما در همان لحظه، باز گورخر را دید و گفت: «تا این صید را نگیرم، به لشکرگاه نروم.»

باز هم به دنبال گورخر اسب تاخت. گورخر او را به این‌سو و آن‌سو برد تا از تپه‌ای بالا رفت و در پشت آن گم شد. خورشید شاه از تپه بالا رفت و نگاه کرد. گور نبود. بیابانی بود چون جهنم با آفتاب سوزان و دود و غباری که به آسمان بلند بود. چون خوب نگاه کرد، خیمه‌ای را دید. تعجب کرد و اسب در بیابان دواند تا نزدیک خیمه رسید. خیمه از اطلس سرخ بود و بیست و چهار طناب ابریشمین، آن را به میخ‌های زرین وصل کرده بود.

خورشید شاه به خیمه نزدیک شد و سلام گفت. اما جواب نگرفت. جلوتر رفت و پرده خیمه را بالا گرفت. دختری در میان خیمه خوابیده بود. خواست سخنی بگوید که دختر بیدار شد و نشست. از زیبایی و جمال دختر، جهان پیش چشم شاهزاده تاریک شد و حیران با خود اندیشید که دختری به این زیبایی در این بیابان چه می‌کند.

دختر گفت: «ای جوان، تو کیستی و از کجا آمده‌ای؟ چرا چنین حیرانی؟»

خورشید شاه چون صدای دختر شنید، زبان بگشاد و گفت: «ای زیبا روی، تو بگو که کیستی! با این جمال و زیبایی در این بیابان چه می‌کنی؟ شاید فرشته‌ای هستی و از بهشت آمده‌‌ای، یا از پریانی!»

دختر جواب نداد. چون شاهزاده بسیار تشنه بود، از او جامی آب خواست و دختر جامی آب به او داد. اما هنوز جام آب را به تمام نخورده بود که بیهوش بر زمین افتاد.

از آن طرف، در لشکرگاه، همه منتظر آمدن خورشید شاه بودند و چون دیر کرد، همه غمناک شدند. الیار و الیان به فرخ روز گفتند: «تو اینجا بمان تا ما به دنبال او برویم!» آنها سوار شدند و چندین روز اسب تاختند تا به آن تپه و آن بیابان رسیدند. پهلوانان اسب خورشید شاه را دیدند و به آن سو تاختند. چون نزدیک شدند، شاهزاده را دیدند که در میان خاک و سنگ افتاده است. ترسان به بالین او رفتند و سرش را بر دامن گرفتند. چون ساعتی گذشت، او به هوش آمد. نشست و اطراف را نگاه کرد. از خیمه و دختر خبری نبود. از پهلوانان پرسید: «خیمه چه شد؟ دختر کجا رفت؟»

آنها گفتند: «ما خیمه‌ای ندیدیم. تو را دیدیم که در میان خاک و سنگ افتاده بودی!»

خورشید شاه سخت به فکر فرو رفت. دختر که همه ذهن او را پر کرده بود. نه نامش را گفته بود و نه نام پدرش را و نه نشانی از شهر و دیارش. چگونه می‌توانست او را پیدا کند؟ خورشید شاه در این فکرها بود که انگشتری بر دست خود دید. انگشتر را نشان داد و گفت: «می‌بینید؟ خواب ندیده‌ام! این انگشتر از آن دختر است.» الیار و الیان به انگشتر نگاه کردند و گفتند: «ای شاهزاده! اکنون برخیز تا به شهر رویم و نشانی از صاحب انگشتر بگیریم!»

آنها به راه افتادند و تاختند تا به لشکرگاه رسیدند. خورشید شاه از اسب پیاده نشد. روی به شهر نهاد و لشکر به دنبال او. همه به شهر رفتند. هر بار که شاهزاده به شکار می‌رفت، در باز گشت نزد پدر می‌شتافت. اما در این نوبت، او نزد پدر نرفت و راه سرای خود را پیش گرفت. پهلوانان به خدمت مرزبانشاه رفتند. شاه چون پسرش را همراه ایشان ندید، دلتنگ شد و گفت: «پسر من چرا نیامد؟»

گفتند: «ای بزرگوار شاه، خورشید شاه اندکی بیمار است. نتوانست به خدمت پدر برسد.»

مرزبانشاه ترسید و از حال فرزند پرسید. الیان و الیار زبان گشودند و آنچه بر خورشید شاه گذشته بود. همه را بازگو کردند. شاه از کار پسر غمگین شد و همراه‌ هامان وزیر به دیدار خورشید شاه رفتند تا از احوال وی جویا شوند.

شاهزاده سر به بالین غم نهاده و رنگ از چهره‌اش پریده بود. پدر کنار فرزند نشست و دست بر پیشانی او گذاشت. خورشید شاه چشم گشود و چون پدر را دید، به پا خاست و گفت: «ای پدر بزرگوار، بر من منت نهاده‌ای و قدم رنجه فرموده‌ای. وظیفه من بود که به خدمت شما آیم.» اما از مهری که به دختر داشت حرفی نزد.

مرزبانشاه گفت: «ای نور دیده، چرا آنچه در دل داری، از من پنهان می‌کنی؟ احوال خود بگوی تا دردت را چاره سازم و تو را از این غم برهانم!»

خورشید شاه دانست که پدراز رازش آگاه است، پس گفت: «ای پدر بزرگوار، ما شش روز در کوه و صحرا بودیم. روز هفتم، من تنها به شکار رفتم. به مرغزاری رسیدم، گوری دیدم و او را دنبال کردم. اما سر از صحرایی خشک درآوردم. در آنجا خیمه‌ای بود و درون خیمه دختری که از زیبایی همتا نداشت. اکنون دلباخته او هستم. این هم انگشتری که او به من داده است.»

مرزبانشاه در انگشتری نگاه کرد. بعد آن را به دست هامان وزیر داد و گفت: «نوشته و نقش آن را بخوان! شاید معلوم شود که این دختر کیست و از کجاست.»

هامان وزیر هر چه کرد، نتوانست نوشته را بخواند. همه حکیمان و دانشمندان را جمع کردند. آنها هم نتوانستند نقش و نوشته را بخوانند. مرزبانشاه غمگین شد. وزیر گفت: «ای شاه! چاره آن است که انگشتر را با هزار دینار در میان بازار بیاویزیم و ماموری بر آن بگماریم و منادیان بانگ زنند که هر کس نوشته‌ این انگشتری را بخواند، این هزار دینار از آن وی باشد.»

مرزبانشاه او را آفرین گفت. پس انگشتر را با هزار دینار زر بر سر در کاروانسرایی بیاویختند.

 

برگرفته از کتاب سمک عیار

ادامه دارد ...

سه شنبه 13 فروردین 1392  11:38 PM
تشکرات از این پست
DR460N
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

خورشید شاه

قسمت دوم

 

راویان اخبار و ناقلان شیرین سخن شیرین گفتار چنین روایت کرده اند که روزگاری در شهر حلب پادشاهی بود نیک رفتار و خوش کردار که از خدم و حشم چیزی کم نداشت. نام این پادشاه مرزبانشاه بود و وزیری داشت به نام هامان.

وزیر، سالها بود که به پادشاه خدمت می کرد.

مرزبانشاه از خوشیهای روزگار و از نعمت، همه چیز داشت جز فرزند. او روز و شب در آرزوی داشتن فرزند می سوخت و همیشه از خدا می خواست که فرزندی به وی عطا کند.

روزی شاه وزیرش را نزد خود خواند و به او گفت: « ای وزیر دانا و مهربان، می دانی که از گنج و گوهر و از آبادانی و رعیت، چیزی کم ندارم، اما بدون داشتن فرزند، همه اینها بی ارزش است.

باید فرزندی باشد که جایگاه پدر را نگاه دارد تا پادشاهی من به بیگانه نرسد. اکنون به جای خلوتی برو، در طالع من نگاه کن و ببین که آیا خداوند برای من فرزندی مقرر کرده است یا نه؟!»

همان وزیر برخواست و از خدمت شاه بیرون رفت. او در خانه خود، اسطرلاب برگرفت و در آن نگریست و آنچه باید بداند، فهمید.

پس همان دم نزد شاه برگشت و گفت: « برای شاه فرزندی است خوشبخت و خوش اقبال، اما نه از این ولایت!».

شاه پرسید: « پس از کدام ولایت؟»

هامان گفت: « از ولایت عراق! مادرش زنی است که شوهر وی در اثر حادثه ای مرده و اکنون تنهاست».

شاه از هامان خواست معلوم کند که آیا شاه عراق دختری بدین سان در پس پرده دارد یا نه. هامان مأمورانی به ولایت عراق فرستاد و معلوم شد که آری، شاه عراق دختری دارد به نام گلنار نام، که شوهرش جان به جان آفرین تسلیم کرده و از او پسرکی به جا مانده به نام فرخ روز.

همان وزیر، نزد مرزبانشاه آمد و احوال همه را بازگفت. مرزبانشاه آمد و احوال همه را بازگفت. مرزبانشاه خرسند شد و گفت: « ای وزیر، مالی فراوان مهیا کن و به خواستگاری این دختر برو!»

به دستور مرزبانشاه، درهای خزانه گشوده شد و هامان صد بدره زر، که در هر بدره هزار دینار بود و ده کیسه مروارید، که در هر کیسه هزار دانه بود و قیمت آنها بر کسی معلوم نبود، مگر خدای بزرگ و تاجی مرصع و صد جامه زربفت و پنجاه خادم را با پیغامی از سوی مرزبانشاه، همراه فرستاده ای کرد تا نزد شاه عراق رود و دخترش را برای مرزبانشاه خواستگاری کند.

چون شاه عراق آن همه زر و سیم را بدید و پیغام مرزبانشاه را شنید، خرم شد و فرمان داد تا همه قاضیان، اهل علم و امیران کشورش حاضر شوند. پس دختر خویش را به آیین خدایی به عقد مرزبانشاه درآورد و روز بعد، تاجی گوهر نگار و یک انگشتری، صد غلام ماهروی، صد خادم و صد اسب را همراه دختر کرد و برای دامادش فرستاد.

چون خبر آمدن گلنار به مرزبانشاه رسید، هامان وزیر با سپاه به استقبال رفتند و گلنار را با شکوه تمام به قصر آوردند. مرزبانشاه عالمان و قاضیان را خواند و یکبار دیگر گلنار را عقد بستند. پس مشاطگان دست گشودند و جمال گلنار را بیارستند.

از این پیشامد، مرزبانشاه شادکام بود و شب و روز به داد و عدل مشغول بود. در هفته دو بار امرای دولت را حاضر می کرد و به امور ملک و مملکت می پرداخت و دو ماه بر این کار مشغول بود که خبر دادند گلنار فرزند دار شده است.

نوبت زادن که رسید، گلنار پسری به دنیا آورد چون صد هزار نگارستان.

همان ساعت، منجمان طالع او را بگرفتند و دایه ای، فرزند ماهروی را نزد پدر برد. فرزند خویش را خورشید شاه نام نهاد و بوسه مهر بر جمال وی داد.

شهر را آذین بستند، مهمانخانه گشودند و همه مردم شهر مهمان شاه بودند.

در همان روزها بود که شاه عراق، فرخ روز، پسر دیگر گلنار را نزد مادر فرستاد. تقدیر چنان بود. فرخ روز، زمانی نزد مرزبانشاه آمد که شهر را آذین بسته و خلق مهمان شاه بودند.

شاه، فرخ روز را که کودکی دوساله بود، با مهربانی در کنار خود گرفت و در چهره او نگاه کرد.

اگرچه خورشید شاه کوچک بود، ولی هیچ تفاوتی با فرخ روز نداشت.

چون خورشید شاه چهار ساله شد، مرزبانشاه برای تربیت وی ادیبان را جمع کرد تا او را ادب آموزند و ادیبان مشغول شدند. خورشید شاه چنان باهوش بود که هرچه را استاد یک بار می گفت، می آموخت و دیگر فراموشش نمی شد. فرخ روز هم همان را می آموخت، اما هوش و زیرکی او به پای خورشید شاه نمی رسید.

وقتی خورشید شاه ده ساله شد، از ادب و هنر و نوشتن و خواندن، همه بر او روشن بود و می توانست با هر ادیبی به بحث بنشیند و با او پنجه در افکند.

مرزبانشاه چون چنین دید، فرمان داد تا استادان دیگری بیاورند و پسر را ادب میدان داری آموزند؛ ادب سواری و گوی و حلقه و نیزه و تیر و کمان و کمند و کشتی و شطرنج، چنان که در همه اینها استاد شود.

در چهار ده سالگی زیبایی و جمال خورشید شاه به درجه ای رسید که هرگاه از بازار می گذشت، صد هزار مرد و زن بر بام و پنجره به نظاره اش می نشستند و بر وی آفرین می گفتند.

چون خورشید شاه در همه علوم استاد شد، او را هوس افتاد تا سازهای خوش بنوازد. مرزبانشاه استادی را فرمود تا جمله سازها را به فرزندش بیاموزد و خورشید شاه جمله سازها را آموخت.

او آوازی داشت که گویی آواز داوود بود.

به دشت و صحرا می رفت، شکار می کرد و گاهی آواز می خواند و باز می گشت.

خورشید شاه

از قضا روزی خورشید شاه نزد پدر آمد و اجازه خواست تا یک هفته به کوه و صحرا رود. پدر او را در کنار گرفت و بر وی نام یزدان خواند و گفت: جان پدر! تو دانی که تنها پسر منی، برو ولی خود را به خطر میفکن!

پس دو پهلوان همراه او فرستاد تا در خدمتش باشند؛ یکی الیان و دیگری الیار، با پنج سوار و خیمه و خرگاه.

خورشیدشاه هفده ساله بود که از بهر شکار بیرون رفت. به دستور او جمله بازهای شکاری و سگ ها را همراه بردند تا در شکار آنها را کمک کنند فرخ روز برادر خورشید شاه نیز در این سفر همراه او بود.

وقتی سپاه به دشت رسید، جملگی به دنبال شکار، رو به مرغزار نهادند.

سواران تیرها زدند و در پایان، هرچه شکار کرده بودند، به بارگاه مرزبانشاه فرستادند، بدین ترتیب، تا یک هفته به شکار مشغول بودند.

یک روز بامداد ...

 

برگرفته از کتاب سمک عیار

ادامه دارد ...

سه شنبه 13 فروردین 1392  11:43 PM
تشکرات از این پست
DR460N
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

خورشید شاه

همان طور که در قسمت دوم خوانديد هامان وزير هر چه کرد، نتوانست نوشته روي انگشتري که دختر زيباروي در بيابان به خورشيد شاه داده بود را بخواند. همه حکيمان و دانشمندان را جمع کردند. آنها هم نتوانستند نقش و نوشته را بخوانند. مرزبانشاه غمگين شد. وزير گفت: «اي شاه! چاره آن است که انگشتر را با هزار دينار در ميان بازار بياويزيم و ماموري بر آن بگماريم و مناديان بانگ زنند که هر کس نوشته‌ اين انگشتري را بخواند، اين هزار دينار از آن وي باشد.»

مرزبانشاه او را آفرين گفت. پس انگشتر را با هزار دينار زر بر سر در کاروانسرايي بياويختند...

 

کاروانسرا محل رفت و آمد بازرگانان معروف بود که از ولايت‌هاي مختلف به آنجا مي‌آمدند و انگشتر را مي‌ديدند. اما هيچ‌کس نمي‌توانست نقش و نوشته آن را بخواند. چهار ماه بدين ترتيب گذشت. شاهزاده از آن غم، بيمار شد و رنگش چون زعفران زرد گشت. طبيبان و حکيمان او را معاينه و معالجه کردند، اما فايده نکرد؛ زيرا علاج درد او ديدار دوست بود. پهلوانان و بزرگان دولت، براي خورشيد شاه غمگين بودند. مادرش، گلنار و خواهرش، قمرملک، بر بالينش مي‌گريستند و پدر بر جان پسر بترسيد. پس به هامان وزير گفت: «در طالع فرزندم نگاه کن!»

هامان وزير منجمان را جمع کرد. آنها در طالع شاهزاده نگاه کردند و آنچه در اين کار بود ديدند. پس ديده‌هايشان را بر کاغذ نوشتند، آن را نزد شاه بردند و گفتند: «اي بزرگوار شاه، اين همه رنج که به شاهزاده مي‌رسد، از دختري است از ولايتي ديگر. اما همين امروز و فردا فرجي حاصل و کار شاهزاده درست شود. همچنين ما در طالع شاهزاده ديديم که اگر از خانه و خانواده جدا شود و به غربت رود، کار او بالا گيرد و چهل سال بر هفت کشور پادشاه گردد و کارها بکند که هيچ شاهي تاکنون نکرده است!»

هامان وزير گفت: اي شاه، دل خوش دار که بخت با شاهزاده است!»

از قضا روز بعد، پيرمردي با عصبايي در دست به کاروانسرا آمد و چون مردم را ديد که گرد آن انگشتر جمع بودند، پرسيد: چه شده است و اين زر براي چه آويخته‌اند؟»

کسي او را گفت: «هر کس بتواند نقش اين انگشتر را بخواند، اين هزار دنيار از آن او باشد.»

پيرمرد. انگشتر را گرفت، آن را نگاه کرد و گفت: «من اين نقش را مي‌خوانم و صاحب اين انگشتر را مي‌شناسم. مي‌دانم که نام او چيست و خانه‌اش کجاست.»

ماموران پيرمرد و انگشتر را نزد شاه بردند. شاه خرم شد و گفت: «اي پيرمرد، هر چه داني بگو!»

هامان گفت: «اي شاه، اگر اجازه دهيد نزد خورشيد شاه رويم و در حضور او، اين راز گشوده شود تا شاهزاده هم خوشحال شود.» و چنين کردند. چون به بالين خورشيدشاه رسيدند و خبر به گلنار و قمرملک رسيد، آنها هم آمدند. مرزبانشاه گفت: «اي جان پدر، برخيز که نشان صاحب انگشتر به دست آمد!» خورشيدشاه چون اين سخن از پدر بشنيد، برخاست و گوش فراداد. پيرمرد زبان گشود و گفت: «اي شاهزاده، بدان و آگاه باش که اين انگشتر از آن دختر شاه چين است. نام او مه‌پري است و دايه‌اي دارد جادوگر به نام شروانه. او جادوگري چيره دست است، چنانکه فغفور، شاه چين، با همه سپاه و لشکري که دارد، از او بترسند. همه اين چيزها که تو ديده‌اي، جادوي شروانه بوده است. کار او اين است که شاهزادگاني چون تو را سرگشته اين دختر کند.»

خورشيدشاه گفت: «اي پيرمرد، دختر فغفور شوهر کرده است يا نه؟»

پيرمرد گفت: « آن‌طور که من مي‌دانم، تا امروز بيست و يک شاهزاده به خواستگاري او رفته‌اند، اما به هيچ‌يک جواب آري نداده است.»

خورشيدشاه گفت: «براي چه؟»

پيرمرد گفت: «دايه جادوگر، چند شرط گذاشته است که بايد آن شرط‌ها برآورده شود. اول اسبي است سرکش که بايد رام شود، دوم غلامي غول‌پيکر که بايد با او کشتي بگيري و پشتش به خاک‌ زني و سوم معمايي که بايد پاسخ دهي. هر کس اين سه شرط را برآورد، دختر فغفور به همسري او در آيد.»

با شنيدن اين سخنان، مرزبانشاه، خورشيدشاه، فرخ‌روز و هامان و ديگر پهلوانان، همه در حيرت ماندند. مرزبانشاه گفت: «اگر اين مشکل با زر و سيم حل مي‌شد، حل مي‌کردم. اگر با لشکرکشي و سپاه حل مي‌شد، آماده بودم...»

پيرمرد گفت: «اي شاه، اگر فرزند تو نصيحت من بشنود، بهتر است که گرد اين کار نگردد و طالب اين دختر نباشد!»

شاه خلعتي زيبا با هزار دينار به پيرمرد بخشيد و او از بارگاه بيرون رفت.

خورشيد شاه که به آن راز پي برده بود، به مداواي خود پرداخت تا حالش خوب شد. پس به گرمابه رفت و تن و سر بشست و به خدمت پدر آمد. در مدت يک ماه، حال خورشيد شاه چنان خوب شد که اثري از رنج و درد در او نبود.

روزي خورشيد شاه پيش پدر رفت، زمين را بوسيد و گفت: ...

 

ادامه دارد

برگرفته از کتاب: سمک عيار

سه شنبه 13 فروردین 1392  11:44 PM
تشکرات از این پست
DR460N
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

در جستجوی مه پری

با کشته شده الیار و الیان، خیال خورشیدشاه آسوده گشت و نیمه ی باقیمانده راه را پیمودند تا به چین رسیدند. کنار شهر، خیمه ها را برپا کردند و دمی آسودند. اما از دیدن خیمه ها، در شهر آشوب افتاد. مردم بر بالای حصار شدند و خبر به شاه فغفور رساندند. فغفور وزیری داشت کاردان و جهاندیده که نامش مهران بود. او مهران را خواست و به وی گفت:

که کسی را بفرستد تا معلوم شود چه کسانی بیرون شهر خیمه برپا کرده اند.

 

مهران وزیر، فرستاده ای روانه کرد. ساعتی بعد، فرستاده بازگشت و خبر آورد که ای بزرگوار شاه، فرزند مرزبانشاه از حلب آمده است برای خواستگاری مه پری.

شاه فغفور که از عاقبت این کار با خبر بود، دلتنگ شد و به وزیرش گفت: «کاش این یک دختر نداشتم، تا همه شاهان و شاهزادگان با من دشمن نمی شدند! عاقبت این کار نیز معلوم است و می ترسم که پسر مرزبانشاه هم چون دیگران اسیر جادوی دایه گردد.»

مهران گفت: «همه ی مردمان می دانند که تقصیر از تو نیست و از دایه است. اکنون باید اجازه دهی که شاهزادگان به شهر داخل شوند

فغفور، مهران وزیر را مأمور کرد تا خود به دیدار خورشیدشاه رود و از او دعوت کند که به شهر داخل شود.

 

و اما بشنوید از دو برادر: خورشیدشاه و فرخ روز. چون آنها از آمدن فرستاده فغفور آگاه شدند، فرخ روز به برادرش خورشیدشاه گفت: «ای برادر بزرگوار، آنچه تو در پیش گرفته ای، کاری دشوار است و بیم آن می رود که جانت را به خطر افکنی. می دانی که من و تو شباهت بسیار داریم و هیچ تفاوتی در چهره و روی و موی ما نیست! صلاح در این است که من به جای تو به دربار فغفور روم تا اگر خطری در میان بود یا اگر مرا به اسیری برند و گرفتار سازند، تو زنده باشی و چاره سازی.»

 

خورشیدشاه گفت: «نه، برادرجان. این منم که قدم در این راه نهاده ام و باید هر خطری را به جان بخرم. تو باش و اگر اتفاقی افتاد، خبر به مادر و پدر برسان و به کین خواهی من کمر ببند

فرخ روز گفت: «نه برادر. صلاح در آن است که من بروم

 

خورشیدشاه که اصرار برادر دید، پذیرفت. فرخ روز، لباس و کلاه و تاج خورشیدشاه پوشید و خورشید شاه لباس فرخ روز. فرخ روز بر تخت نشست و خورشیدشاه در خدمت او شد. چون مهران به دیدار آنها آمد، فرخ روز بر تخت نشسته دید. پس او را همراه خود به دیدار شاه فغفور برد.

 

شاه فغفور، فرخ روز را در بر گرفت و بر کرسی زرین نشاند و گفت: «ای شاهزاده، آمدن تو بدین ولایت مبارک است

 

فرخ روز گفت: «ای بزرگوار شاه، بنده برای خدمت نزد تو آمده ام، به این امید که دختری که در پس پرده داری به من دهی و خاندان مرزبانشاه و فغفورشاه یکی شوند

 

فغفور: غمناک بود گفت: «چه کسی باشد که دامادی چون تو نخواهد؟ اما از این خواستگاری بیمناکم. اگر پادشاهی مرا بخواهی، قسم به دادار کردگار به تو دهم. اما از خیر این دختر بگذر که صلاح تو در آن نباشد! اختیار دختر من به دست دایه ای جادوگر است. ترسم که جان بر سر این کار بگذاری! تا امروز بیست و یک شاهزاده به خواستگاری این دختر آمده اند و همه گرفتار جادوی دایه شده اند

 

فرخ روز از محبت و دوستی فغفور تشکر کرد، اما از خواستگاری دست نکشید. فغفور که چنان دید، کسی را فرستاد تا دخترش، مه پری را از آمدن خواستگار با خبر سازد.

 

دایه ی جادوگر که همیشه نزد دختر بود، پیغام فغفور را شنید. پس دست دختر را گرفت، او را آراست و همراه خود به دربار شاه برد. فغفور فرمان داد تا تالار از بیگانه خالی شود. شاه بود و مهران وزیر و فرخ روز و خورشیدشاه که در خدمت او بود.

 

خورشیدشاه در دل گفت: «ببینم، آیا این همان دختر است یا نه!

که صدای دایه بلند شد: «داماد کدام است؟»

 

فرخ روز گفت: «منم

دایه گفت: «شرط را می دانی که چیست؟ آن اسب توسن و آن غلام حبشی را دیده ای و مسئله سرو سخنگوی را آموخته ای؟»

فرخ روز گفت: «همه را می دانم

 

روز بعد، چون آفتاب بردمید، فغفور فرمان داد تا میدان بیاراستند و خود در جایگاه مخصوص قرار گرفت. خورشیدشاه جامه های شاهانه ی خود را پوشید و به جای فرخ روز ایستاد، فرخ روز هم به جایخورشید شاه. به دستور دایه ی جادوگر، اسب وحشی را به میدان آوردند؛ اسبی چون پیلی تنومند.

 

خورشیدشاه پا به میدان گذاشت. اسب رو به او نهاد و به تاخت درآمد. خورشیدشاه چون به اسب رسید، مشتی بر دهانش زد و هر دو گوش آن را گرفت، چنان که اسب رام شد و ایستاد. خورشیدشاه زین بر پشت اسب نهاد و سوار شد چون در میدان تاخت، خروش شادی مردم بلند شد.

 

روز دیگر که آفتاب دمید، باز میدان آراستند و فغفور وخورشیدشاه و دیگران به میدان آمدند. به دستور دایه، غلام حبشی را به میدان آوردند.

 

غلام که تنبانی چرمی پوشیده و مانند کوه پاره ای بود، میان میدان ایستاد. خورشیدشاه قدم به میدان گذاشت و پیش رفت. چون برابر غلام سیاه رسید، بر او بانگ زد. غلام نیز، چون دیو نعره ای کشید و هر دو درهم آویختند. خورشیدشاه دست بر کمربند غلام برد، او را از جای بلند کرد و بر زمین کوبید، چنان که پشت، گردن و کمر شکست.

 

باز خروش شادی مردم به هوا خاست. همه فریاد شادی سردادند. دایه ی جادوگر نیز دست دختر فغفور را گرفت و با خود برد.

 

روز سوم فغفور فرمان داد تا بارگاه او را بیاراستند. خود بر تخت نشست و کسی را فرستاد تا خورشیدشاه را بیاورد. خورشیدشاه جامه ی فرخ روز پوشید و فرخ روز جامه خورشیدشاه را در بر کرد و هر دو به مجلس فغفور آمدند. دایه هم با مه پری آمد.

 

دایه جادوگر با خشم و غضب رو به فرخ روز کرد و گفت: «بگو که سرو سخنگو کیست و نشان وی چیست

 

فرخ روز گفت: «ای دایه، این معما نیست، بلکه حیله ای است از جانب تو. سه روز فرصت ده تا بگویم

 

دایه گفت: «به تو فرصت نمی دهم.» و فرخ روز را ربود و با خود برد.

ادامه دارد.......

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

سه شنبه 13 فروردین 1392  11:45 PM
تشکرات از این پست
DR460N
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

سمک عیار

خورشیدشاه که ربوده شدن برادر را دید غمگین شد و به خیمه‌گاه خود برگشت. تا چند روز غمگین و خاموش بود. اما بعد از چند روز، به بازار بزازان رفت و در راه سواری را دید که از هیبت او متعجب شد. سوار، همراهان پیاده‌ای داشت. از نام و نشان آنها پرسید. گفتند که آن سوار، شغال پیل‌زور، امیر جوانمردان و عیاران است.

خورشید شاه با خود گفت: باید پیش ایشان روم و از آنها کمک خواهم.

و به خیمه‌گاه خود برگشت. او آنچه دیده بود، برای دیگران هم گفت. پس از آن، یاران خود را اجازه داد تا هر کجا که می‌خواهند بروند و خود با کیسه‌ای زر به خانه شغال پیل‌زور رفت. چون به در خانه رسید گفت: امیر خود را گویید که غریبی آمده است!

آنها رفتند و پیغام گفتند.

شغال گفت: باید که از کسان خورشید شاه باشد! او را به داخل بیاورید.

خورشید شاه را به داخل خانه بردند. شغال گفت: حاجت تو چیست؟

خورشید شاه گفت: رازی دارم که باید بگویم. اما باید قول دهید که رازدار باشید!

شغال گفت: به دادار کردگار سوگند که راز تو را به کسی نگوییم و جان فدای تو کنیم.

خورشید شاه گفت: من خورشید شاه، پسر مرزبانشاه، شاه حلب هستم.

شغال گفت: ولی ما در بارگاه فغفور بودیم که دایه جادوگر، خورشید شاه را با خود برد!

خورشیدشاه گفت: او برادرم، فرخ‌روز بود. ما هر دو شبیه هم هستیم اسب و آن غلام را من رام کردم. اما سوال را برادرم پاسخ گفت: به خاطر خطری که در میان بود.

شغال گفت: من با این شصت رفیقی که دارم، همه خدمتکار فرخ‌روزیم.

خورشیدشاه گفت: پس کاری کنید که بتوانم خبری از فرخ‌روز به دست آورم.

شغال گفت: این کار، بسیار سخت است. کسی نتواند که با جادوگر درافتد.

سمک عیار، یکی از یاران شغال پیل‌زور، که در جمع آنها حاضر بود رو به شغال گفت: اگر اجازه دهی، من این کار بکنم!

سمک در ادامه گفت: آری، یکی از خدمتکاران مه‌ پری زنی است به نام روح‌افزا، او مرا فرزند می‌خواند و در حق من مادری می‌کند. به در خانه او رویم و از او کمک خواهیم که اگر او خواهد، تواند ما را نزد مه پری‌ برد.

شغال پذیرفت و سمک را آفرین گفت. نزدیک سحر، خورشید شاه، سمک و شغال به در خانه روح‌افزار رفتند. چون به آنجا رسیدند، سمک گفت: ای مادر مهربان که بارها در حق من مادری کرده‌ای. اکنون نیز آمده‌ام و می‌خواهم که سخن مرا بپذیری و حرفم را بر زمین نیندازی.

روح‌افزا گفت: حاجتت بگوی!

سمک گفت: ای مادر، دانی که جوانمردی چیست؟

روح‌افزا گفت: جوانمردی یعنی که اگر کسی حاجتی داشته باشد و نزد من آید، جان پیش او سپر کنم و هرگز راز کسی را با دیگری نگویم و آن را آشکار نکنم.

سمک گفت: من هم رازی دارم که به تو بگویم و امانتی دارم که به تو بسپارم. اما باید سوگند خوری که آن راز را با کسی نگویی و امانت مرا نزد خود نگه داری!

روح‌افزا گفت: به یزدان پاک قسم می‌خورم که با شما دوست باشم و دشمن شما را دشمن شمارم و هرگز رازتان را آشکار نکنم.

پس سمک گفت: ای مادر، این جوان غریب، خورشیدشاه، شاهزاده ملک حلب و خواستگار مه‌ پری، دختر فغفور است.

روح‌افزا گفت: مگر خورشید شاه اسیر دایه جادوگر نشد؟

سمک گفت: نه، آنکه اسیر جادوگر شد، فرخ‌روز است، برادر خورشیدشاه. حال، خورشیدشاه می‌خواهد که به درون قصر فغفور رود برای خبرگیری از وضع و حال برادرش، فرخ‌روز و این کار تنها از دست تو برآید.

روح‌افزا، قدری فکر کرد و گفت: یافتم! اما باید که این شاهزاده در خانه من بماند و هر چه گفتم، عمل کند.

خورشید شاه پذیرفت. چند روزی گذشت، از قضا نوروز رسید و مه پری از روح‌افزا عیدی خواست. روح‌افزا گفت: غلامی خریده و تربیت کرده‌ام که همتا ندارد و تنها شایسته دختر شاه فغفور است. آوازش چون آواز داوود سحرانگیز است و مه‌ پری از آن خشنود شود.

مه پری گفت: بیاور تا در کارها به ما کمک کند و از آوازش بهره ببریم!

روح‌افزا، به خانه رفت، لباس غلامانه بر خورشیدشاه پوشانید، روی و موی او را چون غلامان آراست، کلاهی که مخصوص غلامان بود بر سرش گذاشت و او را به دربار، نزد مه‌ پری برد. مه پری از دیدن غلامی با آن زیبایی خوشحال شد و کارهایش را به او وا گذاشت.

چون شب رسید، مه پری همه کنیزان و غلامان را مرخص کرد و تنها خورشیدشاه را نگاه داشت تا او و دایه جادوگرش را خدمت کند و آواز سحرانگیزش را بشنوند. خورشیدشاه، چون مجلس را خلوت دید، در دل گفت: فرصت خوبی است، باید که بیهوشانه در شربت آنها ریزم و به خوردشان دهم!

خورشیدشاه داروی بیهوشی را که همراه آورده بود، در شربت ریخت و دو جام بلورین از آن شربت پر کرد و برای مه پری و دایه برد. هر دو از آن شربت خوردند و بیهوش بر زمین افتادند؛ حتی فرصت شنیدن آواز خوش خورشید شاه پیش نیامد. خورشید شاه که چنان دید، دست و پای دایه را با کمند بست، او را به دوش گرفت و به باغ قصر آمد. او دایه را پای دیوار بلند قصر گذاشت، خود به بالای دیوار رفت، دایه را بالا کشید، از آن طرف فرود آمد و رو به خانه عیاران نهاد. از قضا در میانه راه به شغال پیل‌زور و سمک عیار برخورد. آنها راه بر وی بستند. اما وقتی دیدند، خورشیدشاه است، شادمان شدند، دایه را به خانه خود بردند و او را در بند کردند. سمک گفت: آفرین بر تو که کاری مردانه کردی، کاری که همه عیاران در آن عاجز بودند! اکنون دایه را به ما بسپار و به قصر بازگرد تا از فرخ‌روز خبری به دست آوری.

خورشید شاه پسندید و به قصر بازگشت.

صبح چون خورشید بردمید ....

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

سه شنبه 13 فروردین 1392  11:49 PM
تشکرات از این پست
DR460N
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حیلههای مهران وزیر

چنین گویند که مهران وزیر پسری داشت به نام قابض. قابض پهلوانی زورمند بود و خواستگار مه پری. اما از ترس دایه جادوگر، این خواسته را بر زبان نمیآورد. چون دایه کشته شد، ترس قابض ریخت. پس نزد پدر رفت و گفت: ای بزرگوار پدر، دانی که سالهاست خواستار مه پری هستم، اما از بیم دایه سخن نمیگفتم. اکنون که دایه از میان رفته است، آن هم به دست خورشید شاه، ناچار مه پری به او میرسد. تو باید که نگذاری، دختری از دربار و شهر خودمان به بیگانه رسد و با او وصلت کند.

مهران دلش به حال پسر سوخت و گفت: دل آسوده دار که در این کار تلاش خواهم کرد!

مهران وزیر حیلههای زیادی به کار بست و با فغفور شاه حرف بسیار زد تا به او بقبولاند که با مرگ دایه جادوگر و وجود خواستگاران قبلی مه پری در شهر، صلاح نیست که فغفور دختر را به خورشید شاه بدهد. بلکه باید بهانهای بجوید و کار را چنان ترتیب دهد که همه مردم قبول کنند فغفور میان شاهزادگان فرقی نگذاشته و تبعیضی قائل نشده است. حیله مهران این بود که دیگر شاهزادگان را رو در روی خورشید شاه قرار دهد. فغفور پذیرفت. اما از قضای روزگار، همه شاهزادگان از جمله پسر مهران وزیر در این پیکار کشته شدند و خورشید شاه تنها برنده میدان شد.

مهران وزیر که دید تبرش به سنگ خورده، حیلههایش کارگر نیفتاده و در این میان، پسرش را نیز از دست داده است. باز نزد فغفور شاه رفت و حیلههای دیگری به کار برد. او به فغفور گفت: در میان مردمان، چنین گفتگوست که فغفور شاه با شصت مرد عیار حریف نیست. هر چه خواهند کنند و هر چه خواهند گویند. عیاری به خانه تو آید، دایه دخترت را برباید و ببرد، زندان و بند را بشکند، زندانیان را هم آزاد سازد و کارهای دیگر که خود دانی، دیری نپاید که لشکر به خانه تو حمله کنند، و آن گاه کار از دست من هم بر نیاید. من آنچه دانستم، گفتم، حال خود دانی، خواه به کاربند و خواه فراموش کن.

فغفور شاه لختی به فکر فرو رفت و بعد به وزیرش گفت: چاره چیست؟

مهران وزیر سر برآورد و گفت: من تدبیری اندیشیدهام که اگر به کار بریم از دست این عیاران، خلاص شویم.

فغفور گفت: آن تدبیر چیست؟

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  7:47 AM
تشکرات از این پست
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حیله های مهران وزیر قسمت دوم

مهران گفت: شاه باید فرمان دهد که دویست غلام با تمام سلاحها، پشت پردهها مخفی شوند. آنگاه شاه کسی فرستد تا خورشید شاه و فرخ روز و جماعت عیاران همه را دعوت کند که به اینجا آیند. چون به سرای رسند، سلاح همه را بگیرند که مجلس شاه، میدان جنگ نیست و در مجلس بزم، نیاز به سلاح نباشد. چون گرداگرد نشینند،شاه فرمان دهد و همه غلامها از پشت پردهها بیرون آیند و همه را با شمشیر بکشند و شهر از بلای آنها آسوده گردد. آنگاه تو بمانی و دختر و او را به هر کس که بخواهی دهی.

شاه فغفور گفت: ای مهران، نیکو تدبیری است! چنان کنیم.

روز بعد، فغفور شاه کسی را فرستاد تا جماعت عیاران، سمک و شغال پیل زور و خورشید شاه و فرخ روز، همه را به قصر دعوت کردند. خدمتکاران به پیشواز آنها آمدند و احترام کردند و گفتند: شاه میفرماید که امروز روز عقد خورشید شاه و مه پری است و باید شادی کرد. بیسلاح به درون آیید.

عیاران و خورشید شاه و فرخ روز، همه سلاح باز کردند و بر زمین گذاشتند و داخل شدند. خورشید شاه به همراه فرخ روز تا پیش تخت شاه جلو رفت و کنار فغفور بر تخت نشست. شغال پیل زور و سمک نزدیک تخت و دیگر عیاران همه گرد آنان نشستند. ناگاه، غلامان غرق آهن و سلاح از پس پردهها بیرون جستند و شمشیرها کشیدند.

سمک عیار که چنین دید گفت: دریغا که در دام افتادیم! به آنچه میترسیدم، گرفتار شدم. او کاردی را که مخفی کرده بود، برکشید، در میان غلامان افتاد و گفت: ای سمک، نباید خون را مفت بر باد داد حال که زنده از اینجا بیرون نمیروی، به عوض خون خود بکوش! با این اندیشه میزد و میافکند.

خورشید شاه سر در گریبان فرو برده، در دل میگفت: با حیله ما را به دام انداختند.

سمک ده تن غلام را بر خاک افکند. اما چون بیسلاح بود. زخم بی شمار خورده و خون بسیار از وی رفته بود. پس چون دید کار از کار گذشته و از عیاران کسی زنده نمانده است، خود را در میان کشتگان انداخت و چون مردهای بیجان افتاد تا بلکه نجات یابد و باز حیلهای به کار بندد.

به فرمان فغفور، کشتگان را به صحرا بردند تا خوراک درندگان شوند. خورشید شاه و فرخ روز و شغال پیل زور را هم بگرفتند و به زندان افکندند.

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  7:48 AM
تشکرات از این پست
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حيله هاي مهران وزير قسمت سوم

چنين گويند که چون کشتگان  را به صحرا بردند، سمک در ميان آنها زنده بود، اما ياراي راه رفتن نداشت. چون شب رسيد. مردي از اهالي شهر، به نام مهرویه به صحرا رفت تا اگر کشتگان زر به همراه دارند، يا کلاه و جامه و کمر و کارد ايشان را بردارد. چون به آنجا رسيد، کشتگان  را يک يک نگاه کرد. بازو، کمر و جیب هایشان را مي?نگريست و هر کسي چيزي داشت، بر مي?داشت. وقتي به سمک رسيد، سمک جنبيد و چشم باز کرد و آهسته گفت : «اي آزاد مرد، هر که هستي، مرا نجات ده! از بهر خدا قدري آب به من ده تا یزدان تو را فرياد رسد! «مهرویه  برفت و با جامي آب و قدري نان بازگشت. آب را در گلوي سمک ريخت و نان را در دهانش گذاشت. چون آب به حلق سمک رسيد و شیره نان در رگ?هايش دويد، قدري توش و توان گرفت و نشست. سمک گفت: «اي مهرويه، جوانمردی  کن و مرا به خانه?ات ببر تا بهتر شوم و اين زخم?ها درمان شوند! یزدان به عوض من، نيکي تو را پاداش دهد.» مهرويه گفت: «فرمانبر دارم سمک» و او را همراه خود به خانه برد.

 

 

در خانه مهرويه و زنش، سامانه  زخم?هايسمک را شستند و آنها را بستند تا مداوا شود. چون يک ماه گذشت، زخم?هاي سمک، همه بهبود يافت.سمک در خود نگاه کرد، همه جاي بدنش چالاک بود. چون شب رسيد، از خانه مهرویه بيرون رفت. کارد و سوهان و کمند و آنچه که عيار لازم داشت، با خود برداشته بود. رفت تا به زنداني رسيد که شغال و جماعت عياران در آنجا در بند بودند. سمک پيرامون زندان گشت تا به جايگاه مناسبي رسيد. کمند  انداخت و بالا رفت. روي گنبد، سوراخي بود و دريچه?اي . زير گنبد  شغال و ديگر زندانيان نشسته بودند. اما از خورشيدشاه و برادرش خبري نبود.کمند را فرو انداخت و پايين رفت. ناگاه زندانيان سمک را ديدند که از کمند به زير مي?آيد. جمله عیاران را سلام گفت و عياران سمک را آفرين گفتند. سمک زنجيرها را با سوهان ببريد و بندها را از دست و پاي زندانیان  باز کرد. همه شاد و خرم شدند. بعد از آن، سمک به در زندان آمد تا در را باز کند. قفل در بسيار محکم و استوار بود. او کارد برآورد و در يک لحظه ديوار کنار در را شکافت و دريچه اي گشود، طوري که زندانيان بتوانند از آن بيرون روند. سمک جلو افتاد و ديگران پشت سر او رفتند تا به خانه مهرويه رسيدند.

برگرفته از کتاب: سمک عيار

بازنويسي: حسين فتاح

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  7:53 AM
تشکرات از این پست
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حیله های مهران وزیر قسمت چهارم

مهرویه عیاران را به مخفیگاهی برد دریچهای را بگشاد. در آنجا نردبانی بود. همه از نردبان پایین رفتند. زیرزمین جایگاهی بود بزرگ.

 

از آن سوی، چون مهران وزیر ، خورشید شاه و فرخ روز و دیگر عیاران را به زندان انداخت، شبی به خانه پهلوانی به نام شیرافکن رفت و گفت: اکنون همه دشمنان را از پیش پای برداشتم؛ خورشیدشاه و دیگران را. وقت آن رسیده که به حیلهای فغفورشاه را از میان برداریم. اگر در این کار مرا یاری کنی، شاهی  به تو رسد، چرا که مرا همان وزیر بودن کافی است.

شیرافکن گفت: هر چه وزیر مصلحت بداند، آن کنیم.

مهران وزیر گفت: من برای این کار تدبیری کردهام و حیلهای اندیشیدهام باید به شاه ماچین ، ارمنشاه. نامه ای بنویسیم و در آن بگوییم که ای ارمنشاه، فغفور شاه در پادشاهی  بیرأی و تدبیر شده است و هر کاری که میکند، پسندیده نیست. من که مهران وزیر هستم با شیرافکن که پهلوان پهلوانان است، چاره را در آن دیدهایم که ارمنشاه سیاهی گران به فرماندهی فرزند خویش، قزل ملک، به این ولایت بفرستد تا جمله سپاه فغفورشاه را از پای درآورد و خود فغفور را دست بسته به خدمت تو آورد. اگر ارمنشاه لشکر فرستاد، با حیلهای فغفور را دست بست تحویل او دهیم و همه فتنهها بخوابد و ملک به کار ما گردد.

شیرافکن رأی مهران را پسندید. پس نامهای نوشتند و قولها دادند و وعدهها کردند. بعد نامه را به شبدیز، غلام مهران، دادند تا به ارمنشاه رساند.

شبدیز نامه را گرفت و گفت: فرمانبردارم.

او همان دم بر اسبی تیزپا نشست و شب و روز تاخت تا به ماچین رسید. نامه را به ارمنشاه دادند. ارمنشاه وزیری داشت به نام شهران. وزیر نامه را گرفت و آن را خواند و معانی آن را برای شاه گفت. ارمنشاه از آن نامه خرم شد. قرل ملک که در آن مجلس بود، با شنیدن نام فغفور شاه به یاد روزی افتاد که میخواست به  خواستگاری مه پری برود، ولی از ترس دایه جادوگر ...

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

بازنویسی: حسین فتاح

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  8:00 AM
تشکرات از این پست
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حیله های مهران وزیر قسمت پنجم

خورشید شاه

 

قزل ملک که در آن مجلس بود، با شنیدن نام فغفور شاه به یاد روزی افتاد که میخواست به خواستگاری مه پری برود، ولی از ترس دایه جادوگر او را از این کار باز داشتند. قزل ملک فکر کرد حالا بهترین فرصت است و رو به پدرش، ارمنشاه گفت: ای بزرگوار شاه، اگر اجازه دهی، با لشکری گران، بروم دودمان فغفور شاه را براندازم و چین را ضمیمه خاک ماچین کنم.

 

ارمنشاه گفت: در این کار باید فکر و اندیشه شایسته کرد. چرا که کارها به جنگ پیش نرود. با جنگ مردمان کشته شوند و داغها بر دلها نهاده شود.

قزل ملک گفت: ای پدر، اگر حیله مهران  و شیرافکن کارساز باشد، نیازی به جنگ نمیماند! بیهیچ خونریزی چین را تصرف میکنیم.

ارمنشاه گفت: ای پسر، هر حرفی را زود باور نکن که من در این کار حیلهای میبینم!

پسر چون چنین شنید، رو به پدر گفت: ای بزرگوارشاه، پس اجازه بده، حال که دایه جادوگر در میان نیست به خواستگاری مه پری  روم.

ارمنشاه گفت: در این کار نتوانم مانع تو شوم. لشکری بردار و برو.

قزل ملک با لشکری گران به راه افتاد. وقتی به نزدیکی چین رسید، دست به تاراج شهرها زد و همه جا را غارت کرد و خانهها را بسوزاند. مردم این شهرها برای دادخواهی به دربار فغفور رفتند و از ظلم و کشتار لشکر ماچین فریاد زدند و کمک خواستند. فغفور به مهران وزیر  گفت: این چه فتنهای است که در مملکت ما افتاده است؟ آتشی خاموش میشود، آتش دیگری افروخته میگردد. ما که کاری به ارمنشاه  نداشتیم! چرا باید به کشور ما لشکر بکشد و مردمان را بکشد و خانهها را آتش زند؟

مهران وزیر گفت: باید نامهای بنویسیم و به پیکی بسپاریم تا به آنها برساند و جواب آورد. آن وقت معلوم میشود که خواست آنها چیست و ما چه باید بکنیم...

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  4:49 PM
تشکرات از این پست
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

حیله های مهران وزیر قسمت ششم

خورشید شاه

وزیر گفت: نامه ای در جواب فغفور بنویس و از او دخترش را خواستگاری کن!

 

شاهزاده نامهای نوشت و آن را به فرستادهای داد تا به فغفور شاه برساند. از قضا، سمک و شغال پیل زور و دیگر عباراتی که از بند رسته بودند، از این غوغا که در شهر پیچیده بود، با خبر شدند. سمک  گفت: این رسم عیاری نیست که ما در اینجا بنشینیم و خورشید شاه و فرخ روز   در رنج و بلا باشند و در زندان گرفتار!

شغال گفت: ما در کار خویش ماندهایم. برای آنها چه میتوانیم بکنیم؟

سمک  گفت: ای پهلوان، شاگرد تو، سمک امشب کاری می کند و ایشان را از بند میرهاند.

سمک این را گفت و بلند شد. سلاح و کارد و کمند و سوهان برداشت و از آنزیرزمین بیرون آمد. هوا تاریک بود. در تاریکی روی به راه نهاد تا به سرایی رسید که خورشید شاه در آن زندانی بود. گرداگرد سرای گشت. دیوارها  بلند بودند و نگهبانها بر آن سرا نگهبانی می دادند. سمک گشت و گشت تا به جایی رسید که از آنجا آب بیرون میآمد. با کارد نقبی زد، به آن طرف دیوار راه باز کرد و داخل زندان رفت. صدای سخن گفتن خورشید شاه شنیده شد. به آن سو رفت. بر آنها وارد شد و سلام گفت. خورشید شاه گفت: ای آزاد مرد، تو کیستی که در این وقت به یاری  ما آمدهای؟

سمک گفت: منم، سمک!

ایشان با شنیدن نام سمک خرم شدند و گفتند: ای پهلوان، مگر تو آن روز کشته نشدی؟ ما تو را دیدیم که در میان کشتگان افتاده بودی!

سمک آنچه بر او گذشته بود، باز گفت. پسسوهان آورد و زنجیرها را برید. بندها را گشود و آنها را آزاد کرد. هر سه با هم میرفتند که در میان راه، شخصی  جلویشان را گرفت و هر سه را بشناخت. سمک  به طرف مرد دوید تا او را از پای در آورد. اما آن شخص گریخت. سمک او را دنبال کرد، اما نتوانست که او را بگیرد.

گویند که آن شخص، شبدیز، غلام مهران وزیر بود . همان که نامه قزل ملک را برای مهران  آورده بود. شبدیز از راهی مخفی، سمک،خورشید شاه و فرخ روز را دنبال کرد تا به سرای عیاران رسیدند. خوشحال شد و نزد مهران  بازگشت تا این خبر را به او بدهد. او در همان ساعت به سرای مهران رفت، خدمت کرد و آنچه دیده بود، همه را گفت.

 

برگرفته از کتاب: سمک عیار

ادامه دارد...

چهارشنبه 14 فروردین 1392  5:02 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها