0

ملا نصرالدین !

 
mr1368
mr1368
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : شهریور 1388 
تعداد پست ها : 546
محل سکونت : هرکجا باشم

ملا نصرالدین !

 

حکایتی بسیار زیبا، باشد که از این داستان ها پند بگیریم...
 
روزی دوستی از ملا نصرالدین پرسید : ملا تا به حال بفکر ازدواج افتاده ای؟
 
ملا در جوابش گفت : بله زمانی که جوان بودم بفکر ازدواج افتادم
 
دوستش پرسید : خب چی شد؟
 
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم ، که بسیار زیبا بود ، ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود
 
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیز هوش و دانا ، ولی من ، او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود
 
ولی آخر به بغداد رفتم : و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همین که خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم
 
دوستش کنجکاوانه پرسید : چرا ؟
 
ملا گفت : برای اینکه او ، خودش هم دنبال همان چیزی میگشت که ، من می گشتم
 
هیچ کس کامل نیست
 
اینگونه نگاه کنیم
 
مرد را به عقلش ، نه به ثروتش
 
زن را به وفایش ، نه به جمالش
 
عاشق را به صبرش ، نه به ادعایش
 
مال را به برکت اش ، نه به مقدارش
 
خانه را به آرامشش ، نه به اندازه اش
 
اتومبیل را به کارائی اش ، نه به مدل اش
 
غذا را به کیفیت اش ، نه به کمییت اش
 
درس را به استادش ، نه به سخن اش
 
دانشمند را به علمش ، نه به مدرکش
 
مدیر را به عمل کردش ، نه به جایگاهش
 
نویسنده را به باورهایش ، نه به تعداد کتاب هایش
 
شخص را به انسانیتش ، نه به ظاهرش
 
دل را به پاکی اش ، نه به صاحب اش
 
جسم را به سلامتی اش ، نه به لاغری اش
 
سخن را به عمق معنایش ، نه به گوینده اش
 
یا علی   
سه شنبه 29 اسفند 1391  5:13 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها