0

عید قربان

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

عید قربان

عید قربان

 

 
 

محمود وارد خانه شد و داد زد: سلام مامان!

مامان از پشت دار قالی جواب داد: سلام مادر جون خسته نباشی!

- مامان امروز امتحان زبان بیست شدم. فقط هم من بیست شدم.

مامان خوشحال شد و خندید: آفرین مادر! خدا پشت و پناهت باشه مادرجون. شیرم حلالت. خوب درس بخون تا مثل پارسال معدلت بیست بشه.

- چشم مامان! حالا ناهارو بیار بخورم که خیلی گشنمه.

- باشه مادر! سیب زمینی آب پز کردم. بذار آماده بشه. ده دقیقه ی دیگه سفره رو می اندازم.

- غرغرهای محمود شروع شد: اه... بازم سیب زمینی آب پز؟ من دیگه نمی خورم. از بس سیب زمینی آب پز خوردم، قیافه ام مثل سیب زمینی شده.

- خب میگی چه کار کنم مادر جون! فعلاً که دستمون خالیه. خدا رحمت کنه باباتو. اون که خیلی سیب زمینی آب پز دوست داشت. هفته ای یکی دو بار براش سیب زمینی می پختم.

محمود کتابهایش را توی قفسه اش گذاشت، لباسهایش را هم عوض کرد و گوشه ای دمغ نشست.

- خلاصه من گفته باشم. من سیب زمینی بخور نیستم.

مادر گفت: ناشکری نکن مادرجون. خیلی ها همین رو هم ندارن بخورن.

 

عید قربان

برای دیدن تصویر در ابعاد بزرگ، روی آن کلیک کنید.

ناگهان صدای در بلند شد. محمود دوید به طرف در. پشت در معصومه خانم، زن همسایه بود. مقداری گوشت تازه را در یک پاکت پلاستیکی به طرف محمود گرفت: بیا محمود جان! این گوشت، گوشت قربونی عید قربونه.

محمود گوشت را گرفت و به خانه برگشت. مادر وقتی گوشت را دید، خندید: چه به موقع!

ببینم گفتی: قبول باشه!

محمود حرفی نزد. مامان گفت: حالا دیگه اخمهاتو باز کن. برو دست و صورتتو بشور بیا تا برای شب برات یک غذای خوشمزه درست کنم.

 

جمعه 25 اسفند 1391  12:06 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها