سالها پیش و در روزگاران قدیم، در نزدکی آبادیی روباهی زندگی میکرد.
کار جناب روباه مثل همه هم جنسهای خودش دستبرد به مرغدانیها و خوردن گوشت پرندههایی بود که به زور یا فریب و نیرنگ به چنگش میافتادند، ولی با این وصف این روباه با بقیه روباهها یک فرق داشت و آن هم غرور و تکبّرش بود و اینکه بیشتر از بقیه میداند و سرآمد روباهان روزگار است.
طوری که هر وقت با دوستان و خویشان و همسایگان سر صحبت و گفتگو را باز میکرد، با آنها از آینده خودش خبر میداد که بالاخره روزی کارش به جایی خواهد رسید که از پوست و جلد روباهی بیرون میآید و اصلاً جانور دیگری میشود که عالم و آدم از دیدنش غرق تعجب و تحیّر است.
بله... روزی از روزها که روباه بلند پرواز برای بدست آوردن شکاری از لانهاش بیرون رفته بود، توی خرابهای دور و بر همان آبادی، صدای عجیبی را شنید كه ترس را توی وجود او میریخت.
روباه مغرور از شنیدن این صدا خیلی ترسید، طوری که نتوانست حتی یک قدم بردارد.
بعد از مدتی که ترسید و لرزید، به خودش تکانی داد و پاهایش را که مثل میخ به زمین چسبیده بودند، از زمین جدا کرد. بعد شروع به دویدن توی آن حوالی کرد تا از شر صاحب صدا در امان بماند. در حالی که دایم پشت سر و روبروی خودش را نگاه میکرد که اصلاً این صدا چه بود و از کجا آمد. از زمین بود یا آسمان؛ امّا هر چه بیشتر فکر کرد، کمتر چیزی دستگیرش شد.
چه دردسرتان بدهم، روباه بلند پرواز، همینطور که با ترس و دلهره داشت فرار میکرد یکدفعه سر راه خودش روباه دیگری را دید. این بود که روباه در حال دویدن پرسید: «چه خبر شده؟ برای چه فرار میکنی؟»
روباه ترسیده، در حالی که سعی میکرد خودش را آرام و متفکر نشان بدهد، گفت:
«من از پیش استادم که پیشگوی بزرگی است، برگشتهام. او به من یاد داده که با دیدن اوضاعی که بقیه از فهمیدن آن محرومند، خبردار بشوم که چه اتفاقی میخواهد بیفتد.»
روباه سادهدل از این حرف روباه مغرور، یکّهای خورد و پرسید: «خب میتوانی بگویی توی این چند روز چه اتفاقی میافتد؟»
روباه بلند پرواز، همانطور که میترسید و میدوید گفت: « به گمانم میرسد که توی همین جایی که ما در حال گذر هستیم، به زودی شیرهایی پیدا میشوند که بند از بند روباهها جدا میکنند.»
روباه سادهدل که فریب خورده بود گفت: «پس به من بگو از کدام طرف باید برویم؟»
روباه مکار، بیهدف راهی را نشان داد و گفت «زودباش از این راهی که من میروم بیا تا گرفتار چنگال شیر نشوی.»
روباه سادهدل باز هم نفهمید که موضوع از چه قرار است و با همان ترس و لرز با روباه، همراه و همساز شد، که از صدای های وهوی ناشناختهای ترس تمام وجودش را پر کرده بود. آنها میدویدند و از چنگ شیر خیالی که معلوم نبود از کدام طرف قصد دارد به آنها حمله کند، فرار میکردند.
در حال فرار، روباه مکار که به هر حال میخواست بداند صدای های وهوی ناشناخته از کجا پیدا شده، گاهی میایستاد و دورو برش را میپایید و به اطراف نگاه میکرد.
روباه ساهدل که از این حرکات و بازیهای او خسته و نگران شده بود، پرسید: «خب آشنا، تو که گفتی، ممکن است با این وضع و توی این محل گرفتار پنجههای شیر بشویم، چرا اینقدر این دست و آن دست میکنی؟ چرا زودتر فرار نمیکنی تا خودمان را از مرگ نجات بدهیم؟»
روباه مکار در جواب همراهش گفت: «فرار کردن درست؛ از چنگ شیر هم جان سالم بدر بردن درست؛ ولی علت این طرف و آن طرف نظر انداختن من این است که قصد دارم توی راه اگر طعمهای دیدم، آن را از دست ندهم.»
روباه سادهدل که این حرفها را باور کرده بود، چیزی نگفت و به راه خودش ادامه داد.
آنها رفتند تا به یک دو راهی رسیدند.
در این وقت بود که روباه مکار، دوباره به فکر حیلهای افتاد. این بود که رو به دوستش کرد و گفت: «بوی غذا میآید. تو هم فهمیدی یا نه؟»
روباه سادهدل که از بس دویده بود، گرسنه شده بود، گفت: «چطور مگر؟ تو میتوانی وجود غذایی را هم پیشبینی کنی که هنوز دست ما به آن نرسیده؟»
روباه ترسیده سری تکان داد و دمی روی زمین کشید و گفت: «دل من خبر داده، این کوره راهی که روبروی تو است پر از مرغ و خروس است، اگر تو الان بروی و آنجا سری بزنی، اطمینان دارم که دست خالی برنمیگردی.»
روباه سادهدل که باز هم این حرفها را باور کرده بود، گفت: «خب اگر اینطور است چرا با هم راهی نشویم؟ پس چرا معطلی رفیق؟»
روباه نیرنگ باز، مثل قبل خودش را مشغول فکر کردن نشان داد و گفت: «بوی نفسهای شیر میآید... تو برو به دنبال غذا، اگر خبری شد و خطری از راه رسید، من دنبالت میآیم تا گزندی به تو نرسد.»
روباه بیخبر از همه جا این حرف را که شنید، با عجله جست به طرف کوره راه ...
کوره راه همانجایی بود که روباه بلند پرواز، صدای های وهوی بلند را شنیده بود. او با این کارش قصد داشت بداند که صدا از کجا میآید و اصلاً آن صدا از کیست و بعد اگر خطری بود و خبری، متوجه روباه سادهدل بشود. این بود که تا آن روباه بیچاره کوره راه را در پیش گرفت و رفت، روباه مکار در دل به سادگی آن بیچاره خندید و توی همان نزدیکیها مشغول دویدن شد تا ببیند بالاخره چه پیش میآید و چه اتفاقی میافتد.
روباه حیلهگر که از شنیدن صدای های وهوی ناشناخته، ترس همه وجودش را پر کرده بود، مشغول دویدن بود که یکدفعه سر راه خودش آفتابه شکستهای را دید. اتفاقا هوا آرام بود و نسیم ملایمی میوزید و صدای آهستهای از توی آفتابه کهنه به گوش میرسید. روباه که از دیدن آفتابه شکسته کنجکاو شده بود، با دیدن آفتابه و صدایی که از توی آن میآمد، دیگر قدم از قدم نتوانست بردارد. این بود که ایستاد و مشغول تماشای آفتابه شکسته شد. در این وقت روباه مغرور که فکر میکرد از همه چیزهای عالم و آدم سر در میآورد، فهمید آن صدای های و هوی بلند، صدای باد بوده که توی آفتابه میپیچیده.
روباه که دید که کلاه گشادی سرش رفته، رو به آفتابه کرد و گفت:
«پس این تو بودی که امروز من را توی کوه و دشت و بیابان حیران و سرگردان کردی؟ الان چنان بلایی سرت میآورم که توی قصهها بنویسند.»
روباه این را گفت و خیز برداشت به طرف آفتابه، که یکدفعه سر و کله روباه سادهدل در حالی که از عصبانیت قصد دعوا و مرافعه داشت، پیدا شد.
او تا به روباه نیرنگ باز و مغرور رسید، گفت: «اصلاً معلوم هست توی سرت چه میگذرد؟ مرا بیخودی و بیجهت فرستادی دنبال طعمه. کدام طعمه؟»
روباه حیلهگر برای اینکه آن بیچاره را دست به سر کند، گفت: «چرا ایستادهای؟ مگر خبر نداری؟ دارد میآید، شیر تو راه است، اگر هم میبینی من تا حالا اینجا منتظر تو ایستادهام، به خاطر این بود که تو را از آمدن شیر باخبر کنم.»
صد البته شما هم دیگر خوب میدانید که روباه حلیهساز به خاطر خودش آنجا منتظر نمانده بود؛ بلکه قصدش از بودن در آنجا انتقام گرفتن از آفتابهای بود که آن سر و صدا و های وهوی را راه انداخته بود.
به دنبال این حرف، روباه سادهدل بیآنکه دیگر فرصت فکر کردن پیدا کند، شروع کرد به دویدن. هر دو رفتند و دوباره یکدفعه روباه حیلهساز راهش را عوض کرد و برگشت به همانجایی که آفتابه را دیده بود.
حالا وقتش بود که انتقام سختی از او بگیرد. این بود که جلو رفت و دمش را به دسته آفتابه بست و شروع کرد به کشیدن آن و رفت به طرف دریایی که در آن نزدیکیها بود.
وقتی خسته و کوفته و نفس زنان به دریا رسید، نگاهی به آفتابه انداخت و گفت: «خب حالا نشانت میدهم که سر و صدا راه انداختن و روباه ترساندن چه عاقبت شومی به دنبال دارد.»
روباه این را گفت و عقب- عقب رفت تا آفتابه را توی دریا غرق کند.
آفتابه که توی دریا فرو رفت، به خاطر آبی که داخل آن شده بود، قلپ- قلپ صدا کرد. روباه حیلهگر فکر کرد که آفتابه با این کار او ترسیده و دارد التماس میکند. سر آفتابه داد کشید و گفت: «این حرفها را باید آن وقت میزدی که با کارهایت مرا میترساندی، دیگر باید فقط به فکر مردن باشی!»
بعد از این خط و نشان کشیدن روباه، آفتابه قلپی کرد و دیگر صدایش در نیامد.
روباه بلند خندید و گفت: «این هم درس عبرتی برای دیگران که سر بسر من نگذارند.»
بعد با غرور و تکبر خواست راهش را بگیرد و برود که احساس کرد انگار یک نفر او را گرفته و توی آب میکشد.
روباه حلیهگر که فکرمیکرد دیگر زمین و زمان مطیع و فرمانبر او هستند، در حالی که دست و پای میزد، فریاد کشید: «تو کی هستی که مرا گرفتی و میکشی توی آب؟ ولم کن!»
ولی هر چه صبر کرد، صدای کسی را نشنید.
بالاخره بعد از کلی دست و پا زدن، فهمید چیزی که دارد او را توی آب میکشد، چیزی نیست مگر آن آفتابهای که از آب پر شده.
روباه عصبانی شده و باز هم تلاش کرد؛ امّا نتوانست خودش را نجات بدهد. عاقبت چاره را در این دید برای اینکه از شر آفتابه خلاص بشود، دم خودش را قطع کند.
همین کار را هم کرد: سر برگرداند و آنقدر دمش را جوید تا دم همراه آفتابه کهنه به قعر دریا فرو رفت. کار که به اینجا کشید، خسته و کوفته مثل موش آب کشیدهای خودش را از توی دریا بیرون آورد و راه افتاد تا راه نجات و چارهای برای این گرفتاری خودش پیدا کند.
با این حال خوشحال بود که از دریا نجات پیدا کرده و جان سالم بدر برده. بعد از مدتی که این در و آن در زد، با خودش گفت: «حالا با این وضع من چکار کنم؟ اگر قوم و قبیله من، با این حال و روز مرا ببینند چه جوابشان بدهم؟»
روباه، نگران و مضطرب از بلایی که سرش آمده بود، یواش- یواش به بازارچهای رسید. توی بازارچه مردم در حال رفت و آمد بودند و هر کسی به کار خودش مشغول بود.
روباه با دیدن شلوغی بازارچه و گرفتاری آدمها با خودش گفت:
«بهتر است توی این بازارچه غذایی برای خودم پیدا کنم و از چشم روباههای دیگر خودم را مدتی دور نگه دارم تا بعد ببینم چه پیش میآید.»
روباه بیدم، این قول و قرار را با خودش گذاشت و از گوشه و کنارها راهی برای رفتن پیدا کرد و دوید.
در این وقت دو سه تا بچه که توی بازارچه مشغول بازی بودند با دیدن روباه از بازی دست کشیدند و خودشان را با تماشای آن سرگرم کردند.
آخر روباه با آن وضع، واقعاً تماشایی هم بود.
یکدفعه یکی از بچهها که از دیدن روباه بیدم خیلی ذوق زده شده بود، فریاد کشید:
«نگاه کنید! روباه بیدم! روباه بیدم.»
چند نفر آدم بیکار و بیعار هم که منتظر چنین چیزی بودند، هیاهویی به راه انداختند و روباه بیدم و بیچاره را دنبال کردند.
روباه هم که حالا دید از بلایی نجات پیدا کرده و گرفتار مصیبت دیگری شده، برای نجات جان خودش توی بازارچه. شروع به دویدن کرد.
روباه مغرور و بلند پرواز که دمش را از دست داده بود میدوید و عدهای برای گرفتنش بازارچه را روی سرشان گذاشته بودند.
روباه از روی اشیاء چیده شده سر راه و سرو کول آدمهای کوچک و بزرگ جست میزد تا هر جور که هست خودش را نجات بدهد.
در حال دویدن و فرار هم، پا توی هر مغازهای میگذاشت، صاحب مغازه او را از دکان بیرون میکرد و دوباره همان آش بود و همان کاسه.
بالاخره روباه گرفتار همینطور که میدویدند، جلوی روی خودش مغازه رنگرزیای را دید که از وجود صاحبش خالی بود. روباه با ترس و لرز، در حالی که مرگ را جلوی چشم خودش میدید، دوید توی مغازه رنگرزی و پشت خمرهای پنهان شد. جمعیتی که دنبال روباه راه افتاده بودند، جلوی مغازه رنگرزی منتظر ماندند تا روباه بیرون بیاید. چند نفری گفتند که بروند داخل؛ امّا به خاطر نبودن رنگرز از این کار پشیمان شدند. این بود که منتظر ماندند تا سرو کله رنگرز پیدا بشود و بعد از او بخواهند که روباه را بیرون کند.
آنها مدتی جلوی مغازه متنظر ماندند تا عاقبت رنگرز که برای کاری بیرون رفته بود از گرد راه رسید. رنگرز با دیدن جمعیت جلوی مغازه، موضوع را پرسید. وقتی که فهمید چه اتفاقی افتاده، چوبی برداشت و توی مغازه مشغول جستجو شد.
بالاخره روباه را گوشهای دید و چوبش را بلند کرد و خواست بر سرآن بخت برگشته بزند که روباه جستی زد و به گوشه دیگر مغازه رنگرزی پرید. دویدن روباه همان و دویدن رنگرز هم همان.
روباه با چالاکی از گوشهای جست زد که یکدفعه از خستگی و کوفتگی بین زمین و آسمان چشمهایش سیاهی رفت و افتاد توی خمزه رنگرزی.
جمعیت با دیدن روباه که یکدفعه توی خمره رنگرزی کلّه پا شد یک لحظه ساکت شدند و دلشان به حال روباه بیچاره سوخت و فکر کردند اصلاً آن بینوا مرده؛ ولی هنوز از این فکرها بیرون نیامده بودند، که روباه گرفتار فریادی کشید و با رنگ و روی پریده و تن رنگی شده از خمره بیرون پرید و شروع به دویدن کرد.
چند نفری هم که منتظر بیرون آمدن روباه بودند، مدتی دنبالش دویدند؛ ولی وقتی دیدند آن بیچاره از اینجا مانده و از آنجا رانده، کاری از دستش ساخته نیست روباه را به حال خودش رها کردند. روباه هم از بازارچه و شهر فرار کرد و دیگر پشت سرش را هم نگاه نکرد.
روباه وقتی پشت سر خودش را نگاه کرد و دیگر اثری از آدم و آدمیزاد ندید، نفس راحتی کشید و گوشهای دور از چشم عابران دراز کشید تا خستگی این فرار کردن را از تن بیرون کند.
بالاخره وقتی حالش جا آمد و فهمید دور و برش چه میگذرد، از جا بلند شد، و آرام- آرام شروع به رفتن کرد. او تصمیم گرفت اوّل سری به قوم و خویش و قبیله خودش بزند هر چند که گفتن قصه بیدم شدن برایش خیلی سخت و ناگوار بود. برای همین به فکر افتاد نقشهای بکشد و قصهای سر هم کند تا حرفهایش را قبول کنند؛ ولی هر چه فکر کرد کمتر چیزی دستگیرش شد. درست توی این حالی که دیگر از همهچیز داشت ناامید میشد، یکدفعه نگاهش به دستهایش افتاد که رنگی شده بودند.
از این وضع خوشحال شد و با خودش گفت: «دیگر بهتر از این نمیشود، حالا وقت آن شده که من به آرزوی دیرینه خودم برسم ... اصلاً کی گفته من روباهم؟ با این نقش و نگار و رنگی و رویی که من پیدا کردم، همه روبهان عالم باید به حالم غبطه بخورند!»
روباه این را گفت و این قول و قرار را با خودش گذاشت و در حالی که سعی میکرد طرز حرف زدن و راه رفتن و نگاه کردنش با روباههای دیگر فرق داشته باشد، آرام و بیسر و صدا رفت تا به قبیلهاش رسید.
تا پای روباه به قبیلهاش رسید، روباهها با دیدن تازه واردی که شکل و شمایل عجیب و غریبی داشت، غرق تعجب شدند.
آنها ظاهراً حیوانی میدیدند که شکل خودشان بود؛ امّا رنگ پوست و صورتش یک جور دیگر بود و دم هم نداشت.
این بود که او را دوره کردند و مشغول تماشا شدند.
بالاخره بعد از مدتی که از نگاه کردن روباه بیدم خسته شدند، پرسیدند: «خب جنابعالی کی باشند؟»
که روباه از روی غرور و خودپسندی سری تکان داد و گفت: «من در قدیم و از آن زمانی که عقلی در سر نداشتم، توی قبیله روباهها بودم؛ ولی چون دوست داشتم خودم را از زندگی روباهی نجات بدهم، رفتم و وارد قبیله طاووسان شدم ... حالا بگویید ببینم چه کسی هست که دوست ندارد طاووس بشود؟ کیست که دوست ندارد پوست بدنش رنگ و وارنگ بشود.»
چند تا روباه سادهدل که این حرفها را باور کرده بودند، او را دوره کردند و مشغول شنیدن حرفهای او شدند.
روباه بیدم که میدید حرفهایش به قول معروف گرفته و چندتا روباه سادهل به او گوش سپردهاند، گفت: «ولی اولین شرط این است که این دم مزاحم را از خودتان دور کنید! اگر هر جای عالم بروید و به هر جا که سر بکشید، هر کسی این دم شما را ببیند، خبردار میشود که شما روباه هستید.»
روباه با این کار خودش قصد داشت بقیه روباههای قوم و قبیله خودش را از دم محروم کند تا پیش بقیه انگشتنما نباشد.
اتفاقاً در این نقشه خودش هم موفق شد؛ چون هنوز چیزی از حرفهایش نگذشته بود که روباههای سادهدل که از کارهای این دنیا و حال و روز خودشان بیخبر بودند، احساس کردند که دم به تنشان سنگینی میکند و باید دنبال راهی بگردند تا راحت بتوانند دم را از تن خودشان جدا کنند.
آنها با این تصمیم و این فکر دست و پنجه نرم میکردند که یکدفعه سرو کله روباهی پیدا شد که قبلاً با روباه بیدم همراهی کرده بود.
روباه سادهدل با دیدن روباههای دیگر پرسید و آنها از طاووس شدن روباه حرف زدند. روباه سادهدل که حال چشم و گوشش باز شده و فهمیده بود اوضاع از چه قرار است تا این حرفها را شنید، بلند- بلند خندید و گفت: «من که نمیدانم این روباه کجا بوده و دنبال چه میگشته و چطور خودش را به این رنگ و روی درآورده؛ ولی امروز صبح ادعا میکرد که پیشگو شده و مرا از شیر درنده میترساند. بالاخره هم آنقدر توی کوه و دشت و بیابان از ترس شیر، این طرف و آن طرف دویدم که از همه چیز ماندم. و صبح از لانهام بیرون رفتم و الان شکم گرسنهام را با خودم آوردهام.»
روباههای دیگر با شنیدن این حرفها، نگاهی به روباه بیدم انداختند و از او سوال کردند؛ ولی روباه بیدم که دیگر با حرفها و خیالبافیهایش کاری از پیش نمیبرد، از شرم و خجالت سر پایین انداخت و لام تا کام حرفی نزد. ولی قصه گرفتاری آن روباه که میخواست از قوم و قبیله خودش جدا بشود و به رنگ و روی دیگری در بیاید ماند و نقل مجالس و نقل محافل شد.
نیاید آن روزی که آدمیزادی مغرور بشود و از قوم و قبیله خودش بیزار؛ چون چه بخواهد یا نخواهد سرنوشتی ندارد، مگر اینکه بشود مثل روباه بیدم و گرفتار ... از اینجا و از آنجا رانده.