پند گنجشک
روزی مردی گنجشكی را در قفس كرد و به بازار آورد تا مشتری خوبی پیدا كند و آن را بفروشد. چند مشتری آمدند، امّا هیچ كدام آن را نخریدند؛ چون یا قیمتی را كه پیشنهاد میدادند كم بود و مرد قبول نمیكرد و یا بهانهای میآوردند كه گنجشك به این قیمت نمیارزد.
ساعتها گذشت و مرد خسته شد. قفس را برداشت و راه افتاد تا به خانهاش برگردد. به دهانهی بازار كه رسید، ایستاد و كمی این طرف و آن طرف بازار را برانداز كرد. سرظهر بود و شهر نسبتاً خلوت. حاكم به همراه عدّهای از اطرافیانش در حال عبور از جلوِ بازار بودند. ناگهان نگاه حاكم به گنجشك افتاد و ایستاد.
حاكم مرد را فراخواند و گفت: «آیا قصد فروش این پرنده را داری؟»
مرد گفت: «قابل شما را ندارد قربان! اگر چشمتان را گرفته است به عنوان هدیه از من بپذیرید!»
حاكم گفت: «خوشم آمد. پرندهی زیبا و چاقی است. قیمتش را بگو تا به تو بپردازم و آن را ببرم.»
حاكم، گنجشك را خرید و به قصرش برد. بعد او را توی قفس گذاشت و به باغ برد و مشغول تماشا كردن او شد.
ناگاه گنجشك به سخن درآمد و گفت: «از زندانی كردن و كشتن من چه چیزی نصیب تو میشود؟ بگذار تا سه سخن به تو یاد دهم كه سودی به تو برسد؛ اما برای گفتن هر سخن شرطی دارم. سخن اول را درون قفس میگویم. سخن دوم را هنگامی میگویم كه روی دستان تو باشم. سخن سوم را هم روی شاخهی درخت.»
حاكم گفت: «بگو تا ببینم چه سخنی است كه بیشتر از خوردن تو برای من منفعت دارد.»
گنجشك گفت: «اول بگو كه شرطهای مرا پذیرفتهای؟»
حاكم گفت: «قبول است. حرفت را بزن!»
گنجشك شروع به گفتن كرد و سخن اول را گفت: «هر چه را كه از دست دادی دیگر از بابت رفتن آن غم مخور كه دوباره برنگردد.»
وقت گفتن سخن دوم رسید. حاكم او را از قفس بیرون آورد، بر دست گرفت و گفت: «حالا سخن دومت را بگو!»
گنجشك گفت: «هر حرفی را باور مكن كه شاید حرفی بیهوده باشد و محال.»
حاكم گفت: «قبول دارم. پندی نیكوست و مفید.»
ناگهان گنجشك روی شاخه درخت پرید و گفت: «اشتباه كردی كه مرا رها كردی. در درون شكم من گوهری است به وزن بیست مثقال كه ارزش زیادی دارد. حال تو آن را از دست دادی.»
حاكم چون این سخن را شنید بسیار ناراحت شد و تأسف خورد. سعی كرد كه گنجشك را بگیرد؛ امّا تلاش او بیفایده بود.
گنجشك كه از این شاخه به آن شاخه میپرید و ناراحتی و عصبانیت حاكم را میدید، گفت: «چند دقیقهای بیشتر نیست كه به تو گفتم اگر چیزی را از دست دادی دیگر بر رفتن آن تأسف نخور. حال كه من از دست تو پریدهام و دیگر باز نخواهم گشت، پس دیگر غم از دست دادن مرا مخور كه فایدهای ندارد. سخن دومم را هم كه فراموش كردی. مگر نگفتم كه هر حرفی را باور مكن. شاید آن حرف، حرفی بیهوده و محال باشد. تمام بدن من بیش از ده مثقال نیست و حال چگونه ممكن است گوهری به وزن بیست مثقال درون شكم من باشد؟»
حاكم وقتی حرفهای گنجشك را شنید كمی آرام شد و گفت: «گفتی كه سه سخن به من میآموزی، حال آخرین سخنت را نیز بگو!»
گنجشك گفت: «تو در حق من لطف كردی و آزادی را به من هدیه دادی. حال من هم آدرس گنجی پرارزش را به تو میدهم.»
حاكم بسیار خوشحال و هیجان زده شد.
گنجشك ادامه داد: «تا چند روز دیگر تو از حكومت بركنار خواهی شد و حاكمی دیگر بر این سرزمین حكومت خواهد كرد. حال به خاطر این كه درمانده و بیچاره نشوی و بتوانی تا آخر عمر به راحتی و در آسایش زندگی كنی، آدرس گنجی را به تو میدهم.»
حاكم متعجب شد و در فكر فرو رفت. مانده بود كه حرف گنجشك را باور كند یا نه.
سپس گنجشك سخن خود را ادامه داد: «در زیر این درختی كه ایستادهای، كوزهای است پر از طلا و جواهرات ارزشمند كه با آن میتوانی تا آخر عمر زندگی خوبی داشته باشی.»
حاكم فوری بیل را برداشت و دست به كار شد.
ساعتی گذشت. یك متر از زمین را كنده بود؛ امّا هر چه جستجو میكرد چیزی نمییافت.
ناگهان چشمش به چند سكه طلا افتاد و خوشحال شد. بیل را كنار گذاشت و با دست مشغول كنار زدن خاك و برگها شد. گنجشك هم از روی درخت به او زل زده بود و راهنماییاش میكرد.
ناگهان صدای داد و فریاد حاكم بلند شد: «یافتم، یافتم. كوزه را یافتم.»
حاكم كوزه را برداشت و با خوشحالی از درون چاله بیرون آمد و زیر سایهی درخت نشست. جواهرات را از درون كوزه بیرون ریخت و مشغول تماشای آنها شد.
گنجشك هم خوشحال و شادمان پر كشید و از آنجا دور شد.
برگرفته از مجله الکترونیکی سلام بچه ها