تا بهار خدافظ
غاز خاکستری همانطور که به آسمان ابری نگاه میکرد، گفت: «دیگر وقتش است.» احساس میکرد خورشید دیگر بالهایش را گرم نمیکند. باد ملایمی پرهایش را به هم ریخت. غاز خاکستری با خودش گفت: «خدا کند باد به سمت جنوب بوزد.»
دیگر وقت آن بود که رو به جنوب پرواز کند. غاز خاکستری به طرف درخت بلوط پیر نزدیک برکه رفت؛ همان جایی که شش ماه گذشته خانهاش بود.
او، زیر درخت بلوط، سنجاب دم فرفری را دید که آرام آرام بلوطی را گاز میزد و میخورد.
غاز خاکستری گفت: «آمدهام خداحافظی کنم. فردا به طرف جنوب پرواز میکنم.»
سنجاب دم فرفری گفت: «چه خوب! جایت را که عوض کنی، زندگی قشنگ میشود. من هم هفته پیش برای تعطیلات به مزرعه کناری رفته بودم. خیلی خوش گذشت و کلی با خرگوشها قایم باشک بازی کردیم.»
غاز خاکستری گفت: «نه، من که به تعطیلات نمیروم. من دارم برای شش ماه از اینجا میروم.»
سنجاب دم فرفری گفت: «دلم برایت تنگ میشود، اما امیدوارم به توخوش بگذرد.» بعد از جا پرید که دنبال بلوط بگردد.
غاز خاکستری نزدیک برکه رفت. سگ آبی دندان دراز، نزدیک ساحل شنا میکرد. او گفت: «میآیی بازی کنیم، غاز خاکستری؟ الان اردک نوک قرمز را هم صدا میزنم. همین نزدیکیها شنا میکند.»
غاز خاکستری گفت: «نه، من برای بازی وقت ندارم. آمدم خداحافظی کنم. فردا به طرف جنوب میروم.»
سگ آبی دندان دراز، گفت: «من هم یک دختر خاله داشتم که سالها پیش به جنوب رفت. آب و هوای آنجا را خیلی دوست داشت. حالا گاهی برایم نامه میفرستد.»
غاز خاکستری گفت: «نه من که برای همیشه نمیروم. بهار دوباره بر میگردم.»
سگ آبی دندان دراز، گفت: «سفر خوبی داشته باشی. یادت نرود برایم نامه بفرستی.» بعد شناکنان تا وسط برکه رفت تا دنبال همبازی دیگری بگردد.
غاز خاکستری به گشت و گذار اطراف برکه ادامه داد، تا به دوستش لاکپشت سبز رسید. او روی تختهسنگی کنار برکه، لم داده بود و زیر آفتاب خودش را گرم میکرد.
غاز خاکستری گفت: «آمدهام با تو خداحافظی کنم. فردا از اینجا به طرف جنوب پرواز میکنم.»
لاکپشت سبز گفت: «من هم یک عمو داشتم که از برکه رفت. بزرگ شده بود و به جای بزرگتری احتیاج داشت. جنگلبان او را به دریاچه رساند.»
غاز خاکستری گفت: «نه، هیچکس مرا جایی نمیبرد. همه غازها از اینجا میروند. ما بهار آینده برمیگردیم.»
لاکپشت سبز گفت: «امیدوارم زودتر برگردید.» و لیز خورد توی آب.
غاز خاکستری آنقدر دورو بر برکه ماند که شب شد. بعد صدای جغد باهوش را شنید که میگفت: «هو... هو... کی آنجاست؟»
غاز خاکستری گفت: «منم. میخواهم بخوابم. فردا خیلی کار دارم.»
جغد آرام پرسید: «مهاجرت؟»
غاز خاکستری جواب داد: «آفرین! تو میدانی؟»
جغد با هوش گفت: «معلوم است که میدانم. همه غازها مهاجرت میکنند. آنها پاییز به جنوب میروند و بهار به شمال برمیگردند. مثل همیشه، تا شش ماه بعد؟»
غاز خاکستری گفت: «بله. و فردا روز بزرگی است.»
جغد آرام گفت: «امیدوارم دمت به تو کمک کند تا راه را پیدا کنی.» و توی سیاهی شب پرواز کرد تا دنبال غذا بگردد.
غاز خاکستری گفت: «تا بهار خداحافظ!»