قاصدکهایی برای خدا
روزها و ماهها و سالها مینوشتم
خدا مرا میان دستان زمین و آسمان آفرید
وفتی درخت گیلاس حیاطمان بوی پاییز میداد
و دبستان من بوی بهار...
درختان برگ میریختند و من با دستانی با بوی بهار
در هیاهوی نارنجی مهر متولد شدم...
از درخت شاتوت بالا میرفتم
و قبل از آن که ترشی شاتوتهای سرخ در دلم لانه کند
و لپهای سرخم را جمع کند
لباس سفیدم گل میکرد
بوی زردآلودهای درختمان آرامم میکرد
حس تازه شدن
حس بهار
گریههای حیاط هر روز
روی شاخههای آویزان گلابیهامان خمیازه میکشیدند
دلم برای گنجشکها، برای خرمالوهای نوک زده میسوخت
اما هیچ وقت دستم به آنها نمیرسید...
زمستان در تن ما ریشه میکرد
زیر پتو
زیر شال و کلاه زرد دوران دبستان زمستان که میشد
همیشه گوشمان به رادیو بود که: فردا تعطیل است
برف میبارید و همه درختان لخت حیاطمان را سفیدپوش میکرد
خبری از گربهها نبود
ردپاهایشان را با انگشتانمان روی برف میگذاشتیم
و بعد
رد پای چکمههای زرد و آبی و قرمز
چکمههایی که روی زمین مینشست
زانوها بیرون میماندند و سردی برف مینشست بر پاهایمان با جورابهای اضافه...
آدم برفی قدیمی میشد برایمان
کنارش روبه روی در، خانه یخی میساختیم...
صدای جزو جز برف دستکشها را، که روی بخاری آب میشد، دوست داشتم
پاهای یخ زدهام را میچسباندم به بخاری
و قند را میگذاشتم گوشه لپ قرمز و یخزندهام که ذره ذره آب شود.
....
زمستان تا بهار میآمد و باز نمیگشت
درخت زردآلو که شکوفه میداد
هنوز هم برف روی زمین بود
روی نردهها
و ما کم کم نو میشدیم
و گربهها هم...
بچه گربههای کوچک متولد میشدند
و بهار ریشه میزد در جان زندگی
بهار فقط درخت زردآلو را زنده میکرد...
نزدیکیهای تابستان درخت انجیر باغچه بیدار میشد
خمیازه میکشید و جوانهها بیرون میآمدند و حالا
نوبت برگهای سبزشان بود
مربای انجیر
درخت کوتاه
دانههای ریز انجیر...
برگهای گسش را دوست نداشتم
شروع میکردم به خاریدن...
تازگیها
حیاط را پر کرده بودیم از نیلوفرهای
آبی و صورتی
روی سر در حیاط
کنج حبابهای شیشهای دیوار
همه جا نیلوفر بود و نسیم،
قاصدکهای آرزو را میفرستاد.
و من
همه را برای خدای لبخندها و شادیهای کودکیام فوت میکردم...