ضرب شستی به رقیب ایرانی!(2)
قسمت دوم
درقسمت قبل گفتیم که نقاشان چینی بر سر این موضوع بحث می کردند که کار هنرمندان چینی بالاتر و بهتر از نقاشان ایرانیست، برای همین هم از یک نقاش ایرانی دعوت کردند تا به چین بیاید، در بین راه برای او یک تله گذاشتند اما ...
و حالا ادامه ماجرا...
یک ساعت بعد، در وسط صحرا. رنگ آبی زیبایی دید. خیلی عجیب بود.
مثل اینکه یک تکه از آسمان روی زمین افتاده باشد. با کنجکاوی اسبش را به طرف لکه آبی رنگ راند. هر چه بیشتر جلومیرفت. بیشتر تعجب میکرد. چون رنگ آبی، خود آب بود! روی یک زمین بلند شنی، چشمهای زیبا به رنگ آبی آسمان زیر نور آفتاب میدرخشید: خدای من! یک چشمه آبی و پاک، آن هم وسط بیابان!
این حرفی بود که استاد نقاش از تعجب با خودش گفت. وقتی خوب به چشمه نزدیک شد. دید چند ماهی قرمز و نارنجی قشنگ هم درمیان چشمه شنا میکنند. دیگر جای معطلی نبود زبان استاد از تشنگی به دهانش چسبیده بود و گلویش میسوخت. افسار اسب را کشید، پیاده شد، کوزهاش را برداشت و لب چشمه رفت. زود نشست و با حرص کوزهاش را به آب چشمه زد. اما چشمتان روز بد نبیند. کوزه به جای اینکه به تن نرم آب بخورد، به بدن سخت سنگ خورد و شکست! استاد از این حادثه خیلی تعجب کرد باورش نمیشد. آرام به رنگ آبی چشمهدست کشید. هیچ آبی در کار نبود. چشمه خیالی نبود. اما راست هم نبود! و مثل یک چشمه واقعی، زنده نبود. نقش و رنگ بود! یک نقاشی بیجان بود که خیلی زیبا کشیده شده بود و چشمهای هر مسافر تشنه و خستهای را گول میزد! استاد نقاش، همان طور که به تصویر بیجان چشمه نگاه میکرد، همه چیز را فهمید. این نقشه رقیب بود! نقاشان چینی این حقه را سوار کرده بودند تا ضرب شستی به رقیب ایرانی نشان بدهند و هنر خودشان را به رخ او بکشند.
استاد، برای چند لحظه فقط ایستاد و فکر کرد. بعد لبخندی زد و با صدایی که از خوشحالی میلرزید، گفت: بد جنسها! خیال کردهاید؟ حالا من میدانم که با شما چه کار کنم! این را گفت و به طرف خورجین اسب رفت. وسایل نقاشیاش را از میان خورجین بیرون آورد و رفت لب چشمه و فوری شروع به کار کرد. در وسط چشمه تصویر یک سگ مرده را کشید، که بدنش پوسیده و کرم گذاشته بود. کرمهای ریز و درشت زیادی روی بدن حیوان مُرده جمع شده بودند و آنرا میخوردند. وقتی که رنگ آمیزی نقاشی تمام شد، استاد چند قدم از چشمه فاصله گرفت و از دور مشغول تماشای آن شد. نقاشی آنقدر طبیعی به نظر میرسید که هر کسی را به اشتباه میانداخت. استاد با رضایت از کار خوبش لبخندی زد و رفت که وسایل نقاشی را جمع کند.
یک ساعت از ظهر گذشته، مسافر خسته و تشنه به شهر مقصد رسید. هنرمندان چینی از همکار ایرانی خودشان با شور و شادی و گرمی استقبال کردند. خوش آمد گفتند و مهمان را به مهمان سرای بزرگی که برایش آماده کرده بودند، بردند. استاد نقاش که خیلی تشنه بود. نگاهی به دور و برش کرد و دید نه آبی هست و نه شربتی و نه هیچ چیزی برای نوشیدن به ناچار رو به میزبانهایش کرد و گفت: دوستان! مرا ببخشید! راه دور و درازی را در بیابان پیمودهام و خیلی تشنه هستم. لطفا کمی آب سرد به من بدهید! پیرمردی که استاد و بزرگ همه آنها بود، چشمکی به دوستانش زد و به استاد نقاش گفت: چه طور همکار عزیز؟! در نزدیکی شهر ما. یک چشمه آب زُلال و گوارا. درست سر راه شما هست. مگر آن را ندیدید؟
استاد نقّاش با خونسردی سری تکان داد و گفت: «چرا دوست بزرگوار! آن را دیدم. ولی متاسفانه لاشه سگی مرده در میان چشمه افتاده و بدنش پوسیده و کرم گذاشته بود. نتوانستم از آب چشمه بنوشم. حتّی ازترس بوی بد حیوان نتوانستم به چشمه نزدیک بشوم!
هنوز حرفهای استاد نقاش تمام نشده بود که پیرمرد و بقیه نقاشها با تعجب به همدیگر نکاه کردند و همه با هم پرسیدند: سگ مُرده؟! استاد نقاش لبخندی زد و گفت: «بله، راستش من هم تعجب کردم. راستی که حیف از آن چشمه زیبا! چقدر دلم میخواست از آب پاکیزهاش بنوشم!...
نقاشهای چینی با شنیدن این حرفها پاک گیج شده بودند و نمیدانستند چه کار کنند. یک نفر را در خانه پیش مهمان گذاشتند تا از استاد پذیرایی کند و بقیه همه با هم به طرف چشمه ای که خودشان ساخته بودند، راه افتادند تا ببینند این سگ مُرده از کجا پیدا شده است!
تازه وقتی به لب چشمه رسیدند. راز مطلب را فهمیدند و دیدند بدجوری گول خوردهاند. ذوق و هنر نقاش ایرانی آنها را شکست داده بود!
در حالی که نقاشهای چینی با حیرت و افسوس پشت دست خودشان میزدند. نقاش ایرانی در مهمانسرا با خیال آسوده خوابیده بود و لبخند پیروزی به لب داشت.