عینک مینا
یک شیشه ی عینك مینا چاق بود و شیشه ی دیگرش لاغر. وقتی مینا عینك را روی دماغش می گذاشت، شیشه ها از اینطرف و آن طرف دماغش سرك می کشیدند تا همدیگر را ببینند. ولی هر كاری می کردند، فایده ای نداشت. همیشه چاقه از لاغره می پرسید: بگو الآن چه می بینی؟
یک وقت لاغره جواب می داد: یک درخت، یک پرنده، یک دیوار... » آن وقت چاقه خوشحال می شد و می گفت : مثل من!، مثل من! هر چی من می بینم، تو هم می بینی.
یک بار لاغره به چاقه گفت : من پر از لک شدم، نمی دونم چرا امروز به همه جا می چسبم! چاقه از تعجّب فریاد كشید : مثل من، مثل من. ما دو تا چه قدر شبیه هم ایم. كاش همدیگر را از روبه رو می دیدیم. لاغره آه كشید: من دلم می خواد بیام پیش تو. ولی این دسته ها دست و پام را بستن. چاقه ناله كرد : بشكنه آن دست های كه نگذاره ما به هم برسیم.
در همین لحظه صدای «چِرِخ » بلند شد. شیشه ها با هم داد زدند: چی بود؟
مینا گفت: وای عینكم را ندیدیم، لگدش كردم. و بعد گریه كرد. مامان مینا عینك را برداشت و برد پیش عینك ساز كه تعمیرش كند.
آقای عینک ساز زیر و روی عینك را نگاه كرد و گفت: این شیشه ها خط خطی و كهنه شده اند، بهتره عوضشان كنید.
مامان مینا قبول كرد. شیشه ها از خو شحالی جیغ كشیدند و از توی عینك بیرون پریدند. روی میز دور خودشان چرخیدند و بعد روبهروی هم نشستند.
چاقه پرسید: تو كی هستی؟ چه لاغری!
لاغره پرسید: پس آن یکی شیشه ی عینك كه مثل من بود كجاست؟