جودی شما عاشق شکسپیر شده
شنبه ساعت 30: 09
«باباجونم امروز پیاده به شهر رفتیم ... عموی دوست داشتنی ژولیا بعد از ظهر با یک جعبه پنج پوندی شکلات وارد شد. جودی نحوه پذیرایی شان از آقای پندلتن و صحبت هایی را که بین آنها و آقای پندلتن رد و بدل شده را توضیح داده و نوشته که من آقای پندلتن را «آقای جروی» خطاب کردم و به نظر نیامد که به او برخورده باشد.
در نامه های بعدی جودی نوشته و توضیحاتی درباره درسها و استادانش و امتحانات داده و اینکه به نوشته های شکسپیر خصوصاً هملت علاقمند شده است و با علاقه خاصی آن را مطالعه می کند.
25 مارس
«بابالنگ دراز عزیز گمان نمی کنم لازم باشد من از اینجا بروم، در اینجا آنقدر چیزهای خوب گیرم می آید که انصاف نیست آنها را بگذارم و بروم» جودی خبر برنده شدنش را در مسابقه داستانهای کوتاه مجله ماهانه مدرسه با خوشحالی اعلام کرده است. او در ادامه نوشته:«جمعه آینده به همراه ژولیا و سالی به نیویورک خواهیم رفت تا برای بهار خرید کنیم و روز بعد با «آقا جروی» به تأتر می رویم. ژولیا شب در منزل خودشان می خوابد اما من و سالی در هتل می خوابیم. من در عمرم به هتل و تاتر نرفته ام ... می خواهید باور کنید یا نکنید نمایشنامه های که تماشا خواهیم کرد «هملت» است! آنقدر از این پیشامد هیجان زده شده ام که به سختی خوابم می برد».
7 آوریل
«بابا لنگ دراز عزیز وای! نیویورک چقدر بزرگ است. گمان می کنم یک ماه طول بکشد تا من از تاثیری که این دو روز در من گذاشته حالم جا بیاید... من هرگز اینقدر چیزهای زیبا مثل آنچه در ویترین مغازه های نیویورک است ندیده ام- من و سالی و ژولیا صبح شنبه رفتیم خرید. ژولیا به مغازه ای رفت که دیدنش نفس مرا بند آورده بود. دیوارها سفید و طلائی ... ژولیا روی صندلی مقابل آئینه نشست و ده، دوازده تا کلاه امتحان کرد و دو تا از قشنگ ترین آنها را خرید. گمان نمی کنم لذتی از این بالاتر باشد که آدم جلوی آئینه بنشیند و کلاهی انتخاب کند و بخرد بدون اینکه ابتدا بخواهد قیمت آن را در نظر بگیرد... بعد از اینکه خرید ما تمام شد آقای پندلتن را در رستوران ملاقات کردیم... بعد از ناهار به تاتر رفتیم... آقای جروی به هر یک از ما یک دسته گل بنفشه و سوسن داد. چقدر مرد مهربانی است! از آنجا که من فقط اعانه دهندگان را دیده بودم هیچ وقت از مردها خوشم نمی آمد ولی عقیده ام دارد عوض می شود. یازده صفحه نوشتم نترسید الان تمام می کنم.
همیشه جودی شما
10 آوریل
«آقای ثروتمند عزیز چک پنجاه دلاری شما را پس فرستادم، پول ماهانه من کافیست تا هر کلاهی لازم دارم بخرم... ترجیح می دهم بیش از آنچه را که مجبورم صدقه قبول نکنم».
در نامه بعدی جودی از لحن گستاخانه خود عذرخواهی کرده، ولی یادآوری می کند که تمایل ندارد بیش از نیازش مدیون بابالنگ دراز باشد چون خیال دارد در آینده این مبالغ را پس بدهد.
جودی در این نامه و نامه های بعدی همزمان با تشریح جزئیات زندگی خود در دانشکده و خارج از آن در خصوص مسائل مختلف اظهارنظر می کند و با بابالنگ دراز درباره عقاید خود درددل می کند. او آرزو دارد در آینده یتیم خانه ای تاسیس کند. او در این باره می نویسد: «این فکر شیرینی است که شب ها با آن به خواب می روم و نقشه آن را مو به مو در نظر مجسم می کنم، خوراک، پوشاک .... و یک چیز مسلم است این که یتیم های من باید خوشحال باشند، آنها باید از دوران کودکی خود خاطرات شاد و پرمسرتی داشته باشند.»
2 ژوئن
«بابالنگ دراز عزیز نمی دانید چه اتفاق خوبی افتاده، خانواده ماک براید از من دعوت کرده اند که تابستان را نزد آنها در اردوی آدیرن داکز بسر برم. این اردوگاه متعلق به باشگاهی است که روی دریاچه کوچک زیبایی وسط جنگل قرار دارد... فکر نمی کنید خانم ماک براید خیلی محبت کرده که مرا دعوت کرده؟ معلوم می شود در تعطیلات کریسمس که با آنها بودم از من خوشش آمده ...»
5 ژوئن
بابالنگ دراز از طریق نامه ای که منشی اش می نویسد با رفتن جودی نزد خانواده سالی مخالفت می کند. جودی علی رغم خواهش مصرانه و اظهار تمایل شدیدش به این مسافرت نمی تواند نظر بابالنگ دراز را تغییر دهد و به ناچار همچون سال گذشته برای سپری کردن تعطیلات به ییلاق لاک ویلو می رود. در نتیجه این رنجش او تا دو ماه نامه ای برای بابالنگ دراز نمی نویسد. جودی در نامه بعدی می نویسد که احساس می کند مجبور به پذیرش حکمی مستبدانه و غیرعادلانه شده و احساسات او به عنوان دختری که تشنه تجربه کردن چیزهای جدید و مختلف است نادیده انگاشته شده است.
در نامه های بعدی جودی اخبار لاک ویلو و اتفاقاتی را که در آنجا افتاده از جمله مرگ کشیش روستا و ... را مفصل برای بابا لنگ دراز نوشته است. در یکی از نامه ها او می نویسد: «جودی اخیراً به قدری فیلسوف شده که دوست دارد راجع به اخبار عمومی دنیا صحبت کند نه جزئیات زندگی روزانه ...»
صبح جمعه
«صبح بخیر! هرگز نمی توانید حدس بزنید چه کسی میخواهد به لاک ویلو بیاید. نامه ای از طرف آقای پندلتن به خانم سمپل آمده که چون ایشان با اتومبیل به «یرک شایرز» می روند و خسته هستند میل دارند چند روزی در ییلاق استراحت کنند. مدت اقامت آقای پندلتن یک، دو یا سه هفته خواهد بود... نمی دانید چه ولوله ای به راه افتاده! سرتاسر خانه پاک و تمیز و پرده ها شسته شده است...»
شنبه
«... هنوز خبری از «آقا جروی» نیست ولی اگر ببینید خانه چقدر تمیز است!... امیدوارم زودتر بیاید. آرزو دارم که یک نفر باشد با او حرف بزنم، راستش را بخواهید خانم سمپل گاهی خسته کننده می شود ... بعد از دو سال در یک دانشکده پر سر و صدا بسر بردن احساس می کنم احتیاج به معاشرت دارم و از دیدن یک نفر که زبان مرا بفهمد خوشحال می شوم ...»