عزیز ترین بابالنگ دراز دنیا
5 مارس
«آقای اعانه دهنده عزیز. فردا اولین چهارشنبه ماه است. روز خسته کننده ای برای موسسه ژان گریر... سلام خالصانه مرا به موسسه برسانید. هنگامی که به گذشته دور و مبهم فکر می کنم احساساتم نسبت به موسسه ژان گریر کاملاً محبت آمیز است. قبلاً بغض و کینه مخصوصی به این موسسه داشتم و حس می کردم در دوران طفولیت از تمام مواهب طبیعی محروم بوده ام ... اما اکنون من با چشمی دورنمای زندگی را تماشا می کنم که سایر دختران که در محیط مساعد بزرگ شده اند نمی بینند. بسیاری از دختران (مثلاً ژولیا) نمی دانند خوشحال و سعادتمندند. آنها چنان به خوشی ها عادت کرده اند که احساساتشان فلج شده است. اما من هر لحظه خوشبختی ام را حس می کنم...»
4 آوریل
جودی به همراه سالی در تعطیلات عید پاک به لاک ویلو رفته اند تا در محیطی آرام و دور از هیاهوی دانشکده استراحت کنند. جودی کتاب جدیدش را درباره موسسه ژان گریر و حوادث و ماجراهای آنجا می نویسد و از کار خود راضی است.
17 مه
جودی بابالنگ دراز را به عنوان تنها خویشاوندش به جشن فارغ التحصیلی اش دعوت می کند. ژولیا عموجروی و سالی برادرش جیمی را دعوت کرده اند.
19 ژوئن
«من فارغ التحصیل شدم. جشن مطابق معمول برگزار شد. از گل هایی که فرستاده بودید متشکرم ... تابستان در لاک ویلو خواهم بود... محیط اینجا برای یک نویسنده زیبا و الهام بخش است... در ماه اوت آقا جروی برای یک هفته یا بیشتر و جیمی ماک براید هر وقت که شد در طول تابستان به لاک ویلو می آیند...»
2 ژوئیه
جودی با عشق و علاقه وافری از نوشتن کتابش خبر می دهد و در ضمن جزئیات وقایعی را که در لاک ویلو پیش می آید توصیف می کند، از جمله ملاقات جیمی ... در حاشیه نامه می نویسد که بزودی آقاجروی برای یک هفته به لاک ویلو خواهد آمد. او توضیح می دهد که گرچه این خبر خوبی است ولی حتماً به نوشتن کتابش لطمه خواهد خورد.
27 اوت
«بابالنگ دراز عزیز. شما کجا هستید... شما را به خدا به یاد من باشید. من خیلی تنها هستم و دلم می خواهد یک نفر به یاد من باشد. آه بابا کاش شما را می شناختم آن وقت هرگاه یکی از ما غمگین بود یکدیگر را دلداری می دادیم. گمان نمی کنم بتوانم بیش از این در لاک ویلو بمانم. خیال دارم از اینجا بروم ... من بیماری تنهایی دارم و تشنه خانواده هستم!» جودی قصد دارد برای فرار از این تنهایی زمستان آینده همراه سالی که برای کار در اداره ای به بوستون خواهد رفت، به آنجا برود. گرچه حدس می زند بابالنگ دراز با این تصمیم مخالفت خواهد کرد.
19 سپتامبر
«بابا جونم اتفاقی افتاده که احتیاج به کمک فکری و اندرز دارم ... آیا ممکن نیست شما را ببینم؟ حرف زدن از نوشتن خیلی آسانتر است...
خیلی دلتنگ و غصه دارم. جودی»
16 اکتبر
جودی توسط نامه ای که از منشی بابالنگ دراز دریافت می کند متوجه می شود در مدت یک ماه گذشته او به شدت بیمار بوده است. او از جودی خواسته که ناراحتی خود را برایش بنویسد. جودی مفصلاً برای بابالنگ دراز- که او را تنها نماینده و جانشین خانواده اش می داند- از ویژگی های اخلاقی آقاجروی تعریف کرده است و خاطرنشان کرده چقدر با او که 14 سال از خودش بزرگ تر است تفاهم اخلاقی دارند اما به پیشنهاد ازدواج او جواب رد داده است. چرا که خود را لایق او نمی داند و نمی تواند برای او توضیح دهد که بچه ای سرراهی است...
تا این که ناگهان نامه ای از ژولیا به دستش می رسد که خبر می دهد:«عموجروی در سفری که به کانادا داشته بیمار شده و از آن زمان به مرض ذات الریه بستری است.»
بابالنگ دراز پس از دریافت نامه جودی او را به دیدار خود دعوت می کند و انتظار جودی برای دیدار وی بعد از سال ها سرانجام به پایان می رسد.
«عزیزترین بابالنگ دراز دنیاا، آقاجروی، پندلتن،اسمیت»
در آخرین نامه جودی به شرح لحظه به لحظه ساعات پیش از دیدار بابالنگ دراز پرداخته و در نهایت آن لحظه رویارویی را چنین توصیف کرده است:«... قبل از آن که من بتوانم حرفی بزنم مرد با تنی لرزان از جای بلند شد و بدون ادای کلمه ای به من خیره شد و ... آن وقت من دیدم که تو هستی
من هرگز کارآگاه خوبی نخواهم شد.
بابا...جروی؟ نمی دانم چگونه تو را خطاب کنم؟ ... تو عزیزترین باباها بودی و همه چیز به من دادی، آخر سر هم خوشبختی ام را کامل کردی و این جبران همه این خجالت ها را می کند...
جودی