0

پرواز

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

پرواز

پرواز

پرواز

کبوتردر حالي که گل سرخي به منقار داشت، نفس نفس زنان روي درخت کوچک حياط نشست و گفت:«آخ!... بالاخره رسيدم. چقدر خسته ام! چقدر دلم براي ديدنش تنگ شده! خدا کند زودتر او را ببينم! دلم بدجوري شور مي زند؟»

کبوتر از راه دوري مي آمد. گاه گاه اين راه دور را به خاطر ديدن «او» مي آمد. از شهر او تا آنجا راه درازي بود. اما شوق ديدار او باعث مي شد که کبوتر اين همه راه را پرواز کند و به آن جا بيايد. وقتي که از راه مي رسيد، آن قدر روي ايوان خانه مي نشست تا او بيايد و در کنارش بنشيند. برايش دانه بريزد و آب بياورد. آن وقت با هم غرق صحبت مي شدند، به قدري که کبوتر نمي فهميد زمان چگونه مي گذرد. تا اين که وقت نماز مي شد و کبوتر مي ديد که او براي گرفتن وضواز جا بلند شده است. به خاطر همين با او خداحافظي مي کرد، پر مي زد و مي رفت. در حالي که دلش لبريز از شادي بود و مي توانست تا سفر بعدي با خاطره آن ديدار پرواز کند و خوشحال باشد.

آن روز گرم خرداد هم کبوتر خسته و نفس زنان خودش را به آن جا رسانده بود، اما اين بار با دفعه هاي قبل فرق داشت.

پرواز

نگراني عجيبي داشت و دلش بدجوري شور مي زد. آخر به او خبر بدي داده بودند. خبر از کسي که کبوتر آن همه دوستش داشت. گفته بودند که حال او خوب نيست. کبوتر به محض شنيدن اين حرف، با شاخه اي گل سرخ، به سوي آن جا پر کشيده و حالا که به آن جا رسيده بود، با نگراني و بغض منتظر بود تا او را ببيند.

لحظه ها به کندي مي گذشت و خبري از او نبود. کبوتر که از بي طاقتي، از اين شاخه به آن شاخه مي پريد، پر زد و روي ايوان نشست و به در شيشه اي زل زد. در اتاق کسي نبود، با خودش گفت: «اگر حال او خوب نباشد، حتماً نمي تواند بيرون بيايد. بنابراين نبايد بيهوده منتظر باشم. اما ... اما چرا در اتاق خودش نيست؟ شايد در اتاق ديگري خوابيده باشد! پس من چه طور از حالش باخبر شوم؟!

اين را گفت و باز هم منتظر شد، اما هيچ خبري نبود. سکوت عجيبي در خانه حکمفرما شده بود. مدتي گذشت. کبوتر ديگر طاقت نياورد و شروع کرد خودش را به در شيشه اي زدن. بالها و نوکش را به در مي زد و سر وصدا مي کرد. آن قدر اين کار را ادامه داد تا بالاخره يک نفر که از دور صداي بال بال زدن او را شنيده بود، به پشت درآمد، کبوتر دلش فرو ريخت. فکر کرد شايد او باشد، اما او نبود، يک نفر ديگر بود. خسته و ناراحت به نظر مي رسيد.

در را باز کرد و با نگراني به کبوتر زل زد. کبوتر بغض کرده بود و نمي توانست چيزي بگويد. اما انگار آن شخص از چشمهاي کبوتر فهميده بود که چه مي خواهد بگويد. شايد قبلاً کبوتر را ديده بود. به همين خاطر با صدايي آرام و گرفته گفت: «چه شده کبوتر؟ چرا بال بال مي زني؟ آمده اي او را ببيني! نه؟! حتماً شنيده اي که حالش خوب نيست...»

کبوتر چيزي نگفت. به چشمهاي او زل زده بود. آن شخص ادامه داد: «طفلکي! خودت را ناراحت نکن! او فعلاً اين جا نيست.»

کبوتر جا به جا شد. يعني اين که پس کجاست؟ آن شخص هم که انگار سوال او را فهميده بود گفت: «او را به بيمارستان برده اند. اگر مي خواهي او را ببيني، برو به آنجا» و بعد، با انگشت  به سمتي اشاره کرد. کبوتر ديگر مکث نکرد. بدون آن که درست ببيند آن شخص کدام سمت را نشان مي دهد، پر کشيد و رفت. يک لحظه بعد فقط گرمي بدنش و چند پر بر روي ايوان خانه باقي مانده بود.

بيرون بيمارستان، پشت پنجره يکي از اتاقها، کبوتري خسته، گل سرخي در منقار کز کرده بود و به او که با پلکهاي بسته، روي تختي دراز کشيده بود، نگاه مي کرد. کبوتر هر چه صبر کرده بود تا او چشمانش را باز کند، بي فايده بود. پرستارها با نگاهشان گفته بودند که او خيلي خسته است و بايد بخوابد. کبوتر بغض کرده بود و براي اين که مبادا بيدارش کند، سر و صدايي نمي کرد و چون خيلي خسته بود، کم کم به خواب عميقي فرو رفت. خوابي که نفهميد چقدر طول کشيد. خوابي که پر از رويا و کابوس  بود.

پرواز

کبوتر چشم باز کرد. بالهايش را تکان داد و به خود آمد، بلافاصله نگاهي به اتاق کرد. پنجره را باز کرده بودند، اما روي تخت خالي بود. دلش فرو ريخت: «يعني او ديگر اينجا نيست؟ حيف شد که خوابم برد!...»

احساس کرد به شدت کسل شده است. فهميد که خوابش طولاني بوده است. پشيمان شده بود. اي کاش نمي خوابيد و مي ديد که او کجا رفته! يعني او بيدار شده و از روي تخت برخاسته بود؟ پس چرا کبوتر را نديده بود و يا شايد هم ديده بود و نخواسته بود که از خواب بيدارش کند. درمانده شده بود. پر کشيد و روي يکي از بلندترين درختهاي بيمارستان نشست. از آن جا تمام شهر معلوم بود، يک لحظه فکر کرد سيل سياهي در تمام خيابانها به راه افتاده است، ترسيد، پر زد و بي اختيار به طرف خانه او به راه افتاد. به خودش اميد مي داد که او به خانه بازگشته است.

خانه اين بارخلوت  نبود. انگار همه به آن جا آمده بودند، ولي او نبود. همه گريه مي کردند و به هم تسليت مي گفتند گل خشکيده اي از منقار کبوتر به زمين افتاد. گريه ها شديدتر شد. کبوتر حس کرد قلبش تير مي کشد. دنبال همصدايي مي گشت، اما کسي حرفش را نمي فهميد. فقط با او مي توانست حرفها بزند. فقط روي دامان او مي توانست بنشيند. مردم هم متوجه او نبودند، همه به حال خودشان گریه می کردند. کبوتر فهميد سيلي که ديده بود اينها بودند.

ديد که همه دارند به سمتي مي روند. دنبال آنها پر کشيد و آن قدر بال زد تا به جايي رسيد که همه دور يک اتاق شيشه اي مي گشتند. توي آن اتاق کسي بود که لباسي به رنگ سفيد داشت. درست مثل خود کبوتر! کبوتر دلش پر کشيد و از حال رفت.

در ميان همه کبوتراني که روي  گنبد طلايي حرم او مي نشينند، من کبوتر تنهايي را مي شناسم که کز مي کند و سرش را زير بالهايش مي گذارد. گنبد طلايي، خانه اوست!

 

شنبه 19 اسفند 1391  7:45 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها