0

میهمان آن شب ما

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

میهمان آن شب ما

میهمان آن شب ما

بابا خسته و عصبانی بود، صورت کشیده و استخوانی‏اش به سیاهی می‏زد، باید کمی استراحت می‏کرد، یک لیوان چای تازه‏دم می‏نوشید تا کم‏کم به حال می‏آمد و گره از ابروهایش باز می‏شد.

ساعت

چند روزی بود دیر به خانه برمی‏گشت و تا نزدیکی‏های غروب توی پادگان می‏ماند. فرصت هیچ‏کاری را نداشت. برای همین هم رضایت داده بود مادر لباس‏هایش را اتو کند و درجه‏هایش را بدوزد.

با همان حال صدایم زد. ساعت سه ستاره‏ی آلمانی را دستم داد و گفت: «سعید جان، بیا بده به خود آقای دشتی!»

سر تکان دادم و زیر لب گفتم: «چشم بابا!»

بعد هم دست دراز کردم و ساعت زنگدار را از او گرفتم. باورم نمی‏شد که ساعت و بابا، حتی یک روز از هم جدا بشوند. جای ساعت همیشه روی تاقچه‏ی اتاقمان سبز بود؛ درست بالای سر بابا.

از ساعت زنگدار، هیچ صدایی شنیده نمی‏شد. سرد و بی‏حرکت، توی دستم غریبی می‏کرد، عقربه‏های سفیدش طوری ثابت مانده بودند که انگار هرگز نمی‏چرخیدند.

تا مغازه‏ی ساعت‏ساز محل راه زیادی نبود. از کوچه که بیرون می‏آمدیم، به خیابان سلیمانی می‏رسیدیم و انتهای خیابان یک کتاب فروشی بزرگ بود و بعد هم «ساعت‏سازی علی دشتی اردکانی» قرار داشت.

آفتاب، آخرین روشنایی‏اش را از بالای دیوارهای آجری جمع می‏کرد تا شب دیگری بیاید.

مادر که حرف‏های بابا را شنیده بود، کتاب سودابه را بست و به خود او داد. آنگاه از جا بلند شد، رفت و زنبیل دست باف را از بالای رخت‏آویز آورد. ساعت را گرفت، توی آن گذاشت و به من داد.

- مواظب باش به در و دیوار نزنی. زود برو، زود بیا.

- چشم، حتماً

بابا، همانجا که نشسته بود، جا به جا شد و سفارش کرد: «تا مغازه نبسته، زود برو و برگرد.»...

با عجله به طرف ساعت سازی می‏رفتم، خیابان و کوچه‏ها ساکت و آرام بود و شور و حال همیشگی را نداشت، از فراز گلدسته‏های مسجد جلوه، هنوز بانگ اذان برنخاسته بود. از یک ماه پیش، برادربزرگ چند نفر از بچه‏ها به خدمت سربازی رفته بودند؛ پسر آقای دشتی هم یکی از آنها بود.

ساعت‏ساز محل، دست تنها مانده بود. از صبح زود تا ظهر، از ظهر تا شب با روپوش سفید پشت میز کارش قوز می‏کرد و با ذره‏بین مخصوص، چشم به ساعتی که در دستش بود. می‏‏دوخت. گویی می‏ترسید سرش را بلند کند و ناگهان جای خالی پسرش را ببیند. کمی بدخلق شده بود. برای مشتری‏ها بهانه می‏آورد و کمتر کارشان را قبول می‏کرد.

آخرین روزهای تابستان با شتاب می‏گذشت. چند روز دیگر، باید کتاب قصه‏هایم را جمع می‏کردم و کنار می‏گذاشتم. با این فکر و خیال‏ها جلو کتابفروشی آقای رادپور ایستادم، کتاب‏فروشی باز بود و صاحب مغازه پشت جعبه آینه ایستاده بود و جواب مشتری‏ها را می‏داد. بچه‏ها دوستش داشتند. اخلاق و رفتارش با همه فرق داشت. از اینکه توی مغازه‏اش می‏ماندیم. عصبانی نمی‏شد. اجازه می‏‏داد با خیال آسوده کتاب‏های جورواجور روی پیشخوان و قفسه‏ها را جا به جا کنیم و ببینیم؛ حتی اگر فقط ورق می‏زدیم و نمی‏خریدیم.

با اشتیاق توی کتاب‏فروشی رفتم و بی‏معطلی مشغول تماشای کتاب‏ها شدم. پس از اینکه بیشتر آنها را با دقت و حوصله از نظر گذراندم، یک کتاب قصه نگاهم را به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم آن را بخرم. اسم خوبی داشت: مهمان آن شب ما.

کتاب را برداشتم، نگاهم به صفحه‏ی سفید ساعت افتاد که توی زنبیل می‏درخشید. حتی یک ثانیه هم در کتاب‏فروشی معطل نشده بودم!

ساعت سازی

پول کتاب را دادم و از مغازه بیرون آمدم. دل شوره داشتم؛ شب شده بود و چراغ پرنور مغازه روشن بود؛ با اضطراب خودم را به ساعت سازی رساندم. چراغ مغازه روشن بود؛ اما روی صندلی آقای دشتی کسی دیده نمی‏شد؛ مثل صندلی دیگری که در آنجا به چشم می‏خورد.

ساعت‏های روی دیوار هم، هر کدام یک وقت و زمان را نشان می‏دادند. قفل برنجی بزرگی هم روی در زده شده بود و معلوم نبود آقای دشتی کی برمی‏گشت. بی‏اختیار به سوی خانه برگشتم. با اولین قدمی که برداشتم. داغ شدن تمام تنم را به یکباره احساس کردم. در یک آن آقا جان را دیدم که با خشم بر سرم فریاد کشید و دست به رویم بلند کرد: «بی‏عرضه، کجا رفته بودی؟!»

با سیلی محکمی پوست صورتم الو گرفت و برق از چشم‏هایم پرید.

- پی کار رفته بودی یا شب‏گردی؟ نگفتم تا مغازه نبسته برو و برگرد...

راه خانه به آخر نمی‏رسید. ناامیدی، قدم‏هایم را کرخت و ناتوان کرده بود. لحظه به لحظه ترس و دلهره بیشتری به عمق قلبم نفوذ می‏کرد. نور چراغ‏ها، چشم‏هایم را آزار می‏داد، نگران موقعی بودم که باید جواب بابا را می‏دادم. هر لحظه‏ فکر و نقشه‏ی تازه‏ای ذهنم را مشغول می‏کرد. مثل پرنده‏ای به دام افتاده و اسیر، هراسان بودم و آرام و قرار نداشتم...

به خانه رسیده بودم و برای در زدن تردید داشتم. انگار ساعت‏ها از بیرون آمدنم گذشته بود. باید ساعت را گوشه‏ای پنهان می‏کردم و زنبیل خالی و کتابم را به خانم می‏بردم. فردا، فرصت داشتم تا به موقع ساعت را تحویل ساعت‏سازی بدهم، بابا هم خیلی زود، پیش از اینکه مغازه‏ها باز کنند از خانه بیرون می‏رفت.

نقشه‏ی خوبی به نظر می‏آمد. ساعت را از زنبیل بیرون آوردم. دکمه‏های کتم را باز کردم و آن را زیر بلوز نخی‏ام جا دادم. نفس راحتی کشیدم. می‏خواستم در بزنم که ناگهان متوجه شدم در کوچه چفت نیست و نیمه باز مانده است.

آهسته رفتم تو و در را بستم. از تعجب، گرد شدن چشم‏هایم را احساس کردم؛ چراغ اتاق مهمان‏خانه روشن بود. برخلاف همیشه، در آن وقت شب مهمان داشتیم.

روی ایوان ایستادم و کفش‏ها را با کنجکاوی نگاه کردم. فقط یک جفت کفش ناآشنا دیده می‏شد. کفش‏های بابا، مادر، سودابه و امین با نظم و ترتیب توی جای کفش چوبی جفت بودند.

مات و مبهوت ایستاده بودم. نمی‏توانستم حدس بزنم چه کسی به خانه مان آمده است. با باز شدن در مهمانخانه‏، نفس در سینه‏ام حبس شد. با حرکتی تند، خود را کنار کشیدم و منتظر ماندم.

مادر، در آستانه‏ی در ظاهر شد و با خوشحالی بیرون آمد. از دیدنم تعجب کرد و پرسید: کی برگشتی؟ پس چرا اینجا...؟!

- ...!

زبانم بند آمده بود و نتوانستم جوابش را بدهم. مادر که به طرف آشپزخانه می‏رفت. لحظه‏ای ایستاد. سپس رو به من کرد و گفت: «خسته نباشی پسرم. ساعت را همانجا گوشه‏ی ایوان بگذار. آقای دشتی، موقع رفتن با خودش می‏برد.»

محمدرضا اصلانی

شنبه 19 اسفند 1391  12:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها