میهمان آن شب ما
بابا خسته و عصبانی بود، صورت کشیده و استخوانیاش به سیاهی میزد، باید کمی استراحت میکرد، یک لیوان چای تازهدم مینوشید تا کمکم به حال میآمد و گره از ابروهایش باز میشد.
چند روزی بود دیر به خانه برمیگشت و تا نزدیکیهای غروب توی پادگان میماند. فرصت هیچکاری را نداشت. برای همین هم رضایت داده بود مادر لباسهایش را اتو کند و درجههایش را بدوزد.
با همان حال صدایم زد. ساعت سه ستارهی آلمانی را دستم داد و گفت: «سعید جان، بیا بده به خود آقای دشتی!»
سر تکان دادم و زیر لب گفتم: «چشم بابا!»
بعد هم دست دراز کردم و ساعت زنگدار را از او گرفتم. باورم نمیشد که ساعت و بابا، حتی یک روز از هم جدا بشوند. جای ساعت همیشه روی تاقچهی اتاقمان سبز بود؛ درست بالای سر بابا.
از ساعت زنگدار، هیچ صدایی شنیده نمیشد. سرد و بیحرکت، توی دستم غریبی میکرد، عقربههای سفیدش طوری ثابت مانده بودند که انگار هرگز نمیچرخیدند.
تا مغازهی ساعتساز محل راه زیادی نبود. از کوچه که بیرون میآمدیم، به خیابان سلیمانی میرسیدیم و انتهای خیابان یک کتاب فروشی بزرگ بود و بعد هم «ساعتسازی علی دشتی اردکانی» قرار داشت.
آفتاب، آخرین روشناییاش را از بالای دیوارهای آجری جمع میکرد تا شب دیگری بیاید.
مادر که حرفهای بابا را شنیده بود، کتاب سودابه را بست و به خود او داد. آنگاه از جا بلند شد، رفت و زنبیل دست باف را از بالای رختآویز آورد. ساعت را گرفت، توی آن گذاشت و به من داد.
- مواظب باش به در و دیوار نزنی. زود برو، زود بیا.
- چشم، حتماً
بابا، همانجا که نشسته بود، جا به جا شد و سفارش کرد: «تا مغازه نبسته، زود برو و برگرد.»...
با عجله به طرف ساعت سازی میرفتم، خیابان و کوچهها ساکت و آرام بود و شور و حال همیشگی را نداشت، از فراز گلدستههای مسجد جلوه، هنوز بانگ اذان برنخاسته بود. از یک ماه پیش، برادربزرگ چند نفر از بچهها به خدمت سربازی رفته بودند؛ پسر آقای دشتی هم یکی از آنها بود.
ساعتساز محل، دست تنها مانده بود. از صبح زود تا ظهر، از ظهر تا شب با روپوش سفید پشت میز کارش قوز میکرد و با ذرهبین مخصوص، چشم به ساعتی که در دستش بود. میدوخت. گویی میترسید سرش را بلند کند و ناگهان جای خالی پسرش را ببیند. کمی بدخلق شده بود. برای مشتریها بهانه میآورد و کمتر کارشان را قبول میکرد.
آخرین روزهای تابستان با شتاب میگذشت. چند روز دیگر، باید کتاب قصههایم را جمع میکردم و کنار میگذاشتم. با این فکر و خیالها جلو کتابفروشی آقای رادپور ایستادم، کتابفروشی باز بود و صاحب مغازه پشت جعبه آینه ایستاده بود و جواب مشتریها را میداد. بچهها دوستش داشتند. اخلاق و رفتارش با همه فرق داشت. از اینکه توی مغازهاش میماندیم. عصبانی نمیشد. اجازه میداد با خیال آسوده کتابهای جورواجور روی پیشخوان و قفسهها را جا به جا کنیم و ببینیم؛ حتی اگر فقط ورق میزدیم و نمیخریدیم.
با اشتیاق توی کتابفروشی رفتم و بیمعطلی مشغول تماشای کتابها شدم. پس از اینکه بیشتر آنها را با دقت و حوصله از نظر گذراندم، یک کتاب قصه نگاهم را به خود جلب کرد. تصمیم گرفتم آن را بخرم. اسم خوبی داشت: مهمان آن شب ما.
کتاب را برداشتم، نگاهم به صفحهی سفید ساعت افتاد که توی زنبیل میدرخشید. حتی یک ثانیه هم در کتابفروشی معطل نشده بودم!
پول کتاب را دادم و از مغازه بیرون آمدم. دل شوره داشتم؛ شب شده بود و چراغ پرنور مغازه روشن بود؛ با اضطراب خودم را به ساعت سازی رساندم. چراغ مغازه روشن بود؛ اما روی صندلی آقای دشتی کسی دیده نمیشد؛ مثل صندلی دیگری که در آنجا به چشم میخورد.
ساعتهای روی دیوار هم، هر کدام یک وقت و زمان را نشان میدادند. قفل برنجی بزرگی هم روی در زده شده بود و معلوم نبود آقای دشتی کی برمیگشت. بیاختیار به سوی خانه برگشتم. با اولین قدمی که برداشتم. داغ شدن تمام تنم را به یکباره احساس کردم. در یک آن آقا جان را دیدم که با خشم بر سرم فریاد کشید و دست به رویم بلند کرد: «بیعرضه، کجا رفته بودی؟!»
با سیلی محکمی پوست صورتم الو گرفت و برق از چشمهایم پرید.
- پی کار رفته بودی یا شبگردی؟ نگفتم تا مغازه نبسته برو و برگرد...
راه خانه به آخر نمیرسید. ناامیدی، قدمهایم را کرخت و ناتوان کرده بود. لحظه به لحظه ترس و دلهره بیشتری به عمق قلبم نفوذ میکرد. نور چراغها، چشمهایم را آزار میداد، نگران موقعی بودم که باید جواب بابا را میدادم. هر لحظه فکر و نقشهی تازهای ذهنم را مشغول میکرد. مثل پرندهای به دام افتاده و اسیر، هراسان بودم و آرام و قرار نداشتم...
به خانه رسیده بودم و برای در زدن تردید داشتم. انگار ساعتها از بیرون آمدنم گذشته بود. باید ساعت را گوشهای پنهان میکردم و زنبیل خالی و کتابم را به خانم میبردم. فردا، فرصت داشتم تا به موقع ساعت را تحویل ساعتسازی بدهم، بابا هم خیلی زود، پیش از اینکه مغازهها باز کنند از خانه بیرون میرفت.
نقشهی خوبی به نظر میآمد. ساعت را از زنبیل بیرون آوردم. دکمههای کتم را باز کردم و آن را زیر بلوز نخیام جا دادم. نفس راحتی کشیدم. میخواستم در بزنم که ناگهان متوجه شدم در کوچه چفت نیست و نیمه باز مانده است.
آهسته رفتم تو و در را بستم. از تعجب، گرد شدن چشمهایم را احساس کردم؛ چراغ اتاق مهمانخانه روشن بود. برخلاف همیشه، در آن وقت شب مهمان داشتیم.
روی ایوان ایستادم و کفشها را با کنجکاوی نگاه کردم. فقط یک جفت کفش ناآشنا دیده میشد. کفشهای بابا، مادر، سودابه و امین با نظم و ترتیب توی جای کفش چوبی جفت بودند.
مات و مبهوت ایستاده بودم. نمیتوانستم حدس بزنم چه کسی به خانه مان آمده است. با باز شدن در مهمانخانه، نفس در سینهام حبس شد. با حرکتی تند، خود را کنار کشیدم و منتظر ماندم.
مادر، در آستانهی در ظاهر شد و با خوشحالی بیرون آمد. از دیدنم تعجب کرد و پرسید: کی برگشتی؟ پس چرا اینجا...؟!
- ...!
زبانم بند آمده بود و نتوانستم جوابش را بدهم. مادر که به طرف آشپزخانه میرفت. لحظهای ایستاد. سپس رو به من کرد و گفت: «خسته نباشی پسرم. ساعت را همانجا گوشهی ایوان بگذار. آقای دشتی، موقع رفتن با خودش میبرد.»
محمدرضا اصلانی