شیعیان ما آشنای مایند
امام کم کم به توس نزدیک میشود اینجا نیشابور است. مردم همهمه کردهاند. صدایی میگوید: «حدیثی، جملهای، یادگاری!» پرده کنار میرود. «از پدرم موسی بن جعفر و او از پدرش...» تا میرسد به پیامبر و جبرئیل و خداوند متعال «شنیدم که کلمه لااله الاالله دژ من است و گوینده آن از اهالی دژ من و اهل آن امانند از عذاب من! » و کجاوه راه میافتد اما چند قدمی بعد مکث میکند: «به شرطها و شروطها! و من از شرطهای آنم.»
راه هنوز راه توس است و کجاوه، کجاوه امام. شهری نزدیک میشود و همهمهای، تشییع جنازه است. امام پیاده میشود و زیر تابوت میرود. کنار قبر نیز روی مرد مرده را کنار میزند و میگوید: « محمد بن علی مژده! مژده بهشت. » کسی میگوید: « شما نامش را از کجا دانستید در این شهر دور و غریب؟»
- میشناختم چون شیعیان ما آشنای مایند. حتی میدانیم چهها کردهاند. هر صبح و هر شام هر چه میکنند، به ما نشان داده میشود. »
- خانه، خانه امام است و طویله در دست تعمیر. امام داخل خانه میشود. مردی سیه چرده را میبیند که تاکنون ندیده. امام جلو میرود و با مرد دست میدهد. مرد لبخند میزند. امام بیرون طویله از سلیمان میپرسد: «دستمزدش طی شده؟» جواب منفی سلیمان چهرهاش را در هم میکند: «حالا هر چهقدر بدهی، باز او ناراضی است اما اگر طی کرده بودید، سر سوزنی هم بیشتر میدادی، خشنود میشد.»
اینجا خانه امام است. مهمان امام دارد فکر میکند که چه سعادتی دارم. اسب امام مرا آورده، اما به شام دعوتم کرده، با او شام خوردهام، حالا هم قرار است امشب اینجا بخوابم. کیست مثل من؟! امام میگوید: «امیر مومنان به دیدار مریضی رفت اما به او گفت مبادا به عیادت من فخر بفروشی. ملاک برتری تقواست.»
مرد هنوز خوشحال است اما میداند سعادتش از عنایت امام بوده نه از لیاقت خودش.
مدتهاست باران نباریده. مامون از امام میخواهد دعا کند و در دل امید دارد که باز هم باران نبارد. امام رسول الله را در خواب میبینند و طبق گفته رسول الله تا روز دوشنبه صبر میکنند. دوشنبه امام در کنار مردم دعا میکنند. ابری میآید و همه خوشحال میشوند اما امام میگوید: «این ابر، ابر ما نیست.» و ابر میرود. تا باز همین ابر. امام میگوید: «این ابر، از طرف خدا و ابر ماست.» و باران میزند. بر سر و روها و خاکهای تشنه. آنقدر که همه حوضها، همه گودالها و همه نهرها پر از آب میشود.
امام نشسته است و مامون نشسته است و همه نشستهاند. مامون میپرسد: «علی (ع) تقسیم کننده بهشت و جهنم است. چرا؟» امام میگوید: «زیرا علی (ع) میزان اعمال است. دوستدارش بهشتی و دشمنش دوزخی است.»
مامون میگوید: «خدا مرا بعد از تو زنده نگذارد یا علی ابن موسی!»
یعنی من هم از دوستداران علی و آل علیام اما هم امام، هم مامون و هم بقیه میدانند که نیست.
مامون مجلس مناظره دارد. بزرگان را جمع کرده تا شاید امام را شکست دهند. یکی از قرآن دلیل میآورد که انبیا معصوم نیستند. امام میگوید: «آدم نافرمانی خدا را روی زمین نکرد!»
مرد میگوید: «این را چه میگویید: و زلیخا قصد یوسف کرد و یوسف قصد زلیخا!»
- قصد زلیخا خیانت بود اما یوسف قصد کرد اگر زلیخا منصرف نشد، او را بکشد.
نه تنها هیچ سوالی نیست که امام را ناتوان کند که او عمران صابی را هم مسلمان میکند. مامون نگران است. حس میکند تنها چیزی که او را از نگرانی میرهاند، مرگ امام است.
«همین مرد مرا میکشد. مبادا شما را بفریبد.»
اشاره امام به مامون است. «این مرد مرا مسموم میکند. سپس میخواهد خود مرا غسل و کفن کند. به او بگو اگر چنین کنی، عذاب آخرتت به دنیا میافتد.»
مامون میگوید: «از این انگور و آن انار تناول کنید.»
امام میگوید: «به اختیار نخواهم خورد!»
و ساعاتی بعد مامون قصد دارد پیکری را غسل بدهد که خود مسموم کرده است.
مرد به او نزدیک میشود و پیغام را در گوش او نجوا میکند. مامون میهراسد و دست میکشد. مرد میگوید: «امام خواسته است خیمهای سفید بر پا شود. » چنین میکنند. چندی بعد پیکر امام غسل و کفن شده آماده است.