پیرمرد لبو فروش
روزها میآمدند و میرفتند،بهار نزدیک بود. پیرمرد لبوفروش به دخترش قول داده بود برایش لباس و کفش تازه بخرد، ولی پول به اندازهی کافی نداشت. این روزها لبوهایش خوب فروش نمیرفت.
سوز سرما همه جا را فرا گرفته بود، کم کم غروب از راه میرسید، دستهای پیرمرد مثل لبو قرمز شده بود.
دوباره داد زد: «لبو، لبوی داغ و خوشمزه دارم...» اما کسی توجهی به او نمیکرد. همه با دستهای پر، سعی میکردند هر چه زودتر به خانه برسند.
صدای اذان از گلدستههای مسجد به گوش میرسید، پیرمرد نگاهش را به طرف آسمان گرفت و اشک در چشمانش جمع شد، ناگهان صدایی به گوشش رسید: «همهی لبوهایت را چند میفروشی؟»
پیرمرد خوشحال شد. مرد همهی لبوها را خرید و پول خوبی هم به او داد. پیرمرد خوشحال شد. صدای چرخهای گاریاش انگار در کوچهها میخندید