0

بالبو، تو می تونی!

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

بالبو، تو می تونی!

بالبو، تو می تونی!

تعطیلات دو ماه ی تابستان تمام شده بود و اولین روز مدرسه بود. شانکار دوست نداشت ساعت 6 صبح بیدار شود. دلش می خواست بیشتر بخوابد و رویای خانه ی پدربزرگ و مادربزرگش را در هند ببیند.

اما پدر و مادرش مرتب در گوش او زمزمه می کردند تا او بیدار شود. بالاخره شانکار بیدار شد و وقتی دوستانش را در اتوبوس مدرسه دید، بسیار خوشحال و خندان شد.

وقتی شانکار بعد از ظهر به خانه برگشت، مادرش کنار در ورودی ایستاده بود. حالتش عجیب به نظر می رسید. شانکار با تعجب از مادرش پرسید «چرا امروز به اداره نرفتی ؟» اما وقتی چهره ی نگران مادرش را دید، ترس تمام وجودش را فرا گرفت.

مادر شانکار خیلی محکم او را بغل کرد و پیشانی اش را بوسید و گفت: «شانکار، می خواهم خودم این مطلب را به تو بگویم. پدرت به هنگام رفتن به اداره تصادف کرده است. اما حتماً بعد از دو هفته حالش خوب می شود و به خانه بر می گردد. کاملاً خوب می شود. اما فکر کنم باید برای پدرت راننده ای بگیریم. من و تو باید مرد خوبی را انتخاب کنیم تا هر روز پدرت را به اداره ببرد.»

شانکار

- حرف های مادر، شانکار را آرام کرد. او خیلی خوشحال بود از این که می تواند به پدرش کمک کند. از میان چند راننده آن ها راج را انتخاب کردند. او مردی 30 ساله بود و بسیار بامزه حرف می زد. بالاخر، پدر از بیمارستان مرخص شد. پدرش از راج بسیار خوشش آمده بود. اتفاق های هیجان انگیز زیادی در روز یکشنبه اتفاق افتاده بود. خانواده ی راج به خانه ی ما آمدند تا با ما زندگی  کنند راج یک پسر 8 ساله به نام بالبو داشت.

بالبو صورتی بامزه و چشم های روشنی داشت. از روزی که بالبو شانکار را دیده بود، مریدش شده بود. برای بالبوی 8 ساله ، شانکار 11 ساله پسری بزرگ بود. او همیشه از کارهای شانکار تقلید می کرد. هر وقت شانکار می خواست کتابی بخواند، چشمان بالبو به او خیره می شدند. وقتی دندان  هایش را مسواک می کرد، از دیدن چشم های خیره ی بالبو بسیار تعجب می کرد. و وقتی بعد از ظهر از ایستگاه اتوبوس به خانه برمی گشت، او دو سایه داشت، یکی مال خودش و دیگری سایه ی بالبو که پشت سرش حرکت می کرد.

بالبو به مدرسه نمی رفت. البته قبلاً به مدرسه می رفت، اما معلم شان فقط آن ها را مجبور می کرد تا کلماتی را که روی تخته سیاه می بینند یادداشت کنند. چون بالبو خواندن را یاد نگرفته بود ،دیگر به آن مدرسه نرفت.

 

شانکار برای بالبو بسیار ناراحت شد. روز یکشنبه شانکار تصمیم گرفت با دوچرخه اش به خانه ی دوستش برود. وقتی دوچرخه اش را از گاراژ در آورد، صحنه ی عجیبی را دید.بالبو زیر درخت  نشسته بود و کتابی هم در دستش بود. شانکار یواشکی به بالبو نزدیک شد و فهمید که بالبو یکی از کتاب های او را برداشته است . بالبو کتاب را سرو ته گرفته بود. چون خواندن بلند نبود، هر جور کتاب را می گرفت برایش فرقی نمی کرد.

بالبو

 

شانکار کتاب را از بالبو گرفت و آن را چرخاند و به بالبو داد. شانکار با لحنی مهربان به او گفت:« تو باید کتاب را این طوری بگیری .» ناگهان دو اشک بزرگ روی گونه های بالبو جاری شد. بالبو به شانکار گفت: « دلم می خواهد مثل تو باشم، اما نمی توانم. »

شانکار دوچرخه اش را به گاراژ برد و به خانه برگشت. پدر و مادرش در حال خواندن روزنامه بودند. شانکار به آن ها گفت:« باید به بالبو کمک کنند تا وارد یک مدرسه ی بهتر شود.»

ثبت نام بالبو در یک مدرسه ی جدید کار آسانی نبود، چون زمان ثبت نام تمام شده بود. اما بالاخره مدیر یک مدرسه بالبو را ثبت نام کرد. روز بعد بالبو به مدرسه ی جدیدش رفت.

 

مدرسه

- وقتی بالبو از مدرسه برگشت ،بسیار ناراحت و غمگین بود، چون بچه های کلاس او را دست انداخته بودند. او به شانکار گفت: « بچه ها به من گفتند من از همه ی آن ها بزرگترم اما سوادم از آن ها خیلی کمتر است. دیگه دلم نمی خواهد به مدرسه بروم. »

شانکار گفت:« بالبو ،گریه نکن . من به تو خواندن و نوشتن یاد می دهم . به زودی تو هم مثل هم کلاسی هایت خواندن و نوشتن را یاد می گیری. » شانکار به اتاق زیر شیروانی رفت و همه ی کتاب ها، مجله های کودکان را که خودش در بچگی می خواند، به اتاق بالبو برد. بعد به فروشگاه کتاب رفت و دو کتاب کار در کلاس جالب برای بالبو خرید. یکی الفبای هندی را یاد می داد و در کنار هر حرف تصویر یک  پرنده ، حیوان، گل و درخت بود و داستانی هم با همان حرف شروع می شد. کتاب کار انگلیسی هم مثل کتاب قبلی بود. شانکار داستان ها را برای بالبو می خواند و در خواندن به او کمک می کرد.

 

دو ماه بعد، بالبو خوشحال و خندان از مدرسه برگشت. او کیف مدرسه اش را روی صندلی انداخت و به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. وقتی شانکار از اتوبوس پیاده شد، بالبو او را محکم بغل کرد و گفت: «شانکار، مدیر امروز جلوی همه ی بچه های مدرسه من را تشویق کرد. مدیر گفت من بهترین شاگرد مدرسه اش هستم .»

شانکار بالبو را بغل کرد و او را بوسید.

حالا بالبو یک آرزوی دیگر هم دارد. او دلش می خواهد مثل شانکار کار با کامپیوتر را یاد بگیرد.

بالبو، تو حتماً موفق می شی! مطمئن باش!

جمعه 18 اسفند 1391  2:48 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها