مرد بقّال و طوطی
روزی بود و روزگاری بود. در شهری- مثل همه شهرها- بازاری بود. توی این بازار بقّالی بود. بقّالی که کار و کاسبی اش عالی بود. بقال قصّه ما، توی دکانش، یک طوطی داشت. یک طوطی زیبا. یک طوطی گویا. طوطی بقّال، فقط یک طوطی نبود، یک دوست خوب بود و هم صحبتی محبوب بود برای بقّال
القصّه، طوطی بقّال، آنقدر زیرک و باهوش بود که در نبودن بقّال، از دکانش مواظبت می کرد. با مشتری ها صحبت می کرد و مردم او را دوست داشتند. وجود طوطی در دکان بقّال، باعث شده بود که مشتری های بقّال، روز به روز بیشتر و بیشتر شوند، و وضع کار و کاسبی بقّال، روز به روز بهتر و بهتر شود.
روزی از روزها، بقّال برای خوردن ناهار به خانه اش رفت. طوطی در دکان تنها ماند حوصله اش سر رفت، کمی آواز خواند. لحظه ای دیگر، از آواز خواندن هم خسته شد، و منقارش برای لحظه ای بسته شد. تصمیم گرفت که توی دکان، کمی بازی کند.
شروع کرد به جست و خیز. اول پرید به روی میز. بعد، از آنجا پروازش را آغاز کرد. لابه لای شیشه های سرکه و شیره و روغن و چیزهای دیگر، هی پرواز کرد و پرواز کرد. تا اینکه ناگهان...
آری، طوطی زیرک قصّه ما، بالاخره کار خودش را کرد. و شد آن کاری که نباید می شد. گوشه یکی از بال هایش- در هنگام پرواز- به شیشه روغن خورد. شیشه از روی میز افتاد. طوطی بیچاره در دلش گفت: « ای داد بیداد.» ولی داد و فریاد و افسوس خوردن فایده ای نداشت. چون افتادن شیشه روغن همان بود و شکستن آن، همان.
شیشه روغن افتاد زیرمیز و ریز ریز شد و روغن توی شیشه، در کف دکان جاری شد. طوطی بیچاره، ترسان و حیران، در گوشه ای ماند. دیگر، نه حرفی زد و نه شعری خواند. تا اینکه ساعتی بعد: بقال آمد و چشمتان روز بد نبینه دید تمام مغازه پر از روغن شده، بقّال مهربان قصّه ما از شدّت خشم، بامبی زد بر سر طوطی زیبا و زیرک قصّه ما. ضربه چنان محکم و شدید بود، که طوطی بیچاره از آن بامبی، کچل شد. ای کاش فقط کچل می شد! چون کار به همین جا تمام نشد. طوطی بیچاره از آن ضربه، هم کچل شد و هم لال. بقّال از کرده خود پشیمان شد. رفت و از طوطی اش عذر خواست تا شاید زبان باز کند تا شاید دوباره حرف زدن و آواز خواندن را آغاز کند. ولی اگر از سنگ صدا برخاست، از طوطی هم برخاست. بقال هر وقت می خواست طوطی را ناز کند، او رویش را برمی گرداند و ساکت و خاموش، در گوشه ای می ماند. طوطی دیگر نه حرف می زد و نه شعر می خواند.
بقّال با خودش اندیشید: «طوطی ام حتماً ترسید و زبانش بند آمد. چند روز دیگر حالش حتماً خوب می شود و دوباره برای من، دوستی محبوب می شود، بقّال هر روز ریش بر می کند و می گریست. حق هم داشت که ریش بر کند و بگرید. چون با لال شدن طوطی قصّه ما، آفتاب نعمت بقّال، واقعاً غروب می کرد. آسمان قلب و چشم بقّال ابری شد.
بقّال هر روز و هر شب، خودش را ملامت می کرد که چرا با دست خویش، تیشه به ریشه خود زده است؛ چرا به خاطر یک شیشه روغن، خودش را به چاه نیستی افکنده است. بقّال از کار خود به شدّت شرمنده بود، و هر کس را که می دید، می گریست و می گفت:کاشکی دستم می شکست و این دوست خوش زبان را نمی زدم.
البته این حرف فقط بین من و شما بماند و به جای دیگر درز پیدا نکند، که بقّال قصّه ما دلش برای طوطی نمی سوخت؛ بلکه دلش برای کار و کاسبی اش می سوخت که کساد شده بود. بقّال از این روی، غمگین و ناراحت نبود که طوطی اش کچل و لال شده است؛ بلکه ناراحتی و غمش از این بود که دیگر مشتری هایش را از دست داده بود. کار و کاسبی اش حسابی کساد شده بود. چون بسیاری از مشتری ها به خاطر طوطی و شیرین زبانی های او، از بقّال خرید می کردند.
بقّال بیچاره که از به حرف آمدن طوطی اش ناامید شد، شروع به نذر و نیاز کرد. تا بلکه طوطی نازنینش شفا یابد و بخت بدش بخوابد و دوباره بخت خوشش بیدار گردد و کار و کاسبی اش رونق بیابد و بهتر شود. بقّال با خود می گفت: «کار و کاسبی ام چه رونقی داشت! اما من نادان این رونق را به خاطر شیشه ای روغن از بین بردم. ای کاش می مردم و چنین روزهایی را نمی دیدم.»
بقّال هر کار که از دستش ساخته بود و می توانست، کرد تا نطق طوطی که کور شده بود دوباره باز شود.
از قضا آن روز، مردی پشمینه پوش، با سری برهنه و بی کلاه، به دکان آمد. مردی که سری بی مو داشت و آبله بر رو داشت. سری چون پشت طاس و طشت. طوطی از دیدن او خوشحال گشت. گویی که در دلش، قند آب کردند و گفت:آهای آقا
درویش گر پشمینه پوش بی کلاه، ناگاه با تعجّب بسیار به سوی طوطی برگشت. طوطی نگاهی بر سر بی موی درویش انداخت و درویش را با آن نگاه حیران تر ساخت. بقّال با خوشحالی چشم بر منقار طوطی دوخت که دوباره به سخن در آمده بود. طوطی بانگ بر زد که:
چی شد که کچل شدی مگه تو هم شیشه روغن شکسته ای
بقّال از حرف طوطی به خنده در آمد درویش حیران بود و نمی دانست چه پیش آمده است. بقّال، حکایت را برای درویش باز گفت. درویش نیز بخندید. بیچاره طوطی گمان کرده بود که همه کچل ها مثل او شیشه روغن شکسته اند و از خواجه شان تو سری خورده اند.