شتر زیرک
در بیابانی خشک، شتر، قوچ و گاوی گرسنه و تشنه به امید پیدا کردن غذا و آب پیش می رفتند. همین طور که می رفتند چشمشان به بوته ی سبزی افتاد. هر سه به سوی آن دویدند.
وقتی به نزدیکی آن بوته رسیدند، قوچ گفت: این بوته خیلی کوچک است اگر بخواهیم آن را بین خود قسمت کنیم، هیچ کدام سیر نمی شویم. خوب است این را کسی بخورد که سنش از همه بیشتر است. چرا که همیشه باید به بزرگ ترها احترام گذاشت!
حالا هر کدام تاریخ تولد خود را بگویید تا ببینم چه کسی از همه بزرگ تر است.
آن گاه قوچ، گردن برافراشت و گفت: من همزمان با قوچی که قرار بود به جای حضرت اسماعیل قربانی شود، به دنیا آمده ام!
گاو سری تکان داد و گفت: پس تو از من خیلی کوچک تر هستی. می دانی چرا؟ چون من جفت همان گاوی هستم که حضرت آدم با آن زمین را شخم می زد!
شتر که حیوان عاقلی بود، وقتی که این دروغ های عجیب را از قوچ و گاو شنید بی آنکه چیزی بگوید، آرام گردنش را خم کرد و بوته ی سبز را با دندان هایش از خاک بیرون کشید و با خونسردی مشغول جویدن آن شد.
پس از بلعیدن آن غذای خوشمزه، رو به قوچ و گاو کرد و گفت: کسی که صاحب چنین جسم قوی و گردن بلندی است چه نیازی به گفتن دروغ های شاخ دار دارد؟!