0

داستان هایی از جن

 
ashena_73
ashena_73
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 1004
محل سکونت : آذربایجان غربی

داستان هایی از جن

درخواست ازدواج جن از انسان

حجه الاسلام آقا سید محمد ابراهیم حسینی (صدر)نقل فرمودند که :من در سال1374 در روستای کرزان از توابع تویسرکان منبر می رفتم.روز تاسوعا بود. بامیزبان خود اقای محمود افشاری برای گردش به صحرا رفتیم .پدری با دوفرزندش را دیدیم که لوبیای قرمز می کاشتند.بعد از احوالپرسی سخن معجزه ائمه به میان آمد.آقای کریمی داستان جالبی نقل کرد وگفت :یکی از بچه ها به نام عباس مرد متدین ودقیق در انجام تکالیف شرعی است که با مادر وهمسر خود زندگی می کند.روزی از محل کار خود خارج شده به سوی منزل میرود در بین راه صدای دختری به گوش میرسد که ایشان را با نام صدا میزند.وقتی که بر میگردد دختری زیبا با قیافه بسیار دلفریبی را مشاهده میکند آن دختر اظهار می کند عباس من عاشق تو شدم و در خواست ازدواج با تو را دارم .عباس با شنیدن این کلام در حالی که از اتهام مردم هراسان است که در کوچه با چنین دختری مشغول صحبت گردیده گفت : من همسر و مادری در تحت تکلف خود دارم و هیچ گونه توانایی اراده دو همسر ومادرم را ندارم .دختر اظهار میکند که من از شما توقع مخارج وغیره را ندارم بلکه نیازهای مادی شما را هم هرچه باشد برطرف خواهم کرد . عباس می گوید چون نمی خواستم در جایی که مردم متوجه بودند با او صحبت کنم تا مبادا آبرویم خدشه دار شود لذا بی اعتنایی کرده و به سوی منزل روانه شدم . وقتی به منزل رسیدم دیدم جلوتر از من آمده و در منزل نشسته است .گفتم:
من تا به امروز اصلا تو را ندیده ام تو چطور ندیده عاشق من شده ای؟ گفت : من از طایفه جن هستم انسان نیستم ولی چکنم عاشق و دلباخته تو شده ام از تو تقاضای ازدواج دارم و تمام زندگی ترا تضمین میکنم که با خوشبختی زندگی کنی .عباس میگوید او هرچه اصرار می کرد من مخالفت میکردم تا اینکه گفت : عباس من میروم تو تا فردا با مادر و همسرت مشورت کن. در همین حال مادر وهمسرم نشسته بودند گفتند : گویا تو با کسی صحبت میکنی ما که غیر از تو کسی را نمی بینیم من جریان را شرح دادم مادرم گفت : عباس جن زده نشده باشی؟ آن روز گذشت فردا من طبق معمول به دکان رفته مشغول کار شدم ودر وقت همیشگی به خانه بر گشتم وقتی که وارد شدم دیدم باز آن دختر نشسته و منتظر است . بعد از سلام و جواب گفت : عباس! با مادر وهمسرت مشورت کردی؟ گفتم: دیروز من به تو گفتم من نیازی به ازدواج دوم ندارم و خواهش میکنم که دست از من بردار. او گفت : من در عشق تو بیقرارم و می سوزم استدعا میکنم با من ازدواج کنی و همین طور اصرار میکرد .گفتم : خلاصم کن من ابدا به ازدواج دوم تن نخواهم داد باز دیدم رهایم نمی کند ناچار برای خلاصی خود سیلی محکمی به صورتش زدم . نگاه به من کرد وگفت: اگر من چنین سیلی به تو بزنم زنده نخواهی ماند .در همین حال وقتی از من مایوس شد یک سیلی به من زد .دیگر نفهمیدم جریان چه شد وقتی مادر وهمسرم می بینند من نقش زمین شدم مرا به
پزشک می رسانند . ولی چون کاملا لال شده بودم از معالجه من نا امید می شوند. عباس بعد از مدت مدیدی با همین حال که قادر به سخن نبود زندگی میکند تا اینکه روزی آرزو میکند که به زیارت امام رضا (ع) نائل آید و این آرزو را با اشاره به نزدیکان خود میفهماند . مادر وهمسر و برادری که در تهران زندگی میکرد به همراه عباس به مشهد مقدس عازم میشوند . یک هفته در مشهد میمانند و هر روز به زیارت مشرف میشوند تا اینکه روزی در منزل عباس امام رضا(ع) وامام زمان (عج) را در خواب میبیند و شفای کامل پیدا میکند.



زعفر جني و ياري امام حسين (ع) در روز كربلا

هنگامی که واقعه ی جانسوز کربلا در حال وقوع بود، زعفر جنی که رئیس شیعیان جن بود در بئر ذات العلم ، برای خود مجلس عروسی بر پا کرده بود و بزرگان طوایف جن را دعوت نموده و خود بر تخت شادی و عیش نشسته بود . در همین حال ناگهان متوجه شد که از زیر تختش صدای گریه و زاری می اید. زعفرجنی گفت :(( کیست که در وقت شادی ، گریه می کند؟!)) دراین هنگام دو نفر از جنیان حاضر شدند وزعفر از آنان سبب گریه را پرسید .آنان گفتند : (( ای امیر ! وقتی که ما را به فلان شهر فرستادی ، در حین رفتن به آن شهر ، عبور ما به رودفرات افتاد که عربها به ان نواحی نینوا می گویند . ما دیدیم که درآنجا لشکریان زیادی از انسانها جمع شده ودر حال جنگ هستند .
وقتی که نزدیک آنان شدیم ، مشاهده کردیم که حضرت حسین بن علی علیه السلام ، پسر همان اقای بزرگواری که ما را مسلمان کرده ، یکه و تنها برنیزه ی بی کسی تکیه داده و به چپ وراست خود نگاه می کرد ومی فرمود : ((آیا یاری دهنده ای هست تا ما را یاری دهد ؟!)) و نیز شنیدم که اهل و عیال آن بزرگوار ، فریاد العطش العطش بلند کرده بودند . وقتی که این واقعه ناگوار را مشاهده کردیم فی الفور خود را به بئر ذات العلم رساندیم تا شما را خبر نماییم که اکنون پسر رسول خدا (ص) را به شهادت می رسانند .)) به محض اینکه زعفر جنی این سخنان را شنید ، تاج شاهی را از سر خود بر داشت و لباسهای دامادی را از تن خود خارج کرد و طوایف مختلف جن را با سلاحهای آتشین آماده کرد وهمگی با عجله به سوی کربلا حرکت نمودند .
خود زعفر گفته است : (( وقتی که ما وارد زمین کربلا شدیم ، دیدیم که چهار فرسخ در چهار فرسخ رالشکریان دشمن فراگرفته است ، بعلاوه صفهای فرشتگان زیادی را دیدیم . ملک منصور با چندین هزار فرشته ی دیگر یک طرف، ملک نصر با چندین هزار فرشته از طرف دیگر ، جبرئیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف و در یک طرف دیگر میکائیل با چندین هزار فرشته ی دیگر در ان طرف ، ودر یک طرف دیگر اسرافیل ، ملک ریاح ( فرشته بادها ) ، فرشته ی دریاها ، فرشته ی کوهها ، فرشته ی دوزخ و فرشته ی عذاب و... هر یک با لشکریان خود منتظر گرفتن اجازه از حضرت بودند . بعلاوه ارواح یکصد و بیست و چهار هزار پیامبر ( علیهم السلام ) از ادم تا خاتم همه صف کشیده ، مات و متحیر مانده بودند . تمام موجودات و حقیقت کل اشیا در کربلا بودند و همگی گریان . چه کربلا و چه غوغائی .خاتم پیامبران ( ص ) آغوش خود را گشوده و به امام حسین علیه السلام می فرمود:(( پسرم ! عجله کن ! عجله کن ! به راستی که مشتاق تو هستیم .))
حسین بن علی علیه السلام یکه و تنها در میان میدان با زخمها و جراحات فراوان ، پیشانی شکسته، با سری مجروح، با سینه ای سوزان و با دیده ای گریان ایستاده بود و در هر نفسی که میکشید ، از حلقه های زره خون می چکید اما اصلا" توجهی به هیچ گروهی از ان فرشتگان نمی کرد به من هم کسی اجازه نمی دادتا خدمت ان حضرت برسم .



همانطور که از دور نظاره میکردم ودر کار ان حضرت حیران بودم ،ناگهان دیدم که اقا امام حسین علیه السلام سر غربت از نیزه ی بی کسی بلند کرد و با گوشه چشم به من نگاه کرد و اشاره ای فرمود که : ای زعفر ! بیا .در این هنگام همه فرشتگان به سوی من نگاه کردند و مرا اجازه دادند تا نزد حضرت بروم . من خود را خدمت حضرت رساندم و عرض کردم : من با نود هزار جن به یاری شما امده ام . اگر بخواهی تمام دشمنانت را قبل از اینکه از جای خود حرکت کنی نابود میسازیم . حضرت فرمود : ای زعفر ! خدا و رسولش از تو راضی باشند . خدمت تو مورد قبول درگاه حق باشد .اما لازم نیست که زحمت بکشید ،شما برگردید .عرض کردم : قربانت شوم چرا اجازه نمی فرمائید ؟! حضرت فرمود : خداوند چنین نخواسته است و باید به لقای حضرت دوست برسم . اگر من در جای خود بمانم خداوند بوسیله چه کسی این مردم نگونبخت را مورد امتحان قرار دهد ؟ و چگونه از کردار زشت خود آگاه خواهند شد ...



جنیان گفتند : ای حبیب خدا و ای فرزند حبیب خدا ! به خدا سوگند اگر اطاعت از تو لازم و مخالفت با تو حرام نبود ، سخنت را قبول نمی کردیم و تمام دشمنانت را پیش از دستیابی به تو از میان می بردیم . حسین بن علی علیه السلام فرمود : به خداوند سوگند که ما بر این کار از شما جنیان تواناتریم ولی باید حجت بر مردم تمام شود تا (( آنکس که گمراه می شود با دلیل گمراه شود و انکس که هدایت می شود با دلیل هدایت شود .))



من (زعفر ) به امر آن حضرت مایوسانه برگشتم .وقتی که ما جنیان به محل خود رسیدیم ، بساط شادی را جمع کرده و اسباب عزا را فراهم کردیم . مادرم به من گفت : پسرم چه میکنی ؟! کجا رفته بودی که اینچنین ناراحت بر گشتی ؟!



گفتم :مادر ! پسر ان بزرگواری که ما را مسلمان کرد ، اینک در کربلا در چنان حالی است که من رفتم تا یاریش کنم اما ان حضرت اجازه نفرمود و چون امر امام واجب بود ، باز گشتم .مادرم وقتی که سخنان را شنید ، گفت : ای فرزند ! تو را عاق می کنم . من فردای قیامت در جواب مادرش حضرت فاطمه (س ) چه بگویم ؟! زعفر گفت : مادر ! من خیلی ارزو داشتم تا جانم را فدای انحضرت کنم ولی ایشان اجازه نفرمود . مادرم گفت : ((بیا برویم ، من همراهت می آیم . مادرم جلو و من با لشکریانم از پشت سرش ، دوباره به سوی کربلا حرکت کردیم . )) و هنگامی که به انجا رسیدم ، از لشکریان کفار صدای تکبیر شنیدم و چون نگاه کردیم ، دیدیم که سر مبارک و درخشان اقا امام حسین علیه السلام بالای نیزه است و دود و آتش از خیمه های حرم بلند است . مادرم خدمت حضرت امام سجاد علیه السلام رسید اجازه خواست تا با دشمنان آنان بجنگد ولی ان حضرت اجازه نداد و فرمود : (( در این سفر همراه ما باشید و در شبها اطفال ما را مواظبت کنید تا از بالای شتران بر زمین نخورند .))



در نتیجه جنیان اطاعت کردند و تا سرزمین شام با اسیران بودند تا حضرت سجاد علیه السلام آنان را مرخص فرمود .



زعفر آمد با سپاه بی شمار در حضور آن ولی کردگار

ایستاد از دور با صد احترام کرد با سلطان مظلومان سلام

عرض کرد ای خسرو دنیا و دین بنده ی درگاه ، زعفر را ببین

هست حاضر زعفرت با این سپاه بهر یاری ای غریب بی پناه

اذن فرما بر سپاه جنیان تا بگیرند داد تو از کوفیان

لشکر جن هست از جان یاورت اذن ده گیرند خون اکبرت

این فرات از چه به رویت بسته اند اهل بیتت از عطش دل خسته اند

اذن ده بر لشکر حق از کرم تا رسانند آب بر اهل حرم

ذاکرا رو در پناه شاهدین تا شود نام تو تاج الذاکرین


مجلس ختم برای زعفر جنی

چند سال پيش شنيدم آيت الله بروجردی اعلام كرده بود كه زعفر جنی مرده و برای او ختم گرفته بود . و حتی عزای عمومی هم اعلام شده بود .

و رهبري جنيان شيعه الان بر عهده پسر زعفر ميباشد.


جعفر لنکرانی در امامزاده ای از فرزندان امام حسن مجتبی (ع)  که در نزديکی شهر لنکران قرار دارد چند سالی نگهبان بودند.

او ميگويد :  وقتی شب مي شد صدای گريه و شيون عده ای را مي شنيدم که مرا از خواب بيدار مي نمود . يک شب روی پشت بام در کمين ايستادم تا ببينم چه کسانی می آيندو شيون و زاری می کنند.
  خيلی منتظر ماندم که دو ساعت پس از نيمه شب عده ای را ديدم وارد امام زاده شدند، در حالی که همه درب ها قفل بودند. خيلی تعجب کردم که اينها چگونه داخل امام زاده شدند. قصد داشتم پليس را خبر کنم که دو باره همان صداها را شنيدم . صدا صدای روضه بود .مطمئن شدم که مسلمانند از پشت بام پايين آمده  و به آنها گفتم : آی محبان اهل بيت (ع) شما کی هستيد ؟

آنها که تعجب کرده بودند گفتند: مگر شما ما را می بینید. گفتم آری شمارا می بینم. يکی  از آنها گفت :  ما از جنيان شيعه و محبان اهل بيت (ع) هستيم.

از آن پس ديگر وجود آنها و نیز شیون و زاری آنها مرا اذیت و آزارم نمي داد و گاهی  مشکلی برايم پيش می آمد آنها مشکلم را  برطرف نمودند.



داستانی به نقل از امام محمد باقر(ع)

امام باقر(ع) می فرماید: ابوخالد کابلی مدتی نزد پدرم علی بن الحسین (ع) خدمت می کرد. روزی اشتیاقش را نسبت به دیدار مادرش به حضرت بازگو نمود و برای رفتن نزد او رخصت خواست. حضرت فرمود:‌ فردا مردی از اهل شام که صاحب شأن و جاه ومال است با دخترش که جن زده شده به سراغ طبیب این جا می اید و حاضر است مال خود را برای علاج دخترش صرف کند تو نزد او برو و بگو: من ده هزار درهم می گیرم و او را معالجه می کنم. فردا مرد شامی با دخترش آمد و سراغ از طبیب گرفت. ابوخالد گفت: من ده هزار درهم می گیرم و او را معالجه می کنم. پدر قول داد که پول را بدهد. حضرت فرمود: به زودی با تو مکر می کند و به وعده اش وفا نمی کند، سپس فرمود: برو در گوش چپ دختر بگو: ای خبیث. حضرت زین العابدین می فرماید: از بدن این دختر بیرون رو و دیگر بر نگرد. ابوخالد چنین کرد. جنون دختر خوب شد سپس مال را از پدرش مطالبه کرد،‌اما او مسامحه نمود، چون آن مرد کوتاهی کرد حضرت فرمود: فردا باز مرضش بر می گردد به او بگو: دلیل عود بیماری آن است که به وعده ات وفا نکردی اینک اگر ده هراز درهم را در دست علی بن الحسین (ع) بگذاری من او را علاج می کنم به طوری که دیگر بر نگردد فردای آن روز به دستور آن جناب عمل کرد و گفت : آگر برگری تو را به آتش خدا می سوزانم شیطان از بدنش خارج شد و دیگر باز نگشت. ابوخالد مال را گرفت و به جانب مادر رفت.(1)


در پایان کتاب جن و شیطان از علیرضا رجالی تهرانی و معارف قرآن از آقای مصباح و تفسیر سورة جن از تفسیر نمونه معرفی می شود.


تشرف اخوي آقا سيد علي داماد

اخوي سيد جليل ، مرحوم آقا سيد علي تبريزي داماد فرمود: اوقاتي كه در پركنه هندوستان بودم ، روزي در منزل نشسته بودم .ناگاه زن مجلله اي ،وارد حجره مـن شد و بدون مقدمه چادر خود را كنار زد و صورتش را به من نشان داد.ديدم زني است جوان و در نهايت حسن و جمال كه شديدا لاغر است .آن زن گفت : علت لاغري من اين است كه گرفتار يكي از اجنه شده ام .او مرا به اين حالت رسانده است .

من براي رهايي خودم چاره اي نديدم ، جز آن كه به شما متوسل شوم ، به خاطر اين كه سيد و از دودمان پيغمبريد.
بـعـد از صحبتهاي اين زن به او دستور دادم هر وقت آن جن نزد تو ظاهر شدآية الكرسي را قرائت كن ، او از تو فرار خواهد كرد.گفت : آية الكرسي را بلد نيستم .مدتي زحمت كشيدم تا بالاخره آية الكرسي را به او تعليم دادم .

بعد از چند روز آمد و اظهار تشكر كرد كه به بركت اين آيه مباركه ، هر وقت او نمايان مي شود و آن را مي خوانم ، از شرش خلاص مي شوم .مـدتـي از ايـن جـريان گذشت .روزي ديدم چيز سياهي مانند قورباغه به سقف اتاق مسكوني من چـسـبـيـده و كم كم رو به پايين مي آيد وهمين طور بزرگ مي شود، تا آن كه به سطح اتاق رسيد.

ناگاه ديدم هيكلي عجيب و هيولايي غريب است كه من ازديدنش به وحشت افتادم .
با صدايي رسا و با تندي و خشونت به من گفت : تو به خاطرتعليم آية الكرسي به محبوبه ام او را از من جدا كردي و بالاخره تو را خواهم كشت .

مـن شـروع به خواندن آية الكرسي نمودم .

ناگاه آن هيكل عجيب ، كم كم كوچك شد، تابه صورت اول برگشت و ناپديد شد.

چـنـدين مرتبه به همين كيفيت به سروقت من آمده و قصد كشتنم را نمود، اما من باخواندن آية الكرسي از شر او نجات يافتم .تا آن كه روزي براي تفريح از شهر خارج شدمدر آن نزديكي جنگلي بـود وقتي نزديك جنگل رسيدم ، ناگاه اژدهاي عظيم الجثه اي از بين درختان بيرون آمد و فرياد زد: مـن هـمان جن هستم و الان تو را هلاك مي كنم .ببينم كيست آن كه تو را از چنگ من رهايي بخشد؟ تـا ايـن كـلام را از او شـنـيـدم فـورا ملهم شده و متوسل به ، فريادرس بيچارگان و نجات دهنده درمـانـدگـان ، حـضرت صاحب العصر و الزمان ارواحنافداه گرديدم و به آن جن گفتم :حضرت حجت (ع ) مرا نجات خواهد داد.تـا ايـن جمله از دهانم خارج شد، جوان سيدي را كه عمامه اي سبز بر سر و تبري دردست داشت ، مقابل خود ديدم .

آن آقا تبر خود را به من داد و فرمود: اين اژدها رابكش .عـرض كـردم : مـولاي مـن ، از تـرس و وحشت در اعضاي خود رمقي نمي بينم ، چه رسدبه آن كه بتوانم تبر را به كار گيرم .در اين جا خود ايشان نزديك رفته و به ضرب تبر سر آن اژدها را درهم كوبيد و به درك فرستاد.بعد هم فرمود: برو كه از شر او خلاص شدي .

سؤال كردم : شما كه مي باشيد؟ فرمودند: تو چه كسي را به كمك خواستي و به كه متوسل شدي ؟ عرض كردم : به امام عصر (ع ) متوسل شدم .فرمودند: منم حجت وقت و امام زمان .بعد هم از نظرم غايب شدند.من هم خداوند متعال را به خاطر اين نعمت بزرگ ، بسيار شكر نمودم



داﺳﺘﺎن ﺣﻤﺎم ‬‫- شنيدني هايي از جن ( داستان ها )

ﻣﺎدر از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ آﻣﺪ، اﻣﯿﺮ را دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻢ ﭼﻨﺎن ﻣﺸﻐﻮل ﺗﻌﻤﯿﺮ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ اﺳﺖ. ﺑـﻪ ﮔﻮﺷـﻪ‬ در زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺗﮑﯿﻪ داد و ﮔﻔﺖ: «اﻣﯿﺮﺧﺎن ﺗﻮ از ﺳﺎﻋﺖ ﭼﻬﺎر ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﺗﻮی اﯾـﻦ ﺳـﺮﻣﺎ داری ﺑـﺎ‬ اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ور ﻣﯽ ری، آﺧﻪ اﯾﻦ ﭼﻪ ﮐﺎرﯾﻪ؟ ول ﮐﻦ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪی؟ ﺣﺎﻻ ﺣﻤـﻮم ﻧـﺮو، ﭼـﯽ‬ ﻣﯽ ﺷﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎی ﺗﻮ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم.»‫

اﻣﯿﺮ ﺟﻮان ﻗﻮی ﻫﯿﮑﻞ و ﭼﻬﺎرﺷﺎﻧﻪ ﺑـﻮری ﺑـﻮد. رو ﺑـﻪ ﻃـﺮف ﻣـﺎدر ﮐـﺮد، ﺗﻤـﺎم ﺻـﻮرت و‬ ‫ﭘﯿﺮاﻫﻨﺶ دودی و ﺳﯿﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد ﮔﻔﺖ:‬«ﻧﻪ ﻧﻨﻪ، ﺑﺒﯿﻦ اﺻﻼً ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺪاره، ﺗﻤـﺎم ﻟﻮﻟـﻪ ﻫـﺎ رو ﭘـﺎک ﮐـﺮدم، ﺳـﻪ دﻓﻌـﻪ ﮐـﺎرﺑﻮراﺗﻮرو‬‫ﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮدم، ﻧﻔﺖ ﻣﯽ آد، روﺷﻦ ﻣﯽ ﺷﻪ، ﺗـﺎ ﺑـﺎﻻی ﺳـﺮش ﻫـﺴﺘﻢ ﮐـﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨـﻪ، ﺑـﺎورت‬ ‫ﻧﻤﯽ ﺷﻪ دو ﻗﺪم اوﻧﻮر ﻣﯽ رم ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ.»
‬‫«ﺧﺐ ﻣﺎدر ﺣﺎﻻ ﻧﺰدﯾﮏ ﻋﯿﺪه ﺧﻮدﺗﻮ ﺣﺎﺟﯽ ﻓﯿﺮوز ﮐﺮدی، ﺑﺮو ﺑﯿﺮون ﯾﻪ ﮐﺎﺳـﺒﯽ ﻫـﻢ ﺑﮑـﻦ،‬ ول ﮐﻦ دﯾﮕﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ. ﺣﺘﻤﺎً ﺧﺮاﺑﻪ دﯾﮕﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ اﯾﺮادی داره ﺗﻮ ﻧﻤﯽدوﻧﯽ …. وﻟﺶ ﮐﻦ، ﻣﻦ‬ روی اﺟﺎق ﮔﺎز آﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ آب ﮔﺮم ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﺑﯿﺎ دﺳﺖ و ﺻﻮرﺗﺖ رو ﺑﺸﻮر، وﻟﺶ ﮐﻦ ﻫﻮا ﺳـﺮده،‬ ﻣﯽ ﭼﺎﯾﯽ»
‬‫اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﮐﻒ دﺳﺖ ﭼﻨﺪ ﺑﺎر ﺑﻪ ﺑﺪﻧﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ زد، ﺑﻌﺪ ﮐﻒ دﺳﺘﻬﺎﯾﺶ را ﺑﻪ ﻟﺒـﻪ در آن ﻣﺎﻟﯿـﺪ و‬ﮔﻔﺖ:«ﻧﻪ ﻣﺎدر زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﮔﺮﻣﻪ، ﺳﺎﺧﺘﻤﻮن ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺪﯾﻤﯽ اﺳﺖ، ﺑﺒﯿﻦ ﭼـﻪ ﭘﺎﯾـﻪ ﻫـﺎﯾﯽ داره، اﯾـﻦ‬ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻫﺎ ﻫﻢ ﭼﻪ ﮐﺎرﻫﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدن. ﻧﺰدﯾﮏ ﯾﮏ ﻣﺘﺮ ﭘﺎﯾﻪ زده، زﯾﺮزﻣﯿﻦ رو ﻃﻮری درﺳﺖ ﮐﺮده‬ ﮐﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮن ﺧﻨﮏ، زﻣﺴﺘﻮن ﮔﺮم ﺑﺎﺷﻪ، اﯾﻦ دﻓﻌﻪ دﯾﮕﻪ ﺟﻮری ﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮدم ﮐﻪ ﺧـﺮاب ﻧـﺸﻪ،‬ ‫اﻵن ﺗﻤﻮم ﻣﯽ ﺷﻪ.»
‬‫«ﻣﯽﺧﻮای ﺑﺮات ﭼﺎﯾﯽ ﺑﯿﺎرم؟»‬‫
«اﮔﻪ ﺑﯿﺎری ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻮﮐﺮﺗﻢ، داداش ﻣﺎ ﻫﻢ ﺟﺎ ﺑﻮده ﭘﯿﺪا ﮐﺮده، اوﻣـﺪه ﮐﺠـﺎ ﻧﺸـﺴﺘﻪ؟ اﯾـﻦ‬ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯿﻪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﮐﻬﻨﻪ و ﻋﺘﯿﻘﻪ اﺳﺖ، ﺗﻮ ﭘﻨﺠﺮه ﻫﺎی زﯾﺮزﻣﯿﻦ رو ﺑﺒﯿﻦ، ﯾﺎ اﯾﻦ درﺷﻮ،‬ ﺗﻮی ﺣﻤﻮم ﻫﻢ ﺳﮑﻮ داره، ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻪ وﻗﺘﯽ از ﮔﺮﻣﺎ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ آد، ﺑﺸﯿﻨﻪ روی ﺳـﮑﻮ ﺧـﺴﺘﮕﯽ‬ ‫درﮐﻨﻪ، ﻋﺮﻗﺶ ﺧﺸﮏ ﺷﻪ، ﺑﯿﺮون اوﻣﺪ ﻧﭽﺎد.»
‫ﻣﺎدر ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دوروﺑﺮ ﺧﻮد اﻧﺪاﺧﺖ: «آره ﻣﺎدر ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻬﻨﻪ اﯾﻪ، دﯾﮕﻪ ﻣﺮدم اﯾﻦ ﺟﻮر ﺟﺎﻫـﺎ رو‬ دوﺳﺖ ﻧﺪارن ﻫﻤﻪ دﻧﺒﺎل آﭘﺎرﺗﻤﺎن ﺟﻤﻊ و ﺟﻮر و ﺗﺮ و ﺗﻤﯿﺰ و ﺷﯿﮏ ﻫﺴﺘﻦ، ﺑﺸﯿﻦ ﻣﻦ ﺑﺮم ﭼﺎﯾﯽ‬ ‫ﺑﯿﺎرم»‬
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ»‬‫
ﻣﺎدر از زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺧﺎرج ﺷﺪ. اﻣﯿﺮ آﭼﺎر و ﭘﯿﭻ ﮔﻮﺷﯽ را ﺑﺮداﺷﺖ، ﮐﺎرﺑﺮاﺗﻮر را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد، ﺑﻌـﺪ‬ ﺷﯿﺮ آن را ﺑﺎز ﮐﺮد، ﭼﻨﺪ دﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ، اﻣﯿﺮ ﺳﺮﺧﻮد را ﭘﺎﺋﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘـﻪ و از ﻣﺤﻔﻈـﻪ آن ﺑـﻪ ﮐـﻮره‬ ‫ﻧﮕﺎه ﻣﯽ ﮐﺮد. ﻣﺎدر ﺑﺎ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﯽ در دﺳﺖ وارد ﺷﺪ. ﯾﮏ ﻟﯿﻮان ﭼﺎی و ﯾﮏ ﻗﻨﺪان در ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻮد.‬‫
«ﺑﯿﺎ ﻣﺎدر ﺑﺎز ﮐﻪ ﺳﺮﺗﻮ ﮐﺮدی ﺗﻮ اون وﻟﺶ ﮐﻦ، ﺑﯿﺎ ﯾﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮر، ﻣﻦ ﺑـﺮم ﺷـﺎم رو ﺣﺎﺿـﺮ‬ ﮐﻨﻢ. اﯾﻦ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، اون ﻫﻢ ﺷﺐ ﻋﯿﺪی رﻓﺘﻪ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎن، داداﺷﺖ ﻫﻢ ﮐﻪ رﻓﺘـﻪ‬ ﻣﺴﺎﻓﺮت، ﻣﺎ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﻋﯿﺪ را ﺳﺮاﺳﺮ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ. ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ؟ ﻣﺎ ﻫﻢ رﻓﺖ و آﻣـﺪ و ﺑـﺮو و‬ ‫ﺑﯿﺎ دارﯾﻢ. ﻣﯽ ﮔﯽ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ؟‬»
‫«ﻫﯿﭽﯽ. داداش ﮔﻔﺖ ﺑﻌﻀﯽ وﻗﺘﻬﺎ ﯾﻪ ﺳﺮ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ داﺋﻢ اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑـﻪ‬ زﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﻣﻮن ﺑﺮﺳﯿﻢ، دﯾﺪ و ﺑﺎزدﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﻋﯿﺪی ﺑﮕﯿﺮیم، اﯾﻦ درﺳﺘﻪ.»
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃـﺮف ﻣـﺎدر آﻣـﺪ،‬ و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﺧﻮد ﮐﺮد. ﻟﯿﻮان ﭼﺎی را ﺑﺮداﺷـﺖ، ﻣـﺎدر ﻗﻨـﺪی از ﻗﻨـﺪان ﺑﯿـﺮون آورد. در‬ دﻫﺎن او ﻧﻬﺎد.
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ، ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺦ اﯾﻦ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺷﺪﯾﻢ، از ﺳﺮﻣﺎ ﺧﺸﮏ‬ ﺷﺪﯾﻢ. ﻋﺠﺐ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻧﺎﺟﻮرﯾﻪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰش ﺳﺎﻟﻤﻪ، ﮐﻬﻨﻪ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ، اﻣـﺎ روﺷـﻦ ﻧﻤـﯽ ﺷـﻪ،‬ ﻋﺠﯿﺒﻪ، ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ﻧﻔﺖ رﻓﺖ ﺗﻮ ﻣﺨﺰن، اون ﮐﺒﺮﯾﺖ رو ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪه.»
اﺷﺎره ﺑﻪ ﮐﺒﺮﯾﺘﯽ ﮐـﺮد ﮐـﻪ‬ ﮔﻮﺷﻪ دﯾﻮار ﺑﻮد، ﻣﺎدر ﮐﺒﺮﯾﺖ را ﺑﺮداﺷﺖ ﺑﻪ او داد. اﻣﯿﺮ ﺟﺮﻋﻪ دﯾﮕﺮی ﭼﺎی ﻧﻮﺷﯿﺪ. ﺳﭙﺲ ﻟﯿﻮان‬ را در ﺳﯿﻨﯽ ﮔﺬاﺷﺖ، ﮐﺒﺮﯾﺘﯽ روﺷﻦ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﺳﺮ ﻓﺘﯿﻠﻪ ای ﮐﻪ روی ﻣﯿﻠﻪ آﻫﻨﯽ ﺑﻮد ﮔﺮﻓﺖ، ﺑﻌﺪ از‬ ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪن آن را در ﺳﻮراخ ﻣﺨﺰن ﻓﺮوﺑﺮد. ﻧﮕﻬﺪاﺷـﺖ. ﺳﺮوﺻـﺪاﯾﯽ ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ، ﻧﻔـﺖ داﺧـﻞ‬ ﻣﺨﺰن ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪ. اﻣﯿﺮ ﺳﯿﻢ را ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪ، درﭘﻮش ﻣﺨﺰن اﻓﺘﺎد، ﻟﺤﻈـﺎﺗﯽ ﺑـﻪ ﺳـﻮراخ ﻫـﺎی‬ ﻣﺨﺰن ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، آﺗﺶ ﺷﻌﻠﻪ ور ﺑﻮد، اﻣﯿﺮ ﻣﺸﻐﻮل ﻧﻮﺷﯿﺪن ﭼﺎی ﺷﺪ، ﺗﺎ ﻟﯿﻮان را ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮد آن را‬ ‫در ﺳﯿﻨﯽ ﮔﺬاﺷﺖ.
«دﺳﺘﺖ درد ﻧﮑﻨﻪ، ﻋﺠﺐ ﭼﺴﺒﯿﺪ.»‬
«ﻧﻮش ﺟﻮﻧﺖ، اﮔﻪ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺎز ﻫﻢ ﺑﺮات ﺑﯿﺎرم؟»‬
«ﻧﻪ ﻣﺎدر ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم، اﯾﻦ دﻓﻌﻪ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽ ﮔﯿﺮه.»
‬«ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪاره، ﻋﻮﺿﺶ آب ﮔﺮم ﺷﺪ، دوش ﮔﺮﻓﺘﯽ ﺧﺴﺘﮕﯽ از ﺗﻨﺖ ﺑﯿﺮون ﻣﯽره.»
‬‫آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺻﺪاﯾﯽ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﺳﺎﮐﺖ ﺷﺪ، اﻣﯿﺮ دوﺑﺎره ﺑﻪ ﮐﻮره ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ آﺗﺶ از ﺷـﻌﻠﻪ اﻓﺘـﺎد و‬ ﺧﻮاﺑﯿﺪه ﺑﻮد: «ای ﮐﻪ ﻫﯽ، ﺳﮓ ﻣﺼﺐ، ﺑﺎز ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ»
‬«وﻟﺶ ﮐﻦ ﻣﺎدر ﺣﺘﻤﺎً ﯾﻪ اﯾﺮادی داره ﮐﻪ ﺗﻮ ﺳﺮ در ﻧﻤﯽ آری.»‬‫
«ﻧﻪ ﻣﺎدر ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺷﻮ ﺑﺎزﮐﺮدم ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮدم. ﻧﻔﺖ رو ﻋﻮض ﮐﺮدم، ﻫﯿﭻ اﯾﺮادی ﻧﺪاره اﻣـﺎ ﭼـﺮا‬ ‫ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ، ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪم؟»
‬‫ﻣﺮﯾﻢ وارد زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺷﺪ: «ﺳﻼم داداش ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽ ﮐﻨـﯽ؟ از ﺻـﺒﺢ ﺗـﺎ ﺣـﺎﻻ اوﻣـﺪی ﺗـﻮ‬ زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ، ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﻓﯿﻠﻢ داره، ﺑﺎز ﺳﺮﺧﻮدﺗﻮ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﮔـﺮم ﮐـﺮدی، ول ﮐـﻦ، ﭼـﻪ ﮐـﺎر‬ ‫داری، ﺣﺎﻻ اﻣﺮوز ﺣﻤﻮم ﻧﺮو، ﻓﺮدا ﻣﯽ رﯾﻢ ﺧﻮﻧﻪ، ﻣﯽری ﺣﻤﻮم، دﯾﮕﻪ ﭼﺮا ﭘﯿﻠﻪ ﻣﯽﮐنی.»‬‫
«ﺑﻪ ﺳﻼم ﻣﺮﯾﻢ ﺧﺎﻧﻢ ﻏﺮﻏﺮو …. ﺑﺎز اوﻣﺪی، رﺳﯿﺪن ﺑﻪ ﺧﯿﺮ، ﺧﻮش اوﻣﺪی، ﺻﻔﺎ آوردی، ﭼﯽ‬ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﯽ؟ ﺑﺤﺚ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺣﻤﻮم ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺤﺚ ﺣﯿﺜﯿﺘﯽ ﺷﺪه، ﺑﺎﯾﺪ روی اﯾﻦ دﺳﺘﮕﺎه رو ﮐﻢ ﮐﻨﻢ.‬ ﺧﯿﺎل ﮐﺮده، ﺣﺮﯾﻒ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻪ؟»‬‫
«اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ﺧﺮاب ﻧﺒﻮد، ﻣﻦ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻧﺸﻨﯿﺪم زن داداش ﺑﮕﻪ ﺧﺮاﺑﻪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ روﺷـﻨﻪ،‬ ‫ﺷﺎﯾﺪ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟»
‬«ﮐﺪوم ﻟﻮﻟﻪ؟ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺎزوﺋﯿﻞ و ﻧﻔﺖ، ﻧﻪ ﻫﻤﻪ رو دﯾﺪم.»
‬«ﻧﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺨﺎری رو ﻣﯽ ﮔﻢ، ﻟﻮﻟﻪ دﯾﻮاری اش.»
‬‫«ای ﺑﺎﺑﺎ، راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﻦ ﻋﻘﻞ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﻬﺘﺮ از ﻣﺮﯾﻤﻪ، ﭼﺮا ﺑﻪ ﻋﻘﻞ ﻣـﻦ ﻧﺮﺳـﯿﺪ، ﺑـﺮو ﮐﻨـﺎر،‬ راﺳﺖ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﻟﻮﻟﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ، دوده زده، اﯾﻦ ﺳﯿﻨﯽ رو ﺑﺮدار»
ﻣﺮﯾﻢ ﺳﯿﻨﯽ را از زﻣﯿﻦ ﺑﺮداﺷﺖ،‬ ﻣﺎدر ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻪ دﺧﺘﺮش ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ: «راﺳﺖ ﮔﻔﺘﯽ دﺧﺘﺮم، ﺷﺎﯾﺪ ﻋﻠﺖ ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ ﻟﻮﻟﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﭼـﻮن‬ اﻣﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻪ ﭼﻨﺪ دﻓﻌﻪ ﺳﺮوﯾﺲ ﮐﺮده درﺳﺖ ﻧﺸﺪه»
اﻣﯿﺮ ﻟﻮﻟﻪ را از ﺳﺮ آب ﮔﺮم ﮐﻦ ﺟﺪا ﮐﺮد، ﺑـﻪ‬ داﺧﻞ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﺑﺎز و ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮد، ﺳﭙﺲ ﺣﻠﺒﯽ دور دﯾﻮار را ﺑﯿﺮون آورد. آن را ﻧﮕﺎه ﮐﺮد، آﻧﻬﺎ ﻫـﻢ‬ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻮدﻧﺪ، دوﺑﺎره آﻧﻬﺎ را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد: «ﻧﻪ ﻫﻤﻪ اﯾﻨﻬﺎ ﭘﺎک و ﺗﻤﯿـﺰن، ﮔﺮﻓﺘﮕـﯽ ﻧـﺪاره، اﻣـﺎ ﭼـﺮا‬ ‫روﺷﻦ ﻧﻤﯽ ﺷﻪ»
‬«ﺷﺎﯾﺪ ﺗﻮی ﻧﻔﺖ آب ﺑﺎﺷﻪ» ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ.
«‬‫آب؟ ﺗﻮی ﻧﻔﺖ؟ ﻣﻤﮑﻨﻪ… ﺑﺬار دوﺑﺎره ﻧﮕﺎه ﮐﻨﻢ.»
ﺑﻪ داﺧﻞ ﻣﺨﺰن ﻧﮕـﺎه ﮐـﺮد. ﭼﯿـﺰی ﻣﻌﻠـﻮم‬ ‫ﻧﺒﻮد. ﺑﻌﺪ اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ «اون ﻗﯿﻒ و اون ﺑﺸﮑﻪ ﺧﺎﻟﯽ، و اون ﺗﺸﺖ رو ﺑﯿﺎر.‬‫»
«ﻣﯽ ﺧﻮای ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﯽ؟»
اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ: «آزﻣﺎﯾﺶ ورود آب ﺑﻪ ﻧﻔﺖ»
ﻣﺮﯾﻢ ﺗـﺸﺖ و ﻗﯿـﻒ را‬ آورد، اﻣﯿﺮ ﻣﺨﺰن ﻧﻔﺖ را از آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺟﺪاﮐﺮد، داﺧﻞ ﺗﺸﺖ رﯾﺨﺖ، اﻣﺎ ﻧﻔﺖ ﻫـﻢ ﺧـﺎﻟﺺ ﺑـﻮد و‬ آب در آن ﻧﺒﻮد، دوﺑﺎره ﻣﺨﺰن را ﻧﺼﺐ ﮐﺮد، و ﻧﻔﺖ در آن رﯾﺨـﺖ، دوﺑـﺎره ﺷـﯿﺮﮐﺎرﺑﺮاﺗﻮر را زد،‬ ﻣﯿﻠﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ ﻧﻔﺘﯽ ﮐﺮد، روﺷﻦ ﻧﻤﻮده داﺧﻞ ﻣﺨﺰن ﻧﻤﻮد، دوﺑﺎره ﺳﺮوﺻـﺪا ﺑﻠﻨـﺪ ﺷـﺪ و ﻧﻔـﺖ‬ ‫ﻣﺸﺘﻌﻞ ﺷﺪ. ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽ ﮔﻢ داداش ﭘﺎی ﻣﻦ ﺧﻮﺑﻪ ﻫﺎ، اﻵن ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﮐﻪ روﺷﻦ ﺷﺪ.»
‬اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدی ﮔﻔﺖ: «ای آﺑﺠﯽ، ﺑﺤﺚ ﻗﺪم ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﺤﺚ ﻟﺞ و ﻟﺞ ﺑﺎزﯾﻪ،»
‬ﻣﺮﯾﻢ ﺑﺎ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﮔﻔﺖ: «ﺷﺎﯾﺪ داداش راﺿﯽ ﻧﺒﻮده ﻣﺎ ﺣﻤﻮم ﺑﺮﯾﻢ»
‬‫اﻣﯿﺮ اﺧﻢ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﻮ ﻧﺰن، داداش ﺧﯿﻠﯽ آدم دﺳﺖ و دﻟﺒﺎز و ﻻرﺟﯿﻪ.»‬
« ﭘﺲ ﭼﺮا اﯾﻦ ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ؟»‬
«ﮐﻮ اﯾﻦ ﮐﻪ داره ﺑﺎ ﺳﺮوﺻﺪا ﻣﯽ ﺳﻮزه»‬
«دﻟﺖ رو ﺧﻮش ﻧﮑﻦ، اﻵن ﭘﺖ ﭘﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﺧﺎﻣﻮش ﻣﯽ ﺷﻪ.»
‬‫ﻣﺮﯾﻢ دﺳﺘﯽ ﺑﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ ای آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻋﺰﯾﺰ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺧﺎﻣﻮش‬ ‫ﻧﺸﻮ. داداش ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ و روﻏﻨﯽ و ﻧﻔﺘﯽ ﺷﺪه ﺑﺬار ﺑﯿﺎد ﺧﻮدﺷﻮ ﺑﺸﻮره، ﺑﻌﺪ ﺧﺎﻣﻮش ﺷﻮ.»
‬‫اﻣﯿﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ «ﺑﺎرک ا… ﺣﺘﻤﺎً ﻫﻢ اﻵن ﺣﺮف ﺗﻮ رو ﺷﻨﯿﺪ، دﯾﮕﻪ ﺧﺎﻣﻮش ﻧﻤـﯽ ﺷـﻪ، ﻧﺎﮔﻬـﺎن‬ ﺻﺪاﯾﯽ از ﺣﻤﺎم ﺧﺎرج ﺷﺪ. ﮔﻮﯾﯽ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﭼﯽ؟ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺪ.‬
«ﭼﯽ ﺑﻮد؟»
‬«ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ»‬
«ﺟﻮاب ﻣﻨﻮ داد»
‬«ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﭼﯽ»‬‫
اﻣﯿﺮ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﻫﻤﻪ در اﺛﺮ ﺳﺮﻣﺎ و ﺑﯽ آﺑﯽ ﺧﻞ ﺷﺪن، اﯾﻦ ﺷﯿﺮ آب ﺣﻤﻮم ﺑﻮد ﮐﻪ ﮔﻔـﺖ: دﯾﮕـﻪ‬ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻨﺪی ﻣﻮﻗﻮف، اﯾﻦ دﺳﺘﮕﺎه ﮐﺎر ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ، ﻣﻨﻢ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪم، ﺧﻮاﺳﺘﯽ روﺷﻦ ﺷـﻮ، ﺧﻮاﺳـﺘﯽ‬ ‫ﻧﺸﻮ، ﺑﻪ ﺟﻬﻨﻢ، ﻣﻦ ﺑﺎ آب ﮐﺘﺮی ﺧﻮدﻣﻮ ﻣﯽ ﺷﻮرم، ﻓﻬﻤﯿﺪی؟»
‬دوﺑﺎره ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﻪ ﮔﻮش رﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ»‬‫
ﻣﺮﯾﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ: «داداش ﺗﻮ ﻫﻢ ﺳﺮﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﺎ ﻣﯽ ذاری، ﭼﻄﻮری اﯾﻦ ﺻﺪارو در ﻣﯽ آری ﮐﻪ از‬ ‫ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﺷﻨﯿﺪه ﻣﯽ ﺷﻪ؟»‬
«ﻣﻦ ﺻﺪاﯾﯽ ﻧﮑﺮدم»
‬‫ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ، اﯾﻦ ﺻﺪا از ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ آد.»‬‫
«ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ؟ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ، ﺻﺪا از ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﻣﯽ آد»
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺣﻤﺎم رﻓﺖ ﭼﺮاغ را‬ روﺷﻦ ﮐﺮد وارد ﺷﺪ. ﮐﺴﯽ در آﻧﺠﺎ ﻧﺒﻮد، اﻣﺎ ﺑـﺮای ﻟﺤﻈـﻪ ای اﺣـﺴﺎس ﺳـﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐـﺮد، ﮔـﻮﯾﯽ‬ ﻣﻮﻫﺎی ﺑﺪﻧﺶ ﺳﯿﺦ ﺷﺪه و ﭘﻮﺳﺖ آن ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺑﯿﺮون آﻣﺪ: اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﮐـﺴﯽ ﻧﯿـﺴﺖ،‬ ‫ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺻﺪا از ﺧﻮﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻣﯽ آد، ﭼﻮن ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻏﯿﺮ ﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ.»‬
ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ: «داداش ﺑﯿﺎ ول ﮐﻦ، ﺑﺮﯾﻢ، ﺑﻪ ﺧﺪا ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری ﻫﺎ.»
‬‫اﻣﯿﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻫﯽ ﺳﺮوﺻﺪا ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻤﻮم روﺷﻦ ﺷﺪه، ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ، ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐـﻨﻢ درﺳـﺖ ﺷـﺪ.‬ اﮔﻪ ﺑﺮم ﻃﺮف ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﯽ ﺷﻪ». ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮد، روی ﭘﻠﻪ اول ﻧﺸـﺴﺖ و‬ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ، ﻣﺎدر و ﻣﺮﯾﻢ روﺑﺮوی آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ، ﺑﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎی آﺗﺶ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺨﺰن‬ ‫ﺑﻪ راﺣﺘﯽ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ درﯾﭽﻪ ﻟﻮﻟﻪ ﻫﻢ ﺑﺮاﺛﺮ ﺣﺮﮐﺖ دود و ﮔﺮﻣﺎ ﺗﮑﺎن ﻣﯽ ﺧﻮرد و ﺻﺪا ﻣﯽ داد.‬‫
«درﺳﺖ ﺷﺪ. ﺣﺎﻻﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﻟﻪ ﺑﺮدارم ﺑﯿﺎم، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺨﻮاﻫﯿﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯿﺪ ﺣﻤﻮم ﺑﺮﯾﺪ، ﯾﻌﻨـﯽ ﺷـﻤﺎ‬ ‫اول ﺑﺮﯾﺪ.»‬‫
«ﻧﻪ داداش ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺎزه ﺣﻤﻮم ﺑﻮدم، ﻣﺎﻣﺎن ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ره، ﺧﻮدت ﺑﺮو، وﻟﯽ زود ﺑﯿﺎ ﺷـﺎم ﺑﺨـﻮر‬ ‫اﻵن ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺳﯿﻨﻤﺎﯾﯽ ﺧﻮب داره، ﻧﯿﺎی دﯾﮕﻪ از دﺳﺘﺖ رﻓﺘﻪ، ﺧﻮدت ﻣﯽ دوﻧﯽ.»
‬‫اﻣﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ اﻧﺪاﺧﺖ، ﺣﺎﻻ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ درﺳﺖ ﺷـﺪه اﺳـﺖ. ﺧﻮﺷـﺤﺎل ﺑـﻮد،‬ «ﺧﺐ ﺑﺎزم ﺑﮕﯿﺪ، اﻣﯿﺮ ﮐﺎری از دﺳـﺘﺶ ﺑـﺮ ﻧﻤـﯽ آد دﯾﺪﯾـﺪ آﺑﮕـﺮﻣﮑﻦ ﻗﺮاﺿـﻪ رو ﭼﻄـﻮری راه‬ ‫اﻧﺪاﺧﺖ. ای واﷲ ﻧﺪاره وا… داره.»
‬‫ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﭼﺮا وﻟﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ داری، ﭼﻬﺎرﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺗﻮ ﺑﺎ اﯾﻦ آﺑﮕﺮم ﮐﻦ ور ﻣﯽری، ﺧـﺴﺘﻪ‬ ﺷﺪی، ﭘﺎﺷﯿﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻻ دﺧﺘﺮ، ﺣﻮﻟﻪ و ﺻﺎﺑﻮن و ﻟﺒﺎس ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮداری، وﻗﺘﯽ ﺑﯿﺮون ﻣﯽآی ﺧﻮدت را‬ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﭙﻮﺷﻮن ﺳﺮﻣﺎ ﻧﺨﻮری. ﺑﭽﺎﯾﯽ دﯾﮕﻪ ﺷﺐ ﻋﯿﺪ اﻓﺘﺎدی ﮐﺎردﺳـﺖ ﺧـﻮدت و ﻣـﺎ ﻣـﯽ دی،‬ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪی؟ ﻣﯽ ﺧﻮای ﺑﺮات ﻟﺒﺎس ﺑﯿﺎرم.؟»
‬‫اﻣﯿﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺧﻮاﻫﺮ و ﻣﺎدر ﺧﻮد اﻧﺪاﺧﺖ: «ﻧﻪ ﻣﺎدر، ﻣﻮاﻇﺐ ﻫﺴﺘﻢ، ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺣﻮاﺳـﻢ‬ ﺟﻤﻌﻪ، ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻻ، ﻣﻦ ﻟﺒﺎس ﻫﺎ رو ﺟﻤﻊ ﮐﻨﻢ، ﺑﺎ ﺣﻮﻟﻪ و ﺷﺎﻣﭙﻮ ﺑﯿﺎم ﻓﻮری دوش ﺑﮕﯿﺮم، ﺑـﺮ‬ ‫ﻣﯽ ﮔﺮدم.»‬
«ﻧﻤﯽ ﺧﻮای درﺟﻪ آب ﺑﺎﻻ ﺑﺮه؟»
‬‫«ﻧﻪ اﻵن رﺳﯿﺪه ﺑﻪ ﭼﻬﻞ، ﺗﺎﺑﺮﮔﺮدم ﻣﯽ آد روی ﺷﺼﺖ درﺟﻪ، دﯾﮕﻪ ﮐﺎﻓﯿﻪ، ﺑﺮدار اﺳـﺘﮑﺎن و‬ ‫ﻗﻨﺪون و ﺳﯿﻨﯽ رو.»
‬‫ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ راه اﻓﺘﺎده از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ، اﻣﯿﺮ وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد، ﺑـﻪ ﻃـﺮف زﯾـﺮزﻣﯿﻦ‬ ﺑﺎزﮔﺸﺖ، از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﺋﯿﻦ رﻓﺖ. وارد زﯾﺮزﻣﯿﻦ ﺷﺪ، ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﮐﺮد، ﺣﺲ ﮐﺮد ﻓﻀﺎ‬ روی ﺑﺪن او ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد، ﺗﺼﻮر ﮐﺮد ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺳﻮز و ﺳﺮﻣﺎی ﻫﻮاﺳﺖ، در ﺣﻤﺎم را ﺑـﺎزﮐﺮد، وارد‬ ﺷﺪ، در را ﺑﺴﺖ، روی ﺳﮑﻮ ﻧﺸﺴﺖ، وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد را ﺑﻪ ﮐﻨﺎری ﻧﻬﺎد. ﻟﺒـﺎس ﺧـﻮد را ﺑﯿـﺮون آورد،‬ ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد را ﮐﻨﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎن اﺣﺴﺎس ﮐﺮد ﮐﻪ ﮐﺸﯿﺪه ای ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﮔﺮدن او ﺧﻮرد، وﺣﺸﺖ ﮐـﺮد،‬ از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪ، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﺠﻨﺒﺪ، دو ﮐﺸﯿﺪه ﺑﻪ ﺻﻮرت او اﺻﺎﺑﺖ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﺿـﺮﺑﻪ ای ﺑـﻪ ﭘـﺸﺖ‬ ﺳﺮش ﺧﻮرد، و ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎد. ﻓﺮﯾﺎد ﮐﺸﯿﺪ و ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺖ، ﺑﻌﺪ ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎی ﺧﻮد ﺑﺮﺧﺎﺳـﺘﻪ،‬ ﺑﻪ ﺳﻮی در ﺑﺮود، ﻗﺒﻞ از آن ﮐﻪ ﺑﻪ در ﺑﺮﺳﺪ ﺿﺮﺑﺎت ﮔﻮﻧﺎﮔﻮﻧﯽ روی ﺳﺮوﺻﻮرت و ﺳﯿﻨﻪ و ﺑـﺪن‬ ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﮐﺮد، ﺑﻪ در ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد، دوﺑﺎره ﺿﺮﺑﻪ ای او را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮد، ﮐﻮﺷﯿﺪ ﺑـﺎ‬ دﻗﺖ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﻨﺪ و ﺿﺎرب ﯾﺎ ﺿﺎرﺑﯿﻦ را ﺑـﺸﻨﺎﺳﺪ، اﻣـﺎ ﺗﻨﻬـﺎ ﺳـﺎﯾﻪ ﻫـﺎﯾﯽ را ﻣـﯽ دﯾـﺪ،‬ ﺻﺪاﻫﺎی زﯾﺮی ﺑﻪ ﮔﻮﺷﺶ ﻣﯽ رﺳﯿﺪ، ﮔﻮﯾﯽ ﻧﻮار ﺿﺒﻂ ﺻﻮت ﮔﯿﺮ ﮐﺮده اﺳـﺖ، ﺻـﺪاﻫﺎ ﻣﻔﻬـﻮم‬ ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ ﮔﺎه ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ای ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪ. ﮐﻮﺷﯿﺪ از ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮد. دوﺑﺎره ﻓﺮﯾﺎد زد. «ﻣـﺎدر، ﻣﺎﻣـﺎن‬ ﺑﯿﺎ»
اﻣﺎ ﻣﺎدر و ﺧﻮاﻫﺮش ﻣﺸﻐﻮل ﺗﻤﺎﺷﺎی ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮن ﺑﻮدﻧﺪ، و ﺑﻪ ﻋﻼوه ﺑـﻪ دﻟﯿـﻞ ﺳـﻮز و ﺳـﺮﻣﺎ‬ درﻫﺎ را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، و ﭼﻮن در ﺣﻤﺎم ﺑﺴﺘﻪ ﺑـﻮد، ﺻـﺪای اﻣﯿـﺮ ﻫـﻢ از زﯾـﺮزﻣﯿﻦ ﺑﯿـﺮون‬ ﻧﻤﯽرﻓﺖ. ﺑﺮای ﻟﺤﻈﻪ ای ﺑﻪ ﭘﺸﺖ روی زﻣﯿﻦ اﻓﺘﺎد، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ روی او اﻓﺘـﺎده و ﺑـﺎ ﺷـﺪت ﺑـﻪ او‬ ﻓﺸﺎر ﻣﯽ آورد. اﻣﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﺎ دو دﺳﺖ ﺧﻮد ﻣـﯽﮐﻮﺷـﯿﺪ او را از ﺧـﻮد دور ﮐﻨـﺪ ﭼﯿـﺰی ﻧﺒـﻮد.‬ ﻫﯿﭻﮐﺲ روی او ﻧﺒﻮد. اﻣﺎ در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ را واﻗﻌﺎً روی ﺧﻮد اﺣﺴﺎس ﻣﯽﮐﺮد. ﺑﻪ‬ ﻋﻼوه ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﻠﻮی او را ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻓﺸﺎر ﻣﯽداد. اﺣﺴﺎس ﺧﻔﮕﯽ ﻣﯽ ﮐﺮد، در ﻋﯿﻦ ﺣﺎل ﮔﻮﯾﯽ‬ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ او ﻣﺸﺖ و ﻟﮕﺪ زده و او را ﻧﯿﺸﮕﻮن ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ. ﻓﮑﺮ ﮐﺮد اﻵن ﺧﻔﻪ ﺧﻮاﻫﻢ ﺷﺪ. ﺗﻤـﺎم‬ ﻗﻮای ﺧﻮد را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد، ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ از ﺟﺎ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﺑﻪ ﻫﺮ زﺣﻤﺘﯽ ﺑﻮد، ﺧﻮد را ﺑﻪ در رﺳﺎﻧﺪ، دﺳﺖ‬ او روی درذﺑﻮد. ﺿﺮﺑﻪ ﻫﺎ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ. در را ﮔﺸﻮد، ﺗﻘﺮﯾﺒـﺎً ﻟﺨـﺖ از ﭘﻠـﻪ ﻫـﺎ ﺑـﺎﻻ رﻓـﺖ. اﺣـﺴﺎس‬ ﻣﯽﮐﺮد، ﻫﻨﻮز ﻣﻮرد آزار و ﺿﺮب و ﺷﺘﻢ اﺳﺖ، ﺑﻪ ﺣﯿﺎط ﮐﻪ رﺳﯿﺪ دﺳﺖ ﺑﻪ ﮐﻤﺮ ﻧﻬﺎد، ﻓﺮﯾﺎد زد و‬ ﮐﻤﮏ ﺧﻮاﺳﺖ، ﻟﺤﻈﻪ ای ﺑﻌﺪ ﻣﺎدرش ﭘﻨﺠﺮه را ﮔﺸﻮد:
«ﭼﯿﻪ ﭼﯽ ﺷﺪه؟ ﭼﺮا داد ﻣﯽ زﻧـﯽ؟ ﺑـﺪه‬»
ﺑﻌﺪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ وﺿﻊ ﺑﺪن ﻟﺨﺖ اﻣﯿﺮ اﻓﺘﺎد. ﭘﻨﺠﺮه را ﺑﺴﺖ و ﻓﻮری ﺑﻪ ﻃﺮف ﺣﯿـﺎط دوﯾـﺪ. اﻣﯿـﺮ‬ روی ﭘﻠﻪ ﻫﺎی ورودی اﻓﺘﺎده ﺑﻮد، ﻟﺒﺎس ﺑﻪ ﺗﻦ ﻧﺪاﺷﺖ. اﻣﺎ ﺗﻤﺎم ﺻﻮرت و ﺑﺪن او ﮐﺒـﻮد و ﺳـﯿﺎه‬ ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻣﺎدر ﺧﻮاﻫﺮش وارد ﺣﯿﺎط ﺷﺪ:
«ﭼﯽ ﺷﺪه ﻣﺎﻣﺎن؟ داداش ﭼﯽ ﺷﺪه، ﭼﺮا اﯾـﻦ‬ ﺟﻮری ﺷﺪی؟ اِﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﺶ ﺳﯿﺎه و ﮐﺒﻮد ﺷﺪه، ﻧﮑﻨﻪ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﺗﺮﮐﯿﺪه؟ ﻫﺎ ﻣﺎﻣﺎن؟
اﻣﯿﺮ ﺑﺎ ﺻـﺪای‬ ﮔﺮﻓﺘﻪ و وﺣﺸﺖ زده ای ﮔﻔﺖ:‬ «ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ آﺑﮕﺮﻣﮑﻦ ﭼﯿﻪ؟ ﯾﻪ ﻋﺪه داﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﺧﻔﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ، ﻣﯽ زدﻧﺪ، ﻣﯽﮐﺸﺘﻨﺪ،»
‬«وا ﺑﻪ ﺣﻖ ﭼﯿﺰﻫﺎی ﻧﺸﻨﯿﺪه، ﮐﯽ ﺗﻮر رو ﻣﯽ زﻧﻪ؟ اوﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﻮد؟»
‬‫«اﮔﻪ ﻧﺒﻮد، اﯾﻦ وﺿﻊ ﻣﻦ ﭼﯿﻪ؟ ﺑﺒﯿﻦ ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﻢ ﮐﺒﻮد ﺷﺪه.»
ﻣﺎدر ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ او ﮐـﺮد: راﺳـﺖ‬ ﻣﯽ ﮔﻪ، اﻣﺎ ﻣﺎدر ﺣﺎﻻ وﻗﺖ ﺳﺌﻮال ﺟﻮاب ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﭽﻪ ﺳﺮﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮرده، ﺑﺬار ﺑﺮﯾﻢ ﺗـﻮ اﺗـﺎق …»
‬‫ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ از ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻪ وارد اﺗﺎق ﺷﺪﻧﺪ. اﻣﯿﺮ ﮐﻮﺷﯿﺪ ﻟﺒﺎس ﻫﺎی ﺧﻮد را ﺑﻪ ﺗﻦ ﮐﻨـﺪ.‬ در ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل ﺳﺮوﺻﺪای زﯾﺎدی در ﺣﯿﺎط ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﺑﻪ ﻫـﻢ ﻧﮕـﺎه ﮐﺮدﻧـﺪ. ﺑﻌـﺪ‬ ﻧﺎﺧﻮدآﮔﺎه ﺑﻪ ﺳﻮی ﭘﻨﺠﺮه آﻣﺪه، ﭘﺮده را ﮐﻨﺎر زدﻧﺪ، ﭼـﺸﻢ ﻫـﺎی ﻫـﺮ ﺳـﻪ ﮔـﺮد ﺷـﺪه، ﺑـﻪ ﻫـﻢ‬ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﯽ ﻧﺒﻮد، در داﺧﻞ ﺣﯿﺎط ﺗﻌﺪاد زﯾـﺎدی اﺳـﺐ و اﻻغ دﯾـﺪه ﻣـﯽ ﺷـﺪ. اﻧـﻮاع‬ دﯾﮕﺮی از ﺣﯿﻮاﻧﺎت رﯾﺰ ﻣﺜﻞ ﻣﻮش و ﮔﺮﺑﻪ و ﺳﻮﺳﮏ از درودﯾﻮار ﺑﺎﻻ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ:
«ﻣﺎﻣﺎن اﯾﻦ ﻫـﺎ‬‫ ﮐﺠﺎ ﺑﻮدن؟»‬
«اﯾﻨﺎ از ﮐﺠﺎ اوﻣﺪن؟ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮون ﺗﻮی ﺣﯿﺎط ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ؟»
‬‫«ﻧﻤﯽ دوﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎن، وﻟﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﯿﺎﻻت ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؟ ﯾﮑﯽ دو ﺗﺎ ﻧﯿﺴﺖ، اﯾﻨﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟»
اﻣﯿﺮ‬ ﺑﺎ وﺣﺸﺖ ﮔﻔﺖ: «ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮم ﭼﻪ ﺧﺒﺮه؟ داﺷﺘﻨﺪ ﻣﻨﻮ ﻣﯽ ﮐﺸﺘﻦ، ﯾﮑﯽ دو ﺗﺎ ﻧﺒﻮد، ﻣﻨـﻮ ﻣﺜـﻞ‬ ﺑﺎدﮐﻨﮏ ﺑﻪ اﯾﻦ ور و اون ور ﻣﯽ ﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ.»
ﻣﺎدر ﭘﺮده رااﻧـﺪاﺧﺖ و ﻋﻘـﺐ آﻣـﺪ. ﺑـﺴﻢ اﷲ ﮔﻔـﺖ‬.‫ ﻣﺮﯾﻢ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ آﻣﺪ، دﺳﺖ ﻣﺎدر را ﮔﺮﻓﺖ، اﻣﯿﺮ ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﺧﻮد را ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﮕﺎه ﮐـﺮد، ﺗﻤـﺎم‬ ﺻﻮرت او ﮐﺒﻮد و ﺳﯿﺎه ﺑﻮد. اﺣﺴﺎس درد و ﮔﺮﻓﺘﮕﯽ در ﺗﻤﺎم ﺑﺪن داﺷﺖ.
«ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﮔﯽ ﭼﯽ ﮐﺎر‬ ﮐﻨﯿﻢ؟» ﻣﺮﯾﻢ ﮔﻔﺖ.
ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: «ﻧﻤﯽ ﺷﻪ ﺧﻮﻧـﻪ رو ول ﮐﻨـﯿﻢ. اﯾﻨﺠـﺎ رو ﺑـﻪ ﻣـﺎ ﺳـﭙﺮده ان…»
‬‫ﻧﺎﮔﻬﺎن ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ﻋﺪه ای از ﺣﯿﺎط ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ. ﮔﻮﯾﯽ درﺣﺎل دﺳﺖ اﻧـﺪاﺧﺘﻦ و ﻣـﺴﺨﺮه ﮐـﺮدن‬ آﻧﻬﺎ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻣﺎدر دوﺑﺎره ﭘﺮده را ﮐﻨﺎر زد، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﻣﻮﺟﻮدی ﻋﺠﯿـﺐ و ﻏﺮﯾـﺐ اﯾـﺴﺘﺎده ﺑـﻮد،‬ ﺗﺎﺣﺪودی ﺷﺒﯿﻪ ﻣﯿﻤﻮن ﺑﻮد، اﻣﺎ ﮔﻮش ﻫﺎی ﺑﻠﻨﺪ و ﻟﻮزی ﺷﮑﻞ و ﺻﻮرﺗﯽ ﺑﯿﻀﯽ ﺷـﮑﻞ داﺷـﺖ،‬ ﺻﻮرت او ﮐﺎﻣﻼً ﭼﺮوﮐﯿﺪه ﺑﻮد. ﮐﻪ در آن ﻓﻘﻂ دو ﭼﺸﻢ دﯾﺪه ﻣﯽ ﺷﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﮔﺮد ﺑﺪون ﭘﻠـﮏ‬ و اﺑﺮو. در داﺧﻞ ﮐﺎﺳﻪ ﮔﺮد ﭼﺸﻢ او ﻣﺮدﻣﮑﯽ ﺑـﻪ ﺳـﺮﻋﺖ ﻣـﯽ ﭼﺮﺧﯿـﺪ، دﺳـﺘﻬﺎی او دراز ﺑـﻮد،‬ ﭘﺎﻫﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮد. آن ﻣﻮﺟﻮد ﮔﻮﯾﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮه ﮔﻮش اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد. ﻣـﺮﯾﻢ ﻓـﻮری ﭘـﺮده را‬ ‫اﻧﺪاﺧﺖ: «ﻣﺎدر اﯾﻦ ﭼﯽ ﺑﻮد؟ داداش ﺗﻮ ﻫﻢ دﯾﺪی؟»
‬‫اﻣﯿﺮ ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪ: «ﻣﯽ ﮔﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﺮﯾﻢ، اﯾﻨﺠﺎ نموﻧﯿﻢ ….»
دوﺑﺎره ﺻﺪای ﺧﻨﺪه ﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ.‬‫ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ ﺳﻮی ﮐﯿﻒ و وﺳﺎﯾﻞ ﺧﻮد رﻓﺘﻨﺪ. ﻫﻤﻪ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮده، از در ﺑﯿﺮون آﻣﺪﻧﺪ. ﻣـﺎدر ﮔﻔـﺖ:‬‫«ﺑﭽﻪ درﻫﺎ رو ﻗﻔﻞ ﮐﻨﯿﺪ، ﮔﺎز ﻫﻢ ﺗﻮ آﺷﭙﺮﺧﻮﻧﻪ روﺷﻨﻪ.»
ﻣﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف در دوﯾـﺪ: «ﻧـﻪ ﻣـﺎدر ول‬ ﮐﻦ، اﻵن ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻣﯽ ﺷﯿﻢ.» ﻣﺎدر ﺑﺎ ﺗﺮدﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮی آﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ رﻓﺖ، دﮐﻤﻪ زﯾـﺮ اﺟـﺎق ﮔـﺎز را‬ ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺮد، ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ.
اﻣﯿﺮ داد زد: «ﺑﺎﺑﺎ ﭼﯽ ﮐﺎر ﻣـﯽ ﮐﻨـﯽ؟»
ﻣـﺎدر ﮔﻔـﺖ: «ﻏـﺬا رو‬ ﺑﺒﺮﯾﻢ ﺧﺮاب ﻣﯽ ﺷﻪ.»
ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ، ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف در ﺧﺮوﺟـﯽ رﻓﺘﻨـﺪ، در را ﺑـﻪ‬ ﻫﻢ ﮐﻮﺑﯿﺪه و ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﺪه ﻓﺮار را ﺑﺮ ﻗﺮار ﺗﺮﺟﯿﺢ دادﻧﺪ.‬
‫***‬‫
آن ﺷﺐ اﻣﯿﺮ ﺗﺐ ﮐﺮد. ﺑﺪن او ﮐﺎﻣﻼً ورم ﮐﺮده و ﺳﯿﺎه ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺗﻤﺎم ﮔﻮﻧـﻪ ﻫـﺎ و ﺻـﻮرت و‬ زﯾﺮﭼﺸﻢ ﻫﺎی او ﻫﻢ ﭘﻒ ﮐﺮده و ﺑﻪ ﺷﮑﻞ وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ درآﻣﺪه ﺑﻮد. ﻣﻮﻫـﺎی ﺳـﺮش ﻫﻤـﻪ ﺳـﯿﺦ‬‫ﺳﯿﺦ ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﺗﻤﺎم ﺷﺐ دﭼﺎر ﺗﺸﻨﺞ ﺑﻮد و ﻫﺬﯾﺎن ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﻣﺎدر او را ﭘﺎﺷـﻮره ﮐـﺮد. ﮐﯿـﺴﻪ‬‫آب ﺳﺮد روی ﺻﻮرت و ﺳﺮ او ﻧﻬﺎد، اﻣﺎ ﺗﺐ او ﭘﺎﺋﯿﻦ ﻧﻤﯽ آﻣﺪ. ﺻﺒﺢ او را ﺑﻪ ﻧﺰد ﭘﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮدﻧـﺪ. ‬‫ﭘﺰﺷﮏ در ﺳﻪ ﻧﺴﺨﻪ ﺧﻮد ﻣﻘﺪاری دارو ﻧﻮﺷﺖ و ﮔﻔﺖ ﺑﻌﺪ از ﺧﻮردن داروﻫﺎ ﺣﺪاﮐﺜﺮ درﻇﺮف ۴۲‬ ‫ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻬﺒﻮد ﺧﻮاﻫﺪﯾﺎﻓﺖ. ‬‫اﻣّﺎ ﭼﻬﻞ و ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﻮز ﺣﺎل اﻣﯿﺮ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻧـﺸﺪ، ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﻋﮑـﺲ ﺷـﺮوع ﺑـﻪ‬‫داد و ﻓﺮﯾﺎد ﻫﻢ ﮐﺮد. او از ﻣﻮﺟﻮداﺗﯽ ﺳﺨﻦ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ در اﻃﺮاف او ﻫﺴﺘﻨﺪ، و ﻣﯽ ﮐﻮﺷـﻨﺪ او را‬‫اذﯾﺖ و آزار ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. درﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ در اﻃـﺮاف او ﻧﺒـﻮد. ﺗـﺎ آن ﮐـﻪ ﭼﻨـﺪ روز ﺑﻌـﺪ آدرس‬ ‬‫ﻓﺮدی را ﺑﻪ ﻣﺎدر دادﻧﺪ. ﻣﺎدر ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺗﻠﻔﻦ زد و ﺑﻪ ﺳﺮاغ او رﻓﺖ. ﻗﺒﻞ از رﻓﺘﻦ آن ﻣﺮد ﻧﺎم اﻣﯿﺮ‬ و ﻧﺎم ﭘﺪر و ﻣﺎدر او را ﺳﺌﻮال ﮐﺮده ﺑﻮد.‬ ‫***‬
«آﻗﺎی دﮐﺘﺮ، دﺳﺘﻢ ﺑﻪ داﻣﻦ ﺷﻤﺎ، ﺟﻮون ﻣﻦ داره از ﺑﯿﻦ ﻣﯽ ره، ﺗﻮ رو ﺧﺪا ﯾﻪ ﮐﺎری ﺑﮑﻨﯿﺪ.»
«ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ ﻣﺎدر، ﻣﻦ اﺣﻮال ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ را دﯾﺪم، وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﺪ، اﯾـﻦ آب رو روی ﺑﺪن او ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ، ﺧﻮب ﻣﯽ ﺷﻪ، ﺧﻮب ﺧﻮب ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ.»
«ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻤﮑﻨﻪ، ﺑﭽﻪ ام داره از دﺳﺖ ﻣﯽ ره، ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺪ ﮐﯽ اوﻧـﻮ اذﯾـﺖ ﻣـﯽﮐﻨـﻪ، از ﻣـﺎ ‫ﺑﻬﺘﺮوﻧﻪ؟»‬‫
«ﻧﻪ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮون ﮐﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﺎ رو ﺑﺰﻧﻦ، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮐﻨﻦ، اوﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ از ﻣﻮﺟـﻮدات ﺧـﺪا‬ ‫ﻫﺴﺘﻨﺪ، اﻣﺎ از ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.»‬ ‫«اوﻧﻬﺎ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟»
«اﮔﻪ ﺑﮕﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ؟»‬
«ﻧﻪ ﺑﮕﯿﺪ، ﭼﺮا ﺑﺘﺮﺳﻢ؟»‬‫
«ﺧﺐ، اوﻧﻬﺎ ﺟﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ. اون ﺧﻮﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯿﻪ، ﺳﺎﻟﻬﺎی درازی اﺳﺖ ﮐﻪ ﺟﻦ ﻫـﺎ اوﻧﺠـﺎ ﺳـﺎﮐﻦ‬‫ﻫﺴﺘﻨﺪ، اﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ اوﻧﺠﺎ ﺳﺎﮐﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ، از اﯾﻦ اذﯾﺖ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻨﺪ، اﻣﺎ، ﻧﻪ اﯾﻨﮑـﻪ اﺻـﻼً‬ ‫اذﯾﺖ ﻧﮑﻨﻨﺪ، ﺑﻠﮑﻪ ﻣﺜﻼً ﺑﭽﻪ ﻫﺎی اوﻧﺎ رو اذﯾﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ، وﺳﺎﯾﻞ اوﻧﻬﺎ رو ﺟﺎﺑﺠـﺎ ﻣـﯽ ﮐﻨﻨـﺪ، ﯾـﺎ‬ ‫ﻧﻤﯽ ﮔﺬارﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎی ﺳﺎﻟﻢ ﺗﻮی اون ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻪ دﻧﯿـﺎ ﺑﯿـﺎد، ﯾـﺎ اﮔـﺮ زﻧـﯽ ﺣﺎﻣﻠـﻪ ﺷـﺪ، او را ﻣـﯽ‬ ‫ﺗﺮﺳﻮﻧﻦ، ﺗﺎ ﺑﭽﻪ اش ﺑﯿﻔﺘﻪ و ﺳﻘﻂ ﺑﺸﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎل ﻣﺸﮑﻞ ﺷﻤﺎ ﺣﻠﻪ، اﯾﻦ ﺷﯿـﺸﻪ آب رو ﺑﺒﺮﯾـﺪ،‬ ‫روی ﭘﺴﺮﺗﻮن ﺑﺮﯾﺰﯾﺪ، اﻧﺸﺎءا… ﺧﻮب ﻣﯽﺷﻪ، ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ، ﺑﻔﺮﻣﺎﺋﯿﺪ.»
«ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ از ﺷﻤﺎ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ، اﻣﯿﺪوارم ﭘﺴﺮم ﺧﻮب ﺑﺸﻪ.»‬
‫«اﮔﻪ ﺧﻮب ﺷﺪ، ﻓﺮدا ﯾﻪ ﻗﺮﺑﻮﻧﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﮔﻮﺷﺖ اوﻧﻮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻓﻘﺮا ﺑﺪﯾﺪ.»‬
«ﭼﺸﻢ، ﺣﺘﻤﺎً اﮔﻪ ﺧﻮب ﺷﺪ، ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺗﻠﻔﻦ ﻣﯽ زﻧﻢ، ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ.»
ﻣﺎدر از دﻓﺘﺮ دﮐﺘﺮ ﺧﺎرج ﺷـﺪ‬ ‫و رﻓﺖ. ﻓﺮدای آن روز ﻣﺎدر اﻣﯿﺮ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﺮد و ﺧﺒﺮ ﺑﻬﺒﻮد ﭘﺴﺮش را ﺑـﻪ دﮐﺘـﺮ داد. دﮐﺘـﺮ ﺧـﺪا را ﺷﮑﺮ ﮐﺮد و ﺧﺪاﺣﺎﻓﻈﯽ ﻧﻤﻮد.‬

 

http://jenian.ir/category/27

http://www.jenzade.blogfa.com/

چهارشنبه 16 اسفند 1391  10:00 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:داستان هایی از جن

با سلام

هنوز هم بعضی ها به جن اعتقاد ندارند، نمی دانم چرا!

ولی بنده مطالعات زیادی در مورد جن ها انجام داده ام

در قرآن هم که به وجود چنین موجوداتی اشاره شده است

موفق باشید.

 
 
پنج شنبه 17 اسفند 1391  11:44 AM
تشکرات از این پست
ashena_73
ashena_73
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : اسفند 1391 
تعداد پست ها : 1004
محل سکونت : آذربایجان غربی

پاسخ به:داستان هایی از جن

چون نمیشه دید خیلیا شاید اعتقاد نداشته باشن

ولی خوب..هست...توی قرآن هم یه سوره به اسم جن هست

ولی چون اغلب به چشم یه موجود ترسناک بهش نگاه میکنن...ادما بیشتر طرفشون نمیرن

بزرگان دینی هم توصیه کردن سراغ اینجور چیزا نرین...یعنی تقریبا کاری به کارشون نداشته باشیم..

ولی خوب آدم اگه خودش هم بخواد...بعضی وقتا نمیشه....

پنج شنبه 17 اسفند 1391  2:02 PM
تشکرات از این پست
mehdi0014
دسترسی سریع به انجمن ها