0

داستانک های طنز

 
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

داستانک های طنز

طنز: وقتي جحي در خانه خدا را کند! 


وقتي جحي در خانه خدا را کند!

درِ خانه ی جحی ( شخصیت طنز آمیز معروف در ادبیات عرب ) را کندند و دزدیدند . او هم رفت و در مسجدی را کند و به خانه برد . گفتند : « چرا چنین کردی و در خانه ی خدا را کندی ؟ »

گفت : « خدا خوب می داند که در خانه ی مرا چه کسی دزدیده است . هر وقت دزد را به من بسپارد ، من هم در خانه اش را پس می دهم . !! »


 

طنز: درمان سو هاضمه حاکم ظالم! 



حاکم ظالمی بیمار شد . طبیب آوردند پرسید : « حاکم را چه می شود ؟ »

گفت : « توان هضم غذا را ندارم . »

طبیب که از ستمهای حاکم آگاه بود گفت : « غذای هضم شده بخور . »

 


طنز تاريخي: تبليغ اسلام به شيوه ابن مزاحم! 

ضحاک بن مزاحم به مردی مسیحی گفت : « چرا مسلمان نمی شوی ؟ »

گفت : « من دوست دارم مسلمان شوم ولی شراب را خیلی دوست دارم . 

ضحاک گفت : « هیچ اشکالی ندارد ، تو مسلمان شو شراب هم بخور . »

مسیحی قبول کرد و مسلمان شد و به محض این که شهادتین را بر زبان جاری کرد ضحاک گفت : « حالا که مسلمان شده ای اگر شراب بخوری شلاقت می زنیم و اگر مرتد شوی (يعني از اسلام برگردي)  گردنت را می زنیم . »

 گفته مي شود ابن مزاحم از جمله راويان حديث است که دانشمندان علم حديث روايات او را ضعيف و کم اعتبار شمرده اند!
 


طنز: با اين روند ديگر رمضان نخواهيم داشت!

رویت هلال

طلبه ای در ماه رمضان جهت تبلیغ به یکی از روستاها رفت . در روز بیست و نهم رمضان اعلام کرد که هلال شوال دیده شده و فردا عید فطر است .

سال بعد نیز که به همان روستا رفته بود در روز بیست و هشتم رمضان اعلام کرد که هلال شوال دیده شده و فردا عید است .

یکی از اهالی روستا گفت : « خدا خیرش دهد این شیخ را ، اگر چند سال دیگر به این روستا بیاید دیگر از ماه رمضان چیزی نمی ماند و همه راحت می شویم !


 

امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم

http://s5.picofile.com/file/8139849018/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B4%D8%AA.jpg

چهارشنبه 16 اسفند 1391  12:28 PM
تشکرات از این پست
farshon
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:داستانک های طنز

 

طنز فني

 

طنز فني

 

وزير کار : مشکل ما نقدينگي و نبود کار نيست، بيکاران مهارت ندارند. (جراید)

پس از استدلال بسيار زيباي وزير کار پيش بيني مي شود شاهد شنيدن جملاتي مشابه جملات زير، از سوي برخي مسؤولان باشيم:

وزير مسکن : مشکل گران بودن خانه نيست، مردم پول ندارند!

وزير راه و ترابري : سقوط هواپيماها به دليل نقص فني نيست، خلبانان چشمهايشان ضعيف است !!!

وزير راه و ترابري : آمار بالاي تصادفات جاده اي در نتيجه عدم استاندارد بودن جاده ها و ماشينها نيست، رانندگان رانندگي بلد نيستند !!

وزير رفاه : تعداد افراد زير خط فقر بالا نيست، مردم حقوقهايشان پايين است!

فدراسيون فوتبال : تيم ملي فوتبال ضعيف نيست، تيمهاي ديگر فوتبال در آسيا قوي هستند!!

وزير بهداشت : سوسيس ها و کالباس ها مشکل بهداشتي ندارند، افرادي که ساندويچ مي خورند خيلي سوسول هستند!!


وزير بهداشت : آنفلوانزاي نوع A آنقدرها هم خطرناک نيست، بنيه مردم خيلي ضعيف است


 

چند لطیفه خنده دار


چند لطیفه خنده دار

 
 


● زمان گذشته

معلم دستور زبان فارسی از بچه ها پرسید: وقتی من می گویم جوان هستم، زمان حال است؟

شاگردان گفتند: نه آقا زمان خیلی خیلی گذشته است.

 

● شوخی

معلم: مریم بگو ببینم تو از چه گلی خوشت می آید؟

مریم: خانم اجازه! گل اقاقیا

معلم: خوب، حالا اسم گلی را که گفتی بنویس.

مریم: نه خانم شوخی کردم، ما از گل «رز» خوشمان می آید.

 

● هوای خوب

معلم: رضا! بگو ببینم وقتی هوا خوب است چه چیز را بالای سر خودمان می بینیم؟

رضا: آسمان، خورشید، ماه و ستاره

معلم: آفرین! خوب اگرباران بیاید چه می بینیم؟

رضا: چتر!

 

● صدای آب

معلم: آب چند بخش است؟

رضا: یک بخش

معلم: آفرین، صدایش چیه؟

رضا: شرشر!

 

● درس عبرت:

معلم: احمد چرا مشق هایت را ننوشتی؟

احمد: آقا معلم می خواستم شما منو تنبیه کنید تا دانش آموزان دیگه از این کار من درس عبرت بگیرند.

امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم

http://s5.picofile.com/file/8139849018/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B4%D8%AA.jpg

پنج شنبه 17 اسفند 1391  12:23 PM
تشکرات از این پست
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:داستانک های طنز

 

داستان طنز  : در این مطلب چند داستان کوتاه طنز را برایتان آماده نموده ایم داستانهای کوتاه ی به نام آسایشگاه روانی , سه بیگناه, داستان کوتاه شیطان و فرعون ,و نهایتا داستان کوتاه بیل گتیس را خوانش خوانش خواهید کرد.

داستان طنز

داستان طنز

داستان طنز

———————————— داستان طنز ———————————————

داستان کوتاه آسایشگاه روانی
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.

وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.

هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

 و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.

هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…

حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟

———————————— داستان طنز ———————————————

داستان کوتاه سه بی گناه

یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون …. و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن … فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن …

در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ….

نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم …. میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ….

کلید برق رو میزنن … ولی هیچ اتفاقی نمیفته ….

به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن …

نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ….

به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته …

کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته …

به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ….

نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی

———————————— داستان طنز ———————————————

داستان کوتاه  فرعون و شیطان

فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد.

روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.

فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد.

فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد.

شیطان گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد!

بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟

پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید

———————————— داستان طنز ———————————————

داستان کوتاه  بیل گتیس

بعد از خوردن غذا بیل گیتس ۵ دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد

بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟

پیشخدمت : من متعجب شدم ….

بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما ۵۰ دلار به من انعام داد در

درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط ۵دلار انعام می دهید !

گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام

امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم

http://s5.picofile.com/file/8139849018/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B4%D8%AA.jpg

پنج شنبه 17 اسفند 1391  5:04 PM
تشکرات از این پست
salamat595
salamat595
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 19536
محل سکونت : مازندران

پاسخ به:داستانک های طنز

 

داستان طنز : ۲ داستان طنز به نامهای چند می فروشی و آزمایشگاه رو قرار دادم امیدوارم از خواندن این داستانها لذت ببرید .

داستان طنز

داستان طنز

داستان طنز

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

 در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت…

 یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد، اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد.

 پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.

 کشاورز گفت:

 خوب، این زنان می آمدند چیز خوبی در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم.

کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟

کشاورز گفت:

آنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه:)

+++++++++++++++  داستان طنز ۲

آزمایشگاه!

- سلام خانوم

- سلام

- من از آزمایشگاه تماس می گیرم

- بفرمایید ، امرتون؟

- میخواستم بگم متاسفانه آزمایشهای همسرتون با یکی دیگه قاطی شده و ما الان دو تا جواب آزمایش متفاوت داریم

-اوا ! یعنی چی خانوم؟ این چه وضعشه؟

- متاسفم! ولی کاریه که شده

-حالا جواب آزمایشها چی هست؟

- یکیشون آلزایمر داره و یکی دیگشون ایدز!

- وای ! حالا من باید چیکار کنم؟

- نگران نباشین، من واسه همین تماس گرفتم،

 میخواستم بگم همسرتون رو از خونه بندازین بیرون، اگه تونست برگرده باهاش رابطه نداشته باشین!

امضا بلد نیستیم انگشت میزنیم

http://s5.picofile.com/file/8139849018/%D8%A7%D8%AB%D8%B1_%D8%A7%D9%86%DA%AF%D8%B4%D8%AA.jpg

پنج شنبه 17 اسفند 1391  5:05 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها