دوستی
روزی روزگاری در روستایی مرد باغدار مهربان و درستكاری زندگی میكرد كه در روستاهای دور و بر، كسی باغی به زیبایی باغ او نداشت. در باغش كلبه كوچكی بود كه مرد تك و تنها در آن زندگی میكرد. او روزها در باغ كار میكرد و گلهای زیبا پرورش میداد. گلهایی چون شب بو، یاسهای زرد و طلایی، بنفشه، گل سرخ، سوسن، اطلسی، زنبق و نرگس و گلهای دیگر. در باغ او چیزهای زیبا برای نگاه كردن و عطرهای خوش برای بوییدن زیاد یافت میشد. باغبان، ماهی یك بار هم گلهایش را كه با سختی پرورش داده بود به بازار میبرد و میفروخت.
در همسایگی باغبان مهربان یك آسیابان زندگی میكرد كه خیلی ثروتمند و بینیاز بود. هر وقت آسیابان به باغ او میرفت، مرد مهربان یك دسته بزرگ از گلهای خوشبو و میوههای تر و تازه به او میداد و جیبهایش را لبریز از خوراكیهای خوشمزه میكرد؛ آخر باغبان مهربان به دوستی خیلی اهمیت میداد.
ولی مرد آسیابان هرگز چیزی برای باغبان نمیآورد و چیزی به او نمیداد؛ تمام همسایگان هم شاهد این موضوع بودند و همیشه به باغبان میگفتند كه محبت به جای محبت است و تو كه با این سختی كار میكنی تا پول درآوری نباید این طور بخشی از دسترنجات را به آسیابان بدهی. ببین با آن كه او ثروتمند است، ولی تاكنون یك كیسه آرد هم برای تو نیاورده است، ولی مرد باغبان میخندید و میگفت او هم به جایش كمك میكند. دوستی كه این حرفها را ندارد.
فصل بهار و تابستان تمام شد و پاییز فرا رسید؛ بعد هم نوبت زمستان شد. در زمستان مرد باغبان بیپول شد چون دیگر نه گل داشت كه بفروشد و نه میوهای داشت كه از آن تغذیه كند.در سراسر زمستان چیز قابلی برای خوردن نداشت و خیلی ضعیف شد.
همان موقع خانه آسیابان پر از خوراكیهای خوشمزه، نان تازه و غذاهای لذیذ بود. ولی مرد آسیابان در تمام فصل زمستان حتی یك سر هم به باغبان نزد تا از احوال او باخبر شود و میگفت: كه اگر باغبان بیاید و غذاها و خوراك ما را ببیند حسودی میكند. پس بهتر است نیاید و نبیند تا زندگیمان از چشم زخم دور باشد.
باغبان هم تمام فصل زمستان را در سختی فراوان گذراند، اما هرگز به كسی نگفت و از كسی كمك نخواست.
فصل بهار شد و دوباره گلهای باغش رشد كردند و اتفاقا بزرگتر و زیادتر از سال قبل هم شدند تا وقت چیدنشان رسید. مرد آسیابان با دیدن گلهای باغ مرد باغبان سبدش را برداشت و به زنش گفت الان موقع سر زدن به باغبان است چون كه گلهایش درآمده. زن آسیابان گفت یادت باشد سبد را پر از گل كنی و بیاوری. آسیابان خندید و به سمت باغ رفت.
وقتی باغبان را دید، با او سلام و احوالپرسی كرد و گفت: خب دوست عزیز من، زمستان را چگونه گذراندی؟
باغبان گفت: خیلی سخت بود. من حتی یك تكه نان برای خوردن نداشتم و وسایلم را میبردم و گرو میگذاشتم و نان و خوراك میگرفتم و حالا كه گلهایم درآمده میخواهم آنها را ببرم، بفروشم و وسایلم را از گرو درآورم.
آسیابان گفت: ولی من آمده بودم از تو گل بگیرم، یعنی به من گل نمیدهی؟
باغبان به گلهایش نگاه كرد و گفت: آخر میخواهم بروم وسایلم را از گرو درآورم چون اجناسم برایم ارزش دارند.
آسیابان ناراحت شد و خواست كه برود. مرد باغبان گفت: باشد دوست عزیز من، بیا و هر مقدار كه میخواهی بردار.
دوستی خیلی بالاتر از مال دنیا است. این را گفت و نصف گلهایش را به او داد و بقیه گلها را برداشت و به سمت شهر رفت. در راه مردی سخاوتمند به او برخورد كرد و گلهای باغبان را با 2 برابر قیمت از او خرید. باغبان خیلی خوشحال شد و با خود گفت، محبت انسانها به دیگران را اگر كسی جبران نكند، خداوند به وسیله فرد دیگری جبران خواهد كرد.
و اما مرد آسیابان وقتی به خانه برگشت، متوجه شد كه چرخ اصلی آسیاب شكسته است و مجبور شد مقدار زیادی از پولهایش را خرج آسیاب كند تا بتواند دوباره آن را راه بیندازد.