0

پيکان انسان دوست

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

پيکان انسان دوست

 

پيکان انسان دوست

ماشين

آقا داود سوار پيکان سبز رنگش شد و ماشينش را روشن کرد. دستي به فرمان ماشين زد و گفت: «برو ببينم که هوا خيلي گرم است. خسته ام از بس کار کردم.» ماشين شروع به حرکت کرد. راننده از محل کارش دور شد و در حالي که به دقت رانندگي مي کرد، وارد خيابان اصلي شد. کنار خيابان، يک پيرمرد دست تکان داد. راننده پا روي ترمز گذاشت و يک سکه بيست و پنج توماني از جيبش در آورد و به طرف پيرمرد گرفت: «بيا پدرجان. دعا کن پولدار شوم تا بيش تر کمک کنم!»

پيرمرد عصايش را بلند کرد و داد زد: «مگر من گدا هستم که مي خواهي کمکم کني. بعدش هم تو که مي خواهي صدقه بدهي، بايد اول صبح اين کار را بکني، نه اين وقت ظهر.»

راننده بيست و پنج توماني را توي جيبش گذاشت و گفت: «پس براي چي اين جا ايستادي؟»

پيرمرد گفت:«پدرجان پايم درد مي کند. نمي توانم راه بروم. اگر ممکن است مرا تا سر چهار راه ببر!»

راننده گفت:«برو ببينم، حوصله داري. من حسابي گرسنه ام هستم و مي خواهم زودتر بروم خانه.»

 

بعد پا روي گاز گذاشت و ماشين شروع به حرکت کرد. ماشين به راننده گفت:« داود جان ،کارت اصلا درست نبود. بايد اين بيچاره را سوار مي کردي.»

راننده با مشت زد به فرمان ماشين و گفت: تو يکي حرف نزن! خودم کارم را بلدم.

هنوز کمي راه نرفته بودند که راننده، زن و بچه اي را کنار خيابان ديد. زن دست تکان مي داد. راننده ماشين را نگه داشت و گفت: «بفرماييد! کاري داشتيد؟»

زن،بچه اش را توي بغل جا به جا کرد و گفت: تا ميدان مي خواستم بروم.

راننده گفت:«نه مادرجان، مسيرم به ميدان نيم خورد.» و به راه خودش ادامه داد. ماشين از دست راننده نارحت شد وگفت:«تو که مسيرت به ميدان مي خورد. چرا دروغ مي گويي؟ بيچاره توي اين گرما، داشت هلاک مي شد...»

راننده داد زد: پيکي جون، به تو ربط ندارد. اصلا من نمي خواهم مسافر سوار کنم!»

پيکان يا همان پيکي گفت: «داود جان، چرا فکرت کار نمي کند. تو تا خانه چند تا مسافر سوار کني، پول بنزينت در مي آيد. اصلا پولش به درک اين کار خيلي خوب است. واقعا کمک کردن ثواب دارد. »

راننده عصباني شد: تو را چه به اين حرف ها. تو راه خودت را برو. من اگر نخواهم به کسي کمک کنم، کي را بايد ببينم؟

پيکان ناراحت شد. با خودش گفت: باشد نشانت مي دهم.

راننده همين طور که در خيابان داشت با پيکانش مي رفت، چند جوان را ديد که کنار خيابان ايستاده اند.

صداي جوان ها به گوشش خورد: آقا مستقيم.

راننده بي خيال به راه خودش ادامه داد. هنوز کمي از راه را نرفته بود که پيکان خاموش شد. با تعجب پرسيد: چي شده؟ چرا اين جوري شدي؟

اما ماشين خاموش بود و هيچ کاري نمي توانست بکند. راننده دو سه بار استارت زد: اما فايده نداشت. همه جاي ماشين را نگاه کرد؛ اما ماشين سالم بود. عرق از سر و رويش مي ريخت. نگاه به جوان ها افتاد. داد زد: ببخشيد! مي شود ماشينم را هل بدهيد؟

يکي از جوان ها گفت: شرط دارد! به شرط اين که ما را هم سوار کني.

راننده فکري کردو گفت: بياييد اگر روشن شد، چشم!

جوان ها ماشين را هل دادند. ماشين روشن شد. راننده با خوش حالي پا روي گاز گذاشت و گفت: آخيش راحت شدم. و به راه خودش ادامه داد. اصلا به جوان ها توجهي نکرد. از آينه جوان ها را مي ديد که دنبالش مي دويدند. پيکان گفت مگر قول نداده بودي که سوارشان کني؟

برو ببينم، به تو ربطي ندارد!

ماشين تا اين حرف را شنيد، دوباره خاموش شد. راننده هر کاري کرد، ماشين روشن نشد. با ناراحتي به ماشين گفت:جون بابا بزرگت اتوبوس، اذيتم نکن. روشن شو!

اما نه، ماشين روشن بشو نبود.

راننده از ماشين پياده شد. جوان ها را ديد که به او نزديک مي شدند.

به آن ها گفت: آقايان ببخشيد! ماشينم دوباره خاموش شد. اگر اين دفعه روشن شد،حتما سوارتان مي کنم.

لطفا هل بدهيد!

يکي از جوان ها گفت: اين طوري قبول نيست. بگذار من پشت فرمان مي نشينم. تو و رفيق هايم ماشين را هل بدهيد.

ماشين

راننده بيچاره با دوستان جوان، ماشين را هل دادند تا اين که روشن شد راننده و جوان ها سوار ماشين شدند و به راه خودشان ادامه دادند.

پيکان آن روز خوش حال بود که درس کمک کردن و انسان دوستي را به راننده ياد داده بود. با خودش گفت: اگر يک بار ديگر راننده مسافري را سوار نکند، من خاموش مي شوم!

 

جمعه 11 اسفند 1391  12:22 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها