خنده ي درخت سيب
رضا بلند شو ببين چه برفي آمده. صداي مامان بود. پيش از اينکه چشم هايم را باز کنم پرده ها را کنار زده بود. از پشت پلکم نور را حس کردم. توي رختخواب غلتي زدم و بلند شدم. از پنجره بيرون را نگاه کردم. دانه هاي سفيد برف روي لبه ي ديوار مثل خرده هاي شيشه مي درخشيدند. از پاي ديوار تا کنار باغچه رد پاي کلاغي ديده مي شد. کلاغ داشت به ته مانده ي خرمالويي که روي درخت جا مانده بود نوک مي زد. همان وقت، علي را ديدم که توي حياط دويد. علي پسر همسايه پاييني مان است. تعجب کردم. ليلا همراهش نبود. خواهرش دو قلوي علي است. آن ها هميشه با همند. توي دستش يک خاک انداز زرد بود. با خاک انداز برف بر مي داشت و روي هم مي ريخت. شايد مي خواست آدم برفي بسازد.
گفتم: مامان مي شه برم توي حياط با علي آدم برفي بسازيم. مامان کنار پنجره آمد. از آنجا علي را نگاه کرد. گفت: تعجبه پس خواهر وروجکش کجاست؟ شانه هايم را بالا انداختم.
مامان گفت: خودت رو خوب بپوشون حوصله ي مريض داري ندارم. نبينم هم با هم دعوا کنيد.
در يک چشم به هم زدن لباس هايم را پوشيدم. شال و کلاهي که تازه مادربزرگ برايم يافته بود را هم پوشيدم. قهوه اي بود و لبه ي کلاه و ريشه هاي شال نخودي رنگ بود. پله ها را دو تا يکي کردم. دم خانه ي علي اينها که رسيدم، گوشم را به در چسباندم. مي خواستم صداي ليلا را بشنوم. صدايي به جز تيک تيک ساعت شماطه دارشان شنيده نمي شد. به حياط رفتم. خيلي آرام يک گلوله ي برفي درست کردم و از پشت محکم به علي کوبيدم. برنگشت. ايستاده بود زير درخت سيب گوشه ي حياط. تا من برسم کلي برف روي هم ريخته بود.
از پشت با دست هايم چشم هايش را گرفتم.
گفت: تويي رضا، صداي پا تو توي پله ها شنيدم. دست هايم را برداشتم. پرسيدم: مي خواي آدم برفي درست کني؟ خنديد. گفت: هستي؟ خاک انداز را ازش گرفتم. تل برف بزرگ و بزرگ تر مي شد. حالا بايد سر آدم برفي را درست مي کرديم. علي گفت: همين پايين درستش کنيم، بعد بگذاريمش روي تنه اش. گفتم: چه خوب که ليلا نيست و گرنه همه ي اين برف ها را تا حالا گلوله کرده بود و زده بود به سر و کله مون. نگاهم نکرد. گفت: آدم برفي پارسال رو يادته؟ کي درستش کرد؟ ليلا درست کرده بود.
صبح زود پيش از اينکه کسي بيدار شود تنهايي آمده بود توي حياط و يک آدم برفي درست اندازه ي خودش درست کرده بود. براي آدم برفي اش با سنگ چشم، بيني و دهان درست کرده بود، حتي لباسش هم دکمه هاي سنگي داشت. برف هايي را که براي سرش جمع کرده بوديم. يک توپ بزرگ شده بود. اندازه ي توپ من. با هم سرش را که روي تنه اش گذاشتيم، علي دو تا شاخه کوچک از درخت سيب کند و به جاي گوش هاي آدم برفي گذاشت. من گفتم مي روم از خونه مون دو تا گردو و هويج ميارم.
وقتي برگشتم. علي با يک سطل ماست برايش کلاه گذاشته بود. کلاه برايش خيلي کوچک بود. اما چشم و بيني اش را که گذاشتيم خيلي با مزه شد.
مامان گفت: چرا براش دهان نگذاشتيد. معلوم نيست خوشحاله يا ناراحت. از توي کشو کاموا در آورد و با قلاب يک رشته ضخيم قرمز بافت. نخش را که بريد. گفت: اينم لبش، از اين بالا نگاه مي کنم ببينم چه شکلي مي شه. کاپشنم را تنم کردم و زدم بيرون. در خانه ي علي را زدم. دلم مي خواست لبش را با هم بگذاريم. مامانش در را باز کرد. گفت ليلا حالش خوب نيست، سرما خورده است. علي دارد برايش قصه مي خواند.
رشته ي بافتني را دادم به مادر علي. گفتم: اين دهان آدم برفي ست. بدهيد به علي تا برايش بگذارد. تا وقتي خوابم برد چند بار رفتم کنار پنجره و به آدم برفي نگاه کردم. هنوز لب نداشت و نمي شد فهميد خوشحال است يا ناراحت.
تا چشم هايم را باز کردم، رفتم کنار پنجره. نور آفتاب چشم هايم را زد. روي برف ها فقط دو تا گردو و يک هويج مانده بود. رشته ي قرمز بافتني به درخت سيب آويزان بود.