0

فلسفه فقه

 
nima1337
nima1337
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 355
محل سکونت : یزد

فلسفه فقه

 

 

فلسفه فقه

دكتر احمد بهشتى

 

اگر بگوئيم: فلسفه فقه، بلكه فلسفه همه بعثتها و راز و رمز همه نهضتهاى الهى انبياء، خودسازى و تكامل انسان و صعود او بر قله عظمت و رسيدن او به اوج عزت و كرامت و معنويت است، سخنى به گزاف نگفته‏ايم .

 

به همين جهت است كه پيامبر گرامى اسلام، فلسفه بعثت‏خود را تتميم و تكميل مكارم اخلاق معرفى كرده و فرموده است:

 

«بعثت لاتمم مكارم الاخلاق‏» (1) (من براى تمام كردن كرامتهاى اخلاقى برگزيده شده‏ام) .

 

اصولا همه انبياء الهى مظهر مكارم اخلاقى بوده‏اند . چنانكه فرموده‏اند:

 

«ان الله خص الانبياء بمكارم الاخلاق‏» (2) . (خداوند، پيامبران را به كرامتهاى اخلاقى، مخصوص گردانيده است) .

 

انسان را صورتى ظاهرى و صورتى باطنى است . صورت ظاهرى او با بصر يا چشم ظاهرى و صورت باطنى او با بصيرت يا چشم باطنى، ديده و شناخته مى‏شود . صورت ظاهر به خلقت انسان و صورت باطن به خودسازى انسان مربوط است . صورت ظاهر به انتخاب واختيار انسان نيست، بلكه به آفريننده انسان مربوط است . ولى صورت باطن انسان را خود انسان مى‏سازد . هرچند استعداد ساخته شدن و كمال‏پذيرى راخداوند به او داده و در جريان خودسازى هم انسان بى‏نياز از توفيقات مستمر الهى نيست . همه بايد دراين مسير، از توفيق الهى و امداد غيبى برخوردار باشند و گرنه به جائى نمى‏رسند . اميرالمؤمنين درباره پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و آله فرمود:

 

«لقد قرن‏الله به صلى الله عليه و آله من لدن ان كان فطيما اعظم ملك من ملائكته يسلك به طريق المكارم و محاسن اخلاق العالم ليله و نهاره‏» (3) .

 

(هنگامى كه از شير گرفته شد، خداوند بزرگترين فرشته‏اى از فرشتگانش را شب و روز با او همراه كرد، تا به كمك او راههاى كرامت و نيكيهاى اخلاق جهان را بپيمايد) .

 

وقتى كه خاتم پيامبران براى رسيدن به قله كمال بايد برخوردار از امداد غيبى باشد، ديگران به طريق اولى نياز دارند . گرچه مقام رسالت و خاتميت، از اين توفيق گرانبها بيشترين بهره را برد . به گفته سعدى شيراز:

 

بلغ العلى بكماله

 

كشف الدجى بجماله

 

حسنت جميع خصاله

 

صلوا عليه و آله

 

حقيقت اين است كه قلم و زبان در قلمرو شعر و نثر از وصف اين يگانه گل سرسبد آفرينش عاجز و ناتوان است . معذلك دريغ است كه قلم و زبان، از مديحت او باز ايستد و آنچه در توان دارد، به شيوه ادب و اخلاص، تقديم ساحت قدسش نكند . آرى:

 

كس نديدم چو احمد مرسل

 

مصطفاى خداى عزوجل

 

اكمل جمله خلائق شد

 

حسن او را بجست و عاشق شد

 

برتر از خصلتش خصالى نيست

 

بهتر از خاندانش آلى نيست

 

پس درود خدا و خلق براو

 

انتظار شفاعت است از او

 

اى صبا از منش سلام ببر

 

زين دل خسته‏اش پيام ببر

 

خاك درگاه آن خجسته سير

 

توتيائى براى درد بصر

 

در دلم آرزوى وصل مدام

 

خواب بر ديده‏ام هميشه حرام

 

چشم نرجس چو چشم من بيدار

 

گشته سرگشته همچومن پركار

 

بدر از روى او گرفت الهام

 

سرو از قد او شنيده پيام

 

راز خلقت تجلى رويش

 

دل به دام كمان ابرويش

 

اسوه جمله كمالات است

 

مظهر جمله عنايات است

 

عارف از راه و رسم آن دلدار

 

جايگاهش بود صف اخيار

 

در اين رابطه «بوصيرى‏» داد سخن داده و زمزمه‏اى عاشقانه از دل برآورده و چنين گفته است:

 

فاق النبيين في خلق و في خلق

 

ولم يدانوه في علم و لا كرم

 

وكلهم من رسول‏الله ملتمس

 

غرفا من البحر او رشفا من الديم

 

فهو الذي تم معناه و صورته

 

ثم اصطفاه حبيبا بارئ النسم

 

منزه عن شريك في محاسنه

 

فجوهر الحسن فيه غير منقسم

 

فمبلغ العلم فيه انه بشر

 

وانه خير خلق الله كلهم (4)

 

او در صورت ظاهر و اخلاق بر پيامبران خدا برترى پيدا كرد و هيچكدام در علم و كرامت‏به مقام او نرسيدند .

 

همه آنها از پيامبر خاتم ملتمسند كه كام جان آنها را سيراب گرداند .

 

اوست كه صورت و معنايش تماميت‏يافت . سپس آفريدگار هستى او را برگزيد .

 

او در محاسن خود منزه از شريك است و جوهر حسن و زيبائى دراو قسمت‏پذير نيست .

 

اندازه علم درباره او اين است كه او بشر و بهترين آفريده‏هاى خداوند است .

 

«حكيم نظامى‏» درباره مقام والاى او چنين سروده است:

 

شمه نه مسند و هفت اختران

 

ختم رسل خاتم پيغمبران

 

احمد مرسل كه خرد خاك اوست

 

هر دو جهان بسته فتراك اوست

 

امى گويا به زبان فصيح

 

از الف آدم و ميم مسيح

 

همچو الف راست‏به عهد و وفا

 

اول و آخر شده بر انبيا

 

بود دراين گنبد فيروزه خشت

 

تازه ترنجى ز سراى بهشت

 

رسم ترنج است دراين روزگار

 

پيش دهد ميوه پس آرد بهار

 

بسيار از انصاف به دور است اگر كسى در داوريهاى خود قوانين خودسازى و وظائف انسان در برابر خود را از قلمرو فقه به معناى اخص و خودشناسى را از قلمرو فقه به معناى اعم خارج بداند .

 

به گفته «استاد مطهرى‏»:

 

«علم فقه از وسيعترين وگسترده‏ترين علوم اسلامى است . تاريخش از همه علوم ديگر اسلامى قديمى‏تر است ... مسائل فراوانى كه شامل همه شؤون زندگى بشر مى‏شود، در فقه طرح شده است‏» (5) .

 

او مى‏فرمايد:

 

«در اصطلاح قرآن و سنت، فقه علم وسيع و عميق به معارف و دستورهاى اسلامى است و اختصاص به قسمت‏خاص ندارد . ولى تدريجا در اصطلاح علما، اين كلمه اختصاص يافت‏به «فقه الاحكام‏» (6) .

 

دائره فقه الاحكام هم بسيار وسيع است . چرا كه هم احكامى را شامل مى‏شود كه مربوط به وظائف ما در برابر خودمان و هم احكامى را كه مربوط به وظائف ما در برابر خداوند و ديگران است .

 

استاد، در توضيح آنچه در بالا ذكر شد، مى‏نويسد:

 

علماء اسلامى تعاليم اسلامى رامنقسم كردند به سه قسمت:

 

الف - معارف و اعتقادات، يعنى امورى كه هدف از آنها شناخت وايمان و اعتقاد است كه به قلب و فكر و دل مربوط است . مانند مسائل مربوط به مبدا و معاد و نبوت و وحى و ملائكه و امامت .

 

ب - اخلاقيات و امور تربيتى، يعنى امورى كه هدف از آنها اين است كه انسان از نظر خصلتهاى روحى چگونه باشد و چگونه نباشد مانند: تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و غيره .

 

ج - احكام و مسائل عملى، يعنى امورى كه هدف از آنها اين است كه انسان در خارج، عمل خاصى انجام دهد و يا عملى كه انجام مى‏دهد، چگونه باشد و چگونه نباشد .

 

وبه عبارت ديگر: قوانين و مقررات موضوعه (7) .

 

به نظر ايشان:

 

«فقهاء اسلام، كلمه فقه را در مورد قسم اخير اصطلاح كردند . شايد از آن نظر كه از صدر اسلام، آنچه بيشتر مورد توجه و پرسش مردم بود، مسائل عملى بود . از اينرو كسانى كه تخصصشان در اين رشته مسائل بود، به عنوان فقهاء شناخته شدند» (8) .

 

تمايز فقه و اخلاق

از مطالعه و ملاحظه مجموع اين مطالب، معلوم مى‏شود كه به گروهى از علماء «فقيه‏» و به گروهى ديگر «عالم اخلاق‏» گفته مى‏شود . آيا علم فقه و علم اخلاق، تداخل دارند يا اينكه براى هركدام آنها قلمرو مستقلى است و هيچكدام نبايد در قلمرو ديگرى دخالت كند؟

 

در صورتى كه اين دو علم تداخل داشته واز حيث مسائل مشترك باشند، تمايز ميان آنها به چه لحاظ است؟

 

معلوم است كه اخلاق به بايد و نبايدهاى فردى و قبيله‏اى و ظائفه‏اى و ملى كارى ندارد . چرا كه اينها مقطعى و محدودند . از اينها نمى‏شود اخلاق درست كرد . آنچه در قلمرو اخلاق قرار مى‏گيرد، آنگونه بايد و نبايدهائى است كه نوعى و همگانى است و بر گستره گيتى و تمام ادوار زندگى بشر، پرتوافكن است .

 

ممكن است كه پايه و مبناى بايد و نبايدهاى اخلاقى اين باشد كه انسان داراى دو منش است: يكى منش پست و دانى و ديگرى منش برتر و عالى . آنگونه بايد و نبايدهائى كه به منش برتر انسان مربوط است . در قلمرو اخلاق قرار مى‏گيرد .

 

آنچه از كلمات انديشمندان بزرگ اسلامى استفاده مى‏شود، همين است و بايد آن را به عنوان بهترين نظر، بپذيريم .

 

انسان چرا بايد راستگو باشد؟ چرابايد امانتدار باشد؟ چرا بايد از همنشين بد بپرهيزد؟

 

پاسخ همه اين چراها اين است كه انسان به جز منش خاكى و حيوانى، منشى آسمانى و ملكوتى دارد . همانطورى كه مقتضاى منش خاكى و حيوانى او حرص و طمع و آز و شهوت است، مقتضاى منش آسمانى و ملكوتى او گريز از طمع و حرص و آز و شهوت و روى آوردن به عدل و انصاف و پاكدامنى و ديگر فضائل و مكارم اخلاقى است .

 

در مقابل نظريه فوق، نظريه كسانى است كه براى انسان دو منش فردى واجتماعى قائلند . اخلاق عبارت از بايد و نبايدهائى است كه برخاسته از منش اجتماعى انسان است و البته منش اجتماعى انسان برتر از منش فردى او است و مى‏توان گفت: در حقيقت، هدف خود اوست و او يعنى جامعه و جامعه يعنى خود او . به هر حال منش اجتماعى انسان، الهى و ملكوتى نيست . همچنانكه طبيعى و زيستى هم نيست و به همين لحاظ است كه اين نظريه نمى‏تواند آن قداستى به اخلاق ببخشد كه نظريه قبل مى‏بخشيد .

 

از اين نظريه، نازل‏تر و فروتر نظريه‏اى است كه اصولا انسان را داراى دو شخصيت دانى و عالى - يعنى حيوانى وانسانى يا فردى و اجتماعى - نمى‏شناسد، بلكه مى‏گويد:

 

در فرد واحد دو انگيزه وجود دارد: يكى آنكه به نيازهاى خود او مربوط است و ديگرى آنكه به نيازهاى ديگران . طبعا انسان بايد تمام انگيزه‏هاى خود را ارضا كند و آنجا كه تعارض پيش مى‏آيد، به حكم اخلاق بايد ارضاء انگيزه‏هاى اجتماعى را بر ارضاء انگيزه‏هاى فردى مقدم داشت .

 

در دو نظريه قبل هرگاه تعارض پيش آيد، ميان منش دانى و منش عالى است . اعم از اينكه منش دانى، خاكى و منش عالى آسمانى باشد . يا هر دو خاكى، ولى يكى فردى و ديگرى اجتماعى . ولى مطابق نظريه اخير، تعارض ميان دو غريزه‏اى است كه در عرض يكديگرند . در اين صورت، غريزه اجتماعى به همان اندازه بايد ارضاء شود كه غريزه فردى . واخلاق هم قداست‏خود را از دست مى‏دهد .

 

علم اخلاق - به معناى اول يعنى معناى مقبول - به حالات واعمال انسان از اين ديد مى‏نگرد كه فضيلت و كرامت‏يا رذيلت و دنائت روح و روان اويند . آنچه انسان را از منش خاكى به اوج منش عالى و از ملك به ملكوت و از درنده‏خوئى به فرشته‏خوئى مى‏رساند، در قلمرو اخلاق و - به اصطلاح - اخلاقى است و آنچه انسان را در سيه‏چال زندگى خاكى اسير و خوى حيوانى او را تقويت مى‏كند، غير اخلاقى و رذيلت و دنائت و ضد ارزش است .

 

قطعا همان حالات و اعمالى كه فضيلت و كرامت نفس انسانى محسوب مى‏شوند و همچنين اضداد آنهانيز در قلمرو فقه قرار دارند و «فقه‏الاحكام‏» در مورد آنها حكم دارد و آنها را به يكى از احكام خمسه محكوم مى‏سازد .

 

آيا تقوا، عدالت، جود و سخا، شجاعت، صبر و رضا، استقامت و اضداد آنها يعنى بى‏بند وبارى، ظلم، بخل، جبن، جزع، عدم رضا و سستى، تنها محكوم به احكام اخلاقى هستند واحكام فقهى درمورد آنها جارى نيست؟ آيا اينها تنها مورد بحث و نظر عالم اخلاقند و فقيه به آنها كارى ندارد؟ آيا اعمال، فقط در قلمرو فقه و حالات فقط در قلمرو اخلاق است؟ يااينكه هم فقه به حالات و هم اخلاق به اعمال انسان و خلاصه به هردو ارتباط دارند؟ جهاد با نفس و جهاد با دشمن و خمس و زكات و نماز و روزه و كفاره و حج و عايت‏حقوق ديگران هم حكم فقهى دارد و هم حكم اخلاقى . در عين حال فقه و اخلاق نه تداخل دارند و نه عين يكديگرند; بلكه فقه بدين لحاظ اعمال و حالات انسان را مورد توجه قرار مى‏دهد كه كداميك داراى امر وجوبى يا استحبابى و كداميك داراى نهى تحريمى و ياتنزيهى و كداميك فاقد امر و نهى و به اصطلاح مباح است . حال آنكه اخلاق آنها را بدين لحاظ مطالعه مى‏كند كه در اوج‏گيرى انسان يا سقوط او نقش دارند و او را در منجلاب منش خاكى گرفتار يا در مسير منش عالى قرار مى‏دهند و به اوج مى‏رسانند .

 

اين را هم بدانيم كه از نظر ما اوامر و نواهى تابع مصالح و مفاسد نفس الامرى مى‏باشند واگرمصلحت‏يامفسده‏اى دركار نباشد، نه امرى وجود دارد و نه نهيى . فقيه يا از كشف مصلحت و مفسده پى به وجود امر و نهى مى‏برد يا از راه وجود امر و نهى، كشف مصلحت و مفسده مى‏كند .

 

با توجه به بيان فوق معلوم مى‏شود كه اگرچه مسائل فقه واخلاق - احيانا - با يكديگر مشتركند، ولى هر كدام به اعتبار خاصى مساله را مورد بررسى قرار مى‏دهند . فقيه كوشش مى‏كند كه از راه ادله معتبر، اوامر وجوبى و استحبابى يانواهى تحريمى و تنزيهى راكشف كند . آنهم امرها و نهى‏هائى كه چون از حكيم صادر شده‏اند، تابع مصالح و مفاسدند; حال آنكه بايد و نبايدهاى اخلاقى - به معناى مورد قبول - بر محور منش عالى و آسمانى و ملكوتى انسان مى‏چرخند .

 

پى‏نوشت:

 

1) سفينة‏البحار: خلق .

 

2) همان مدرك .

 

3) نهج البلاغه، خطبه 192 (خطبه قاصعه، يعنى خطبه‏اى كه مستكبران را خوار شمرده يا تشنگى را از انسان دور مى‏كند) .

 

4) سفينة‏البحار: خلق .

 

5) آشنائى با علوم اسلامى، جلد سوم، اصول فقه، صفحه 67 .

 

6) همان ماخذ، ص 69 .

 

7) همان ماخذ، ص 69 و 70 .

 

8) همان ماخذ، ص 70 .

 

v
جمعه 23 مرداد 1388  6:06 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها