0

در راه حسینیه

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

در راه حسینیه

در راه حسینیه

 

در راه حسینیه

 

از روز اول ماه محرم، هر روز عصر با چند تا از پسرهای همسایه به حسینیه ی محل می رفتیم. در گروه زنجیرزنها ، زنجیر می زدیم و خوشحال بودیم که به خاطر عشق به امام حسین و زنده نگه داشتن یاد و نامش، کاری انجام می دهیم

. دوستم حسن، بیشتر از همه ی ما برای رفتن به حسینیه و زنجیرزنی علاقه نشان می داد و زنجیرها را آن قدر محکم به پشتش می زد که جایشان کبود می شد و ورم می کرد. توی مدرسه هم، پشت کبودش را به بچه ها نشان می داد و می گفت:« من امام حسین را از همه ی شما بیشتر دوست دارم، برای همین محکم تر از همه ی شما زنجیر می زنم.»

بعضی از بچه ها ناراحت می شدند و می گفتند:«امام حسین به این کارها نیاز ندارد،تو چه زنجیر بزنی و چه نزنی فرقی نمی کند.امام حسین کسانی را دوست دارد که مسلمان واقعی باشند و راهش را ادامه بدهند.امام حسین با ستمگران جنگید و شهید شد.»حسن می گفت:« من که پیرو امام حسین هستم، اگر کسی بخواهد به من ظلم کند و زور بگوید؛ جلویش می ایستم.»

علی که دوست صمیمی من و حسن بود می گفت:«امیدوارم حرفهایت درست باشد و به چیزهایی که می گویی اعتقاد داشته باشی.» و حسن با اطمینان می گفت:«اعتقاد دارم!»

یک روز عصر وقتی همراه حسن و علی و فرزاد و رضا به حسینیه ی محله مان می رفتیم، در یک کوچه ی خلوت پسرکی را دیدیم که سه تا پسر بزرگ دوره اش کرده بودند و می خواستند دوچرخه اش را از او بگیرند.پسرک ده ساله به نظر می رسید. رنگش پریده و اشک توی چشمانش حلقه زده بود و می لرزید. چشمش که به ما افتاد با صدایی لرزان و با لکنت گفت:« کمکم کنید.» من و علی جلو رفتیم تا ببینیم جریان چیست.حسن گفت:« کجا دارید می روید؟ به ما چه که توی کار مردم دخالت کنیم؟ بیایید برویم.الان همه توی حسینیه جمع می شوند و ما عقب می مانیم.» فرزاد گفت:«اما این پسربچه ترسیده و کمک می خواهد.باید کمکش کنیم...» و او هم به طرف پسرک حرکت کرد.حسن بی تفاوت به راهش ادامه داد ولی من و بقیه ی دوستانم رفتیم و کنار پسرک ایستادیم.سه پسر نوجوان تقریباً هم سن و سال خودمان،با چهره های خشن و موهای نامرتب روبروی ما قرارگرفتند. رضا گفت:« از این بچه چی می خواهید؟» یکی از پسرها آدامسش را باد کرد، آن را ترکاند و با صدای مسخره ای گفت:« به تو چه جوجه طلایی!» دوستانش قاه قاه خندیدند. پسرک با گریه گفت:« پولم را گرفته اند،چرخم را هم می خواهند بگیرند.»یکی از پسرها که شلوار جین پاره پوشیده بود با خنده گفت:«با این آقا کوچولو کاری نداریم. می خواهیم دوچرخه اش را قرض کنیم یک دور باهاش بزنیم...»پسر سومی که قدکوتاه و موهای سیخ سیخ داشت و زنجیری را دور انگشتش تاب می داد گفت:«راست میگه،کاری باهاش نداریم، می خواهیم یک خرده دوچرخه سواری کنیم.»

پسرک با گریه گفت:«شما پول مرا هم گرفتید، یک دوهزارتومانی داشتم،می خواستم بروم سرخیابان نان بخرم که شما مزاحمم شدید.»

پسرها با هم خندیدند. من و دوستانم از رفتار بی ادبانه ی آنها ناراحت شدیم.فرزاد گفت:«پول این بچه را بدهید و بگذارید برود.خدا را خوش نمی آید این قدر اذیتش کنید،گناه دارد.»

پسرها بازهم خندیدند و شکلک درآوردند. رضا که از همه ی ما قوی تر و قدبلندتر بود با عصبانیت یقه ی دوتا از آنها را گرفت و داد زد:« ساکت! مگر نشنیدید دوستم چی گفت؟پول این بچه را پس بدهید.» علی هم با صدای بلند گفت:« یالّا ، پول این بچه را پس بدهید وگرنه هرچه دیدید از چشم خودتان دیده اید.» من هم یقه ی پسرسوم را گرفتم.پسرها که از رفتار ما تعجب کرده و کمی هم ترسیده بودند، با شک و تردید به هم نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند. در همان موقع حسن را دیدیم که از همان راهی که رفته بود برمی گشت. او هم آمد و کنار ما ایستاد و پرسید:« موضوع چیه؟ چرا شماها این جوری به هم نگاه می کنید؟» بعد به پسرها اشاره کرد و ادامه داد:« نکند این آقایان معطلتان کرده اند؟هان؟ چی شده؟»

پسری که آدامس می جوید، از جیب پیراهنش یک اسکناس 2000 تومانی مچاله شده درآورد و توی دست پسرک گذاشت و گفت:« هیچی بابا! داشتیم با این آقاکوچولو شوخی می کردیم که سر و کلّه ی شما پیداشد و نگذاشتید به کارمان برسیم! حالمان را گرفتید!» و بدون آن که منتظر جوابی باشد،به دوستانش اشاره کرد و هرسه با عجله از ما دور شدند و دویدند و رفتند.من و دوستانم با این که از دست آنها عصبانی بودیم، خنده مان گرفت و خندیدیم. پسرکوچولو اشکهایش را پاک کرد.پول را در جیبش گذاشت و نفس راحتی کشید و گفت:« ممنون،دستتان دردنکند.آن ولگردها از شما ترسیدند و فرار کردند.» من به پسرک گفتم:« برو به کارت برس و بیشتر مواظب خودت باش.» او رفت و من و دوستانم راهی حسینیه شدیم.توی راه حسن گفت که وقتی به طرف حسینیه می رفته، از کارش پشیمان شده و برگشته تا همراه ما به پسرک کمک کند.

من گفتم:« کار خوبی کردی.آن پسرهای بی ادب فهمیدند که بچه هایی مثل ما نمی گذارند که آنها هرکار دلشان بخواهد بکنند و جلویشان درمی آیند.»

حسن گفت:« حالا با افتخار برای امام حسین عزاداری می کنیم.چون ما هم در برابر ظالمان ایستادیم و از آن پسرک مظلوم حمایت کردیم و آن پسرهای بی ادب و دزد و ظالم را فراری دادیم.آنها هم اگر عاقل باشند،دیگر از این کارهای بد نمی کنند.»

فرزاد گفت:« آره،آنها فهمیدندکه نباید به کوچکترها زور بگویند،چون با پسرهای شجاعی مثل ما طرف خواهندبود.»

همه ی ما با چهره های خندان به حسینیه رفتیم تا برای امام حسین که با هدف مبارزه علیه یزید ستمگر و احیای امر به معروف و نهی از منکر به میدان جنگ رفت و به شهادت رسید، عزاداری کنیم و از خدابخواهیم که مثل او اخلاق اسلامی داشته باشیم و به هیچ زورگویی اجازه ی زورگویی و گردن کلفتی ندهیم . شعارمان نیز همان شعار او باشد: هیهات منّالذله ( خواری و ذلت از ما دورباد.)

 

سه شنبه 1 اسفند 1391  12:54 AM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها