مورخان معاصر بر پايه محاسبات تقويمي و نصف النهار بابل (جنوب غربي بغداد) سه روز را در ماه ژوئن (خرداد) به عنوان سالروز درگذشت اسكندر مقدوني معروف به اسكندر بزرگ به دست داده اند: يك دسته از آنان دهم ژوئن، دسته ديگر (اكثريت) غروب يازدهم ژوئن و دسته سوم (شماري كم) 13 ژوئن (23 خرداد). بنا بر نوشته اكثريت، اسكندر 11 ژوئن در سال 323 پيش از ميلاد در بابل (جنوب غربي بغداد امروز) در 32 سالگي (يك ماه مانده به 33 ساله شدن) درگذشت. وي كه از همدان و شوش به بابل رفته بود در اين شهر دچارعارضه تب شده بود كه ديگر وي را رها نساخت. مورخان براي مرگ زودرس اسكندر (در حقيقت اسكندر سوم) نيز سه «علت» ذكر كرده اند. گروهي از آنان مرگ او را نتيجه بيماري مالاريا كه در سفر هند به آن دچار شده بود قلمداد كرده، دسته اي ديگر نوشته اند كه كاساندر قائمقام او در مقدونيه نوعي زهر (كه باعث مرگ تدريجي مي شود) فرستاده بود تا آشپز اسكندر كه از دوستانش بود در غذاي او بريزد و اسكندر با خوردن اين غذا ظرف چند روز درگذشت و گروه ديگر مرگ او را نتيجه تب روده نوشته اند كه از همدان به آن مبتلا شده بود و پرهيز نمي كرد. در آخرين روز حيات، هنگامي كه به زنده ماندن اسكندر اميدي نبود، ژنرالهايش از او پرسيدند كه چه كسي را به جانشيني معرفي مي كند و انتظار داشتند كه بگويد برادرش، و يا فرزندي را كه ركسانا- همسر ايراني اش- در شكم داشت، ولي اسكندر گفت كه «شايسته ترين فرد» را برگزينيد. اسكندر براي جلب دوستي ايرانيان و اين كه او را بيگانه ندانند و از بستگان خود بدانند و از پشت خنجر نزنند با سه دختر از بزرگان ايران ازدواج كرده بود ولي تنها از ركسانا (روشنك) داراي فرزند شده بود و اين فرزند كه پسر بود و نامش را اسكندر چهارم گذارده بودند پس از مرگ پدر به دنيا آمد. ركسانا دختر ساتراپ (استاندار) باكتريا (تاجيكستان و مناطق تاجيك نشين افغانستان امروز) بود. دو بانوي ايراني ديگر اسكندر يكي ستاتيرا (ستاره) دختر داريوش سوم و ديگري پريساتيس (پريسا) دختر يك شاهزاده ايراني بود. ركسانا و پسرش مدتي پس از انتقال به مقدونيه به دست كاساندر از ميان رفتند تا رقيب او نشوند. پس از فوت اسكندر، ژنرالهايش بر سر انتخاب «يک جانشين واحد» به توافق نرسيدند و متصرفات او را ميان خود قسمت كردند. در خاك اصلي ايران، نفوذ جانشينان اسكندر اندك بود، زيرا اسكندر هر شهري را كه در ايران فتح مي كرد، اداره امور آن را به يك ايراني و يا فرماندار قبلي همان شهر مي سپرد. وي با توجه به خصال و منش نيكوي ايرانيان، افسران خود را تشويق به ازدواج با دختران ايراني كرده بود. اسكندر كه ارسطو معلم سرخانه او بود و در 20 سالگي بر جاي پدر نشسته بود كه علاوه بر مقدونيه، بر يونانيان حكومت داشت، در صدد بسط فلسفه يونان به سراسر جهان برآمد و به نام آزادكردن يونانيان آناتولي (تركيه امروز) از سلطه ايران، با 30 هزار پياده و پنج هزار سوار به شرق لشكر كشيد و در سال 334 پيش از ميلاد قدم به آناتولي گذارد و ضمن سه جنگ بر ايران كه 15 برابر او نيرو داشت پيروز آمد. وي ضمن جنگهايش با ايران، مصر را گرفت و بندر اسكندريه را در آنجا ساخت. در شمال خاوري تا سمرقند و در آسياي جنوبي تا هند پيش رفت. سپس به بابل بازگشت تا خود را براي اكتشافات جغرافيايي در درياهاي دور آماده سازد كه درگذشت. تاخت و تاز اسکندر در شرق ده سال و چند ماه طول كشيد. از كارهاي بد او ويران ساختن بزرگترين و با شكوه ترين ساختمان عهد باستان و مظهر عظمت و پيشرفت ايرانيان، تخت جمشيد، بود. علت پيروزي اسکندر را بر شاه وقت ايران (داريوش سوم)، رواج فساد در دربار هخامنشي پس از قتل اردشير سوم و انتصاب مديران نالايق و استفاده از سرباز مزدور خارجي براي دفاع از ايران و ترسو و مردد بودن داريوش سوم- شاه وقت- نوشته اند. هگل (مورخ ـ فيلسوف آلماني) از اصحاب فلسفه تاريخ ضمن مقايسه دوره هاي تاريخي ايران ابراز عقيده كرده است كه هر دوره و دودمان پس از گسترش فساد دولتي، عاديشدن بي توجهي به قانون، ضابطه و رسوم، ضعف قضايي و ضعف شخصيت سران دولت و درگيري داخلي (دروني) آنان بر سر قدرت پايان يافته است.