تهران - 25 بهمن ماه سالروز شهادت ˈمهدی باکریˈفرمانده شجاع و دلیر لشگر 31 عاشورا و از جمله سردارانی است که نقشی موثر، بی بدیل و مثال زدنی در دفاع مقدس داشت.
شهید باکری شهیدی از دیار آذربایجان غربی است که ویژگی های فوق العاده او نظیر صبر، اخلاص، صداقت در عمل، سلامت در نفس، شجاعت و فداکاری، بی ادعایی، کم حرفی و پرکاری هر کدام می تواند برای هر یک از ما الگوی عملی باشد.
سختکوشی، فروتنی و تواضع در حد کمال وجود این انسان وارسته را پر کرده بود.
شکست نفس، فرار از تنبلی، وارستگی و ساده زیستی از توصیه های این شهید خودساخته به دیگران است که همگی در زندگی او نمود داشت.
**
شهید باکری متولد سال ۱۳۳۳ در شهر میاندوآب بود، او و دوستانش نقش مهمی در برپایی تظاهرات شهر تبریز در ۱۵ خرداد سال های ۱۳۵۴ و ۱۳۵۵ داشتند، همان زمان شهید توسط ساواک شناسایی شد و بارها برای بازجویی به اداره امنیت برده شد اما چون مدرکی علیه او نداشتند، تحت نظر آزاد شد.
تحصیلکرده رشته مهندسی مکانیک بود و با پیروزی انقلاب نقش فعالی در سازماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی داشت. مدتی هم شهردار ارومیه بود.
با شروع جنگ تحمیلی ازدواج کرد و بلافاصله روز بعد از ازدواج عازم جبههها شد، وی در مدت کوتاهی مدارج ترقی را در جبهه طی کرد.
در عملیات فتح المبین با عنوان معاون تیپ نجف اشرف توانست در کسب پیروزی موثر باشد. در همان عملیات از ناحیه چشم مجروح شد. پس از بهبود به جبهه بازگشت و در عملیات هایی چون بیتالمقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک تا چهار و خیبر در سمتهای مختلف فعالیت کرد. در مجموعه عملیاتهای والفجر بعنوان فرمانده لشکر عاشورا در جبهه حضور داشت.
حین عملیات بدر و در حالیکه نیروهای بعثی با محاصره کامل سربازان تحت امر شهید باکری، در جزیره مجنون در حال زدن تیر خلاص به سربازان مجروح باقی مانده بودند، شهید ˈاحمد کاظمیˈ با اصرار از او میخواهد که با عبور از رودخانه دجله و پیمودن فاصله ۷۰۰ متری میان خطوط اول و دوم حمله جان خود را نجات دهد؛ ولی این درخواست هر بار با جواب منفی وی روبرو میشد تا اینکه براثر اصابت تیر مستقیم عراقی ها در ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ شهادت را در آغوش کشید.
در حالی که یاران او سعی در انتقال پیکرش بوسیله قایق به عقب را داشتند، قایق نیز هدف اصابت شلیک مستقیم آر پی جی یکی از سربازان عراقی قرار می گیرد و پیکر پاکش در اروند رود غرق میشود.
**
مطالعه خاطراتی از همسر و همرزمان شهید، شخصیت سردار بدر را بیشتر معرفی می کند.
** خاطره اول
هفته دوم ازدواج، یک کاغذ آورد خانه و به دیوار اتاق چسباند.
برنامه خودسازی بود که امام سفارش می کردند.
مهدی گفت: از همین امروز برنامه ها را آغاز می کنیم.
1 - ورزش- صبح های زود بیدار می شدیم، مهدی پنجره ها را باز می کرد و دور اتاق می دویدیم و ورزش می کردیم.
2 - روزه- هر هفته دوشنبه و پنج شنبه روزه می گرفتیم.
3 - کمک به نیازمندان- خرج خانه را حساب می کردیم، از دو هزار و هشتصد تومان حقوق، دویست تومان می ماند، از آنجا که مهدی مدتی شهردار بود، خانواده های نیازمند را می شناخت، برای آنها مایحتاج مورد نیاز را خریداری می کرد.
4 - آموزش رانندگی - مهدی تاکید داشت حتما یاد بگیرم.
5 - خواندن کتاب های شهید مطهری- مطالعه آنها را شروع کردیم، به خواهرش هم گفته بود، با هم بخوانیم.
** خاطره دوم
می گفت: آدم باید همیشه روحیه سیاسی داشته باشد و دائماً سرگرم کار باشد، وقتی بعضی ها را می دید که بعد از دوره دانشجویی همه فعالیت هایشان را کنار می گذاشتند و می رفتند دنبال زندگی روزمره، ناراحت می شد و می گفت: کار سیاسی یک کار دائمی است و خداوند متعال یک پیشرفت دائمی را از بنده اش می خواهد، پس باید سعی کنیم در مسیری که ما را به هدفمان می رساند، بمانیم.
با هم به این نتیجه رسیدیم که با این وضع نمی شود در خوابگاه ماند.
برای همین مهدی رفت یک خانه محقر پیدا کرد که دو اتاق داشت، وقتی رفتیم آنجا، او یک سیر مطالعاتی برای خود مشخص کرد و طبق برنامه ای که داشت، شروع به خواندن کتاب کرد. البته با قرآن هم خیلی دوست بود، عاشق ائمه اطهار(ع)و مطیع کامل امام خمینی(ره) که ما آن روزها به ایشان می گفتیم ˈآقاˈبود.
این تفکر(اطاعت محض از امام) را اولین بار مهدی تو دانشگاه تبریز پایه گذاشت.
** خاطره سوم
سال 1352 بود، یک شب تو خوابگاه به اتاقش رفتم، تنها بود. مشغول صحبت شدیم، اول چون من را نمی شناخت؛ حرف سیاسی نمی زد ولی بعد خیلی چیزها گفت؛ از سیاهی دوره شاهنشاهی و راه تاریکی که در پیش هست و از توشه ای که این راه لازم دارد؛ بعدها که هم خانه شدیم، فهمیدم، واقعا در امر خودسازی بسیار جدی است و روش های خاصی هم دارد ؛البته به من هم یاد می داد.
مثلا هیچ گاه برای غذا دو عدد ژتون نمی گرفتیم، همیشه دو نفری یک غذا می خوردیم، او به من می گفت: بیا فردا هرجا بودیم فقط نان بخوریم.
بعضی اوقات پیشنهاد می داد، جمعه روزه بگیریم و بعد کوه برویم.
می گفت: هم ورزش است، هم عبادت و هم تقویت اراده است.
وقتی به ارومیه می رفت، صبح تا شب تو باغچه اشان کار می کرد و ناهار هم فقط کمی نان و ماست می خورد، در کنار اینها هیچ وقت مطالعه اش ترک نمی شد؛ مخصوصا به خواندن قرآن خیلی اهمیت می داد و نمازش کامل و مرتب بود.
** خاطره چهارم
لباس نو به تن نمی کرد، همیشه وصله ای بر روی لباس هایش وجود داشت اما همیشه تمیز و اتو کرده بود، پوتین هایش هم همیشه از تمیزی برق می زد.
یک پارچه سفید هم داشت، به گردنش می انداخت، یک بار پرسیدم، این برای چه است؟ پاسخ داد: نمی خواهم یقه لباسم چرک باشد.
** در بخشی از وصیت نامه وی آمده است:
خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم، در حالیکه سراپا گناه، معصیت و نافرمانی ام، گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم.
می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.
خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی، هیهات که نفهمیدم، یا اباعبدالله شفاعت، آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن. شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل ،تنها چاره ساز است.