صالح پيامبر و قوم ثمود
در سرزمين قوم عاد تا دويست سال کسي زندگي نمي کرد. بعدها طايفه اي ديگر که پيشوايي به نام «ثمود» داشتند. از گرماي صحراهاي خشک به کوهستان آن سرزمين پناه بردند و قرار گرفتند و از چشمه کوهستاني آن استفاده کردند و آنجا را آباد کردند.
قوم ثمود روز به روز زياد مي شدند ولي با سختي و بدبختي زندگي مي کردند. ياران ثمود همه آب ها و زمين ها را تصرف کرده بودند و ديگران مانند برده و بنده سنگ مي تراشيدند و خانه مي ساختند و بت مي تراشيدند و تا جان داشتند کار مي کردند و دلشان به اين خوش بود که در پاي بت ها از بدبختي و بينوايي خود بنالند و از ايشان حاجت طلب کنند.
ثمود هم خيلي بدجنس بود. بت خانه ها را زينت مي کرد و خودش هم گاهي مانند ديگران به زيارت بت خانه مي رفت و براي اينکه مردم را در ناداني نگاه دارد هر وقت مي خواست کار خوبي هم بکند مي گفت: « بت ها دستور داده اند.»
بت هاي بزرگي ساخته بود و نام آن ها را خداي آب، خداي باد، خداي خاک، خداي آتش و چيزهاي ديگر گذاشته بود و چند نفر آدم زبان باز و حيله گر را هم اجير کرده بود و بت خانه ها را به ايشان سپرده بود تا مطابق ميل او از قول بت ها حرف بسازند.
يک روز مي گفتند: «خداي آتش دستور داده به شهر همسايه حمله کنيم و هر کس همراهي نکند به غضب خداي آتش گرفتار مي شود.» و اگر کسي همراهي نمي کرد پنهاني خانه و زندگيش را آتش مي زدند و مي گفتند خداي آتش بر او غضب کرد.
اگر مدتي باران نمي آمد مي گفتند: «خداي آب غضب کرده و قرباني مي خواهد.» آن وقت مخالفان ثمود را نشان مي کرند، آن ها را مي گرفتند و در پاي بت قرباني مي کردند و بعد که باران مي آمد مي گفتند: « حالا خداي آب بر سر لطف و مرحمت آمده است.»
با اين حيله ها ثموديان بر ديگران ظلم مي کردند و خون ها ريخته مي شد و فشارها هر روز بيشتر مي شد.
و هنگامي رسيد که حضرت صالح به پيغمبري برگزيده شد و به راهنمايي قوم ثمود کمر بست. خانواده صالح در ميان مردم به نيکي و خوبي معروف بود ولي وقتي صالح ماموريت خود را آشکار کرد مردم از او فاصله گرفتند.
مردم ساده از ثمود مي ترسيدند، اطرافيان ثمود هم مي گفتند: « حرف هاي تازه صالح بوي فتنه و آشوب مي دهد. او مي خواهد آرامش شهر را به هم بزند و بردگان را به شورش وادارد تا خودش به نوايي برسد.»
شيطان هم گمراهان را بيشتر وسوسه مي کرد و مي گفت: « خيلي عجيب است. اين مرد تا ديروز مثل يک چوپان در ميان ما زندگي مي کرد و حالا ناگهان حرف هاي وحشتناک مي زند... مي گويد همه مردم بايد دور او جمع شوند و همه از او اطاعت کنند تا او زندگي بهتر براي مردم بسازند. اما با چه چيز؟ معلوم نيست... مي گويد ما همه گمراهيم و او يکي راهنماي ماست... مگر او چه کاري مي تواند بکند که ديگران از آن عاجز باشند؟»
گروه کمي به صالح ايمان پيدا کردند ولي گروه بيشتري با او دشمن شدند. اما صالح دست بردار نبود. اينجا و آنجا با مردم سخن مي گفت و باطل بودن راه و روش ثموديان را ثابت مي کرد. و ثمود احوال قوم عاد را شنيده بود و مي ترسيد. يک روز به اطرافيان گفت: « اين صالح دارد مردم را فريب مي دهد و مي خواهد آسايش ما را از ميان ببرد و من نمي دانم حرف حسابش چيست، بايد چاره اي کرد.» صالح را به مجلس گفت و گو دعوت کردند و گفتند: «تو اين حرف هاي تازه را از کجا آورده اي و خداي ناديده چگونه تو را مأمور کرده؟ با حرف و ادعا که نمي شود چيزي را ثابت کرد. اگر راست مي گويي بايد کاري بکني که هيچ کس نتواند بکند.» صالح گفت: « هر چه من مي گويم به خواست خدا مي گويم و اگر خدا بخواهد هر کاري که شما تصور کنيد و هر نشاني که بخواهيد ظاهر مي شود.»
شتر صالح
اطرافيان ثمود فکر کردند بايد از صالح يک معجزه عجيب و غريب بخواهيم تا نتواند آن کار را بکند و رسوا شود. به صالح گفتند: «اگر معجزه اي دارد ما مي خواهيم از ميان سنگ کوه يک شتر زنده بيرون بياوري که جز آب هيچ چيز نخورد.»
صالح گفت: «خدا به همه چيز قادر است، اما اگر چنين معجزه اي لازم باشد شرطش اين است که يک روز آب چشمه اي که از کوه مي آيد مال شتر باشد و يک روز مال شما.» چون آب چشمه را ثموديان در تصرف داشتند و به همه مردم نمي رسيد، صالح مي خواست پس از اينکه ثموديان اين شرط را قبول کردند سهم آب شتر را بين مردم بينوا تقسيم کند.
صالح گفت: «فراموش نکنيد که داريد با من عهده و پيمان مي بنديد و اگر فردا آسيبي به شتر برسانيد و عهد خود را بشکنيد عذاب نازل مي شود.»
گفتند: « قبول داريم، تو شتر را از سنگ در آورد ما او را آزاد مي گذاريم که هر کاري مي خواهد بکند و اگر تخلف کرديم عذاب را هم قبول داريم.»
حضرت صالح دعا کرد و دعايش مستجاب شد و از شکاف کوه يک شتر عظيم بيرون آمد. بعد گفت: «حالا بايد به عهد خود وفا کنيد، يک روز آب چشمه مال شتر است و يک روز مال شماست. اگر هم کسي به شتر آزاري برساند بايد در انتظار عذاب باشد.»
بعد از ظهور اين معجزه گروهي از مردم به صالح ايمان آوردند ولي کساني که منافع خود را از دست داده بودند خيلي ناراحت شدند. هم مي ترسيدند به شتر آسيبي برسانند و هم دلشان با صالح يکي نشد.
ثموديان دور هم جمع شدند و گفتند: « بيا! اين هم معجزه، اين هم شتر صالح! درست است که اين شتر از سنگ در آمده ولي اين شتر براي ما ضرر دارد. باغ ثمود دارد خشک مي شود، حوض ثمود بي آب مي ماند، درخت ثمود پژمرده مي شود و آن وقت صالح آب چشمه را يک روز در ميان به بردگان و بندگان بي سر و پا مي بخشد تا تن خودشان را بشويند و بچه هاي سياه و بدترکيبشان با آب بازي کنند و هر روز هم صالح پيش مردم عزيزتر مي شود و به زودي کسي در اطراف ثمود باقي نمي ماند.» يک روز خدمتگزاران بت خانه ها را جمع کردند تا راه چاره اي پيدا کنند. شيطان هم حاضر شد و گفت: «من يک پيشنهاد دارم: بايد هم صالح را گول زد هم مردم را، و همه چيز با حيله درست مي شود.»
ثموديان گفتند: «بارک الله! بگو ببينم چه بايد کرد؟»
شيطان گفت: « علاجش آسان است. يکي را گول مي زنيم و مي فرستيم شتر را بکشد. يک نفر ديگر را هم پنهاني مامور مي کنيم قاتل شتر را بکشد. بعد خودمان به صالح پيغام مي دهيم که ما از اين پيشامد خيلي متاسفيم و قائل شتر هم که آدم بدي بود به سزايش رسيد. از طرف ديگر ميان مردم هو مي اندازيم که قاتل شتر ديوانه بوده ولي صالح عصباني شده و قائل شتر را کشته و صالح گفته هزار نفر را به جاي شتر خواهد کشت و دارد آشوب درست مي کند. به اين طريق هم آب چشمه را نجات مي دهيم، هم شتر را از ميان برمي داريم، هم مردم را از صالح مي ترسانيم و هم براي اذيت کردن او بهانه پيدا مي کنيم.»
ثموديان گفتند: «آفرين بر اين هوش! اين است و جز اين نيست که اين همه عقل از برکت خدمت بت خانه است!» جواني را پيدا کردند و با وعده مال و منال و زن و چيزهايي که آرزو داشت او را به کشتن شتر واداشتند. يک مرد ديگر را هم پيدا کردند و گفتند: « شخصي در صدد قتل شتر است و مي خواهد فتنه درست کند، تو هميشه مواظب باش و اگر کسي به شتر قصد بدي کرد او را به سزايش برسان تا فتنه بخوابد و بيا جايزه بگير.»
از طرف ديگر هو انداختند که خداي آب بر شتر صالح غضب کرده و به زودي شتر را از ميان مي برد.
همه اين حيله ها را به کار بردند: جوان فريب خورده با تير قلم شتر را شکست و رفت که کارش را تمام کند، مرد محافظ سر رسيد و آن جوان را کشت، و ثموديان به صالح پيغام دادند که ما از اين پيشامد خيلي متأسف شديم و مي خواستيم قاتل شتر را محاکمه کنيم ولي او هم به سزاي عمل بدش رسيده.» ديگران هم به مردم گفتند که «مواظب خودتان باشيد صالح گفته هزار نفر را به خون شتر خواهد کشت.» و آنقدر دروغ سر هم کردند که حقيقت را هيچ کس نفهميد.
از همان روز آب چشمه را هم بر روي مردم بستند و گفتند: « تجربه نشان داد که شتر صالح زندگي مردم را به هم ريخته بود و خدايان بر او غضب کردند، حالا هم اگر کسي بخواهد خداي صالح را بپرسند مانعي ندارد ولي آب چشمه مال صاحبان چشمه است.»
بسياري از کساني که با صالح همراه شده بودند از او برگشتند و گفتند: « حالا که شتر رفت ديگر آب به ما نمي رسد، پس حق با ثمود است که چشمه را در اختيار دارد.»
پس از اينکه اين جسارت از دشمنان دين ظاهر شد ابري سياه آسمان را گرفت. ثموديان به صالح گفتند: «ديدي که ما تقصيري نداريم اينک آسمان ابري است و باران هم خواهد آمد.»
صالح گفت: «خداوند همه چيز را مي داند، خودتان بر خودتان ظلم کرديد و عهد خود را شکستيد و خداوند به عهد شکنان وعده عذاب داده است. اين ابر هم ابري است که به جاي باران بر شما عذاب فرو خواهد ريخت مگر اينکه توبه کنيد و به خداي بزرگ ايمان بياوريد. اولين نشان توبه هم خراب کردن بت خانه ها به دست خودتان است و سه روز بيشتر مهلت نيست و گرنه من از ميان شما مي روم و شما نابود خواهيد شد.»
کافران با صالح در افتادند و گفتند: «اين حرف ها بيهوده است، همان طور که مي گويي يارانت را بردار و از اين شهر برود. ما ابر سياه زياد ديده ايم و باد و طوفان هم هميشه بوده، اين حرف ها را به کسي بزن که خانه اش از سنگ نباشد.»
ابر آسمان پيوسته تيره تر مي شد و شبي که صالح با پيروان خود از شهر ثموديان کوچ کرده بود دشمنان نقشه مي کشيدند که بر سر صالح و يارانش بريزند و آن ها را از ميان ببرند. اما عذاب آسماني ايشان را مهلت نداد و در حالي که صالح و يارانش از آنجا دور مي شدند مهلت سه روزه به پايان رسيد و در کوهي که محل زندگي قوم ثمود بود صاعقه و آتشفشان پيدا شد و در يک لحظه کافران را هلاک کرد و خانه سنگي ايشان از آتش و سنگ داغ و خاکستر پر شد و ديگر هرگز سرزمين قوم ثمود آباد نشد.