0

کبکها چه گفتند؟!!

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

کبکها چه گفتند؟!!

کبکها چه گفتند؟!!

کبکها چه گفتند

 

سال ها پیش در شهر بغداد مردی زندگی می کرد که کارش شکار حیوانات بود. روزی در بیابان از راهی می گذشت. امیر شهر و همراهانش را دید که کنار سفره غذا نشسته اند. شکارچی از دور سلام کرد و دستی تکان داد. امیر او را مهمان سفره خود کرد. شکارچی آمد و کنار سفره نشست. بعد آهسته رو به یکی از همراهان امیر کرد و پرسید: «چه در سفره دارید؟»

همراه امیر گفت: «کبک کباب شده.»

شکارچی تا اسم کبک را شنید، بلند خندید.  یکی از همراهان امیر سرزنش کنان گفت: «چه شده مرد؟ امیر شهر تو را مهمان سفره خود کرده است؛ اما تو در کنار او بی ادبی می کنی؟»

شکارچی گفت: «قصد بی ادبی نداشتم. این کبکها مرا به یاد قصّه ای انداختند.»

امیر شهر گفت: «دوست دارم آن قصّه را بشنوم. قصّه را بگو و ما را سرگرم کن!»

شکارچی که امیر را به خود خیلی نزدیک دیده بود. با شیرین زبانی گفت: «چند سال پیش در راهی دور از شهر می رفتم. مردی را دیدم که به تنهایی می رفت و باری با خود داشت. پیش او رفتم و از کار و زندگی اش پرسیدم. گفت که پارچه فروش است. او پارچه های گران قیمتی داشت. رنگ و جنس پارچه ها مرا گرفتار خود کردند. مرد را به کنار انداختم و دست و پایش را بستم و پارچه ها را برداشتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که با خود گفتم: اگر این مرد زنده بماند، روزی مرا خواهد شناخت. پس با شمشیر بالای سر او رفتم.»

او پرسید: چه قصدی داری؟

گفتم: آمده ام تا تو را بکشم؛ چون اگر زنده بمانی، آبرویم را خواهی برد.

پارچه فروش گریه کنان گفت: این چه کاری است؟ هر چه می خواستی برداشتی. چرا می خواهی خون مرا بریزی؟ برو و آسوده باش! تا روزی که زنده هستم، به هیچ کس حرفی نخواهم زد.

گفتم: دیگر چاره ای نیست. باور نمی کنم که راست بگویی.

پارچه فروش گریه ها کرد و به پای من افتاد؛ ولی من گوشی برای شنیدن نداشتم. درست لحظه آخر ناگهان گفت: ای کبک ها! گواه باشید که من، بیگناه کشته می شوم. روز قیامت بگویید که این مرد با من چه کرد.

من خنده کنان گفتم: اگر منتظری که روز قیامت کبک ها گواه بی گناهی تو باشند، پس تا روز قیامت منتظر باش!مرد پارچه فروش را کشتم و نگاهم به دو کبک افتاد که از آن نزدیکی می گذاشتند.»

امیر رو به شکارچی کرد و گفت: «پس قصّه کبک ها این بود؟»

شکارچی لبخندی زد و گفت: «بله ای امیر. سرگرم شدی؟ قصّه من شنیدنی بود؟»

امیر گفت: «خوب قصّه ای گفتی؛ ولی قصّه تو به آخر نرسید.»

شکارچی گفت: «هر چه بود. گفتم. چطور قصّه به آخر نرسید؟»

امیر گفت: «آنکه کبک ها آمدند و گواهی دادند آن مرد بینوا را کشتی.»

شکارچی گفت: «من کشتم؟ شوخی کردم امیر. خواستم ساعتی خوش باشیم!»

امیر رو به همراهانش کرد و گفت: «زود این مرد را مجازات کنید که کبک ها آنچه را که باید، گفتند.»

سربازان امیر از جا جستند و شکارچی سنگدل را مجازات کردند و انتقام خون آن مرد بینوا را گرفتند.

 

 

جمعه 20 بهمن 1391  9:14 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها