0

مرغ مرده پرواز کرد

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

مرغ مرده پرواز کرد

مرغ مرده پرواز کرد

 

مرغ مرده پرواز کرد

 

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.

سال ها پیش در یکی از شهرها، مکتبداری بود که شاگردهای زیادی داشت. هر وقت در خانه یکی از شاگردها جشن یا عزایی بر پا می شد، غذایی هم برای مکتبدار می آوردند.

روزی یکی از شاگردان از خانه خود مجمعه پر از غذایی آورد که در آن برنج، مرغ و شربت گوارا بود. معلّم دو تن از شاگردان خود را صدا زد و به آن ها گفت: «همین حالا این غذا را به خانه من برسانید! نگرانم که اگر بخواهم بعد از ساعت درس، غذا را به خانه ببرم، دیگر قابل خوردن نباشد.»

دو شاگرد بازی گوش که دوست داشتند، ساعتی هم از مدرسه دور باشند، گفتند: «چشم استاد.»

معلّم پارچه ای را که روی مجمعه بود، کنار زد و گفت: «من اگر از این غذا بخورم، جان سالم به در می برم؛ ولی شما را نصیحت می کنم که حتّی به این غذا نگاه نکنید.»

یکی پرسید: «چرا نگاه نکنیم؟ مگر از آن کم می شود؟!»

مکتبدار گفت: «نه! این غذا برای شما زهر است. به خصوص اگر به این شربت لب بزنید، فوراً می میرید.»

هر دو شاگرد به نشانه اطاعت، «چشم» گفتند و به راه افتادند، وقتی از مکتب دور شدند، شاگرد اوّلی گفت: «بیا گوشه ای پیدا کنیم و این غذا را سیر بخوریم.»

دومی گفت: «مگر از جانت سیر شده ای؟ نشنیدی که استاد چه گفت؟ این غذا مثل زهر است. اصلاً خود زهر است.»

اوّلی جواب داد: «او گفت، تو چرا باور می کنی؟ بیا که دیگر این غذا را در خواب هم نمی بینیم.»

دومی گفت: «من با تو همراهی می کنم؛ ولی نمی توانم جواب استاد را بدهم.»

اوّلی گفت: «جواب استاد را من می دهم. فقط به این شرط که هر چه من گفتم، گوش کنی. گفتم بخند، بخند! گفتم گریه کن، گریه کن!»

شاگرد دومی قبول کرد. بعد هر دو به خرابه ای رفتند و غذا را تا لقمه آخر خوردند مجمعه و ظرف غذا را هم به بقّالی سپردند و به مکتب برگشتند.

آن روز، مکتبدار آرام و قرار نداشت. درس می داد. امّا در فکر غذا بود. برای همین، مکتب را زودتر تعطیل کرد و برای خوردن برنج و مرغ به خانه رفت. همسرش به او گفت: «من در خانه برنج و مرغ نمی بینم که برای تو بیاورم.»

مکتبدار گفت: «چطور؟ من خودم امروز دو شاگرد را با یک مجمعه پر از غذا به خانه روانه کردم.»

همسرش گفت: «من که چیزی ندیدم. اگر بود، همه را برای تو می آوردم و به آن لب نمی زدم.»

مکتبدار فهمید که چه شده است. صبح روز بعد که به مکتب رفت، آن دو شاگرد را خواست و به آن ها گفت: «دیروز را با شکم گرسنه گذراندم. راست بگویید با آن غذا چه کردید؟»

هر دو شاگرد با صدای بلند شروع به گریه کردند. مکتبدار گفت: «من نخواستم که گریه کنید. بگویید با غذا چه کردید؟»

شاگرد اولی گفت: «استاد! دیروز مجمعه به دست می رفتیم که نزدیک خرابه ای، ناگهان باد تندی وزید، باد پارچه روی مجمعه را با خود برد. مجمعه را بر زمین گذاشتیم تا پارچه را بگیریم. دنبال پارچه دویدیم و کاری از پیش نبردیم. ناامید برگشتیم که دیدیم از مرغ در مجمعه خبری نیست. وحشت کردیم و دو دستی بر سر زدیم که ناگهان مرغ را بالای دیوار دیدیم. دنبال مرغ دویدیم که او هم فرار کرد. چاره را در آن دیدیم که از آن برنج ها روی دیوار بریزیم تا مرغ به هوای خوردن برنج بیاید و ما هم او را بگیریم؛ ولی مرغ با هوش تر از ما بود؛ چون پیش می آمد و برنج  ها را می خورد و هر بار که به او نزدیک می شدیم، فرار می کرد. آن قدر این کار را تکرار کردیم که برنج ها تمام شد. مرغ که از خوردن آن همه برنج جان گرفته و پر توان شده بود، پا به فرار گذاشت. به دنبال مرغ دویدیم؛ ولی او مثل باد دور شد.»

شاگرد دومی گفت: «ای کاش مرده بودیم و چنین روزی را ندیده بودیم. مرغ که پا به فرار گذاشت و ما مجمعه را از غذا خالی دیدیم، دیگر نمی دانستیم چه کنیم. هیچ راهی  نداشتیم مگر آنکه از این زندگی خود را خلاص کنیم. پس هر دو چشم هایمان را بسیتیم و شربت را نوشیدیم؛ چون نمی توانستیم شما را ببینیم. ولی در این فکریم که چرا آن زهر، جان ما را نگرفت که این قدر شرمنده نباشیم.»

مکتبدار از شنیدن این سخنان در جا ماند و زبان در دهانش نچرخید. نمی دانست چه کند. او خود به شاگردانش دروغ گفته بود و حالا نمی توانست به آن ها بگوید که دروغ می گویید. در حالی که توانایی حرف زدن نداشت، به دو شاگردش گفت که بروند و در جای خود بنشینند.

 

جمعه 20 بهمن 1391  9:09 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها