نبرد اسفندیار (4)
در قسمت قبل خواندید که رستم شام را نزد اسفندیار ماند و قار شد که آن دو فردا به هم مبارزه کنند. زال که از تصمیم پسرش آگاه شد خواست که او را منصرف کند و حالا ادامه ی ماجرا...
وقتی صبح فرا رسید، رستم لباس رزم بر تن كرد و به زواره گفت : لشكر را آماده بر كوه نگه دار تا ببینیم حوادث چگونه پیش می رود . ترجیح می دهم كه خونی از لشكر نریزد و خودم تنها به نبرد بروم .
زواره لشكر را آماده كرد و رستم راه افتاد و تا لب هیرمند آمد و از رود عبور كرد و فریاد برآورد كه ای اسفندیار بیا كه هم رزمت به میدان آمده .
اسفندیار كه این سخنان را شنید ، خندید و گفت : از خواب برخاستم و دستور داد تا جوشن و گرز و بقیه لباسهای او را آوردند و بر تن كرد و كلاه بر سر گذاشت و اسب سیاه را زین كردند و بر آن سوار شد .
و به بشوتن گفت : كسی را همراه او نمی بینم . اگر او تنهاست ، من نیز تنها می روم .
وقتی آن پیر و جوان بهم رسیدند ، رستم با آوایی بلند گفت : ای مرد نیكبخت اینكار را مكن و از من با تجربه این سخن را بپذیر . اگر دلت جنگ و خون ریختن و سختی می خواهد بگو تا سواران زابلی را به میدان بیاورم و تو نیز سوارانت را به میدان بفرست تا در اینجا نبرد كنند .
اسفندیار گفت : ای فریبكار كه مرا با تندی به رزمگاه طلبیدی ، حال كه از دیدن من روزگار را بر خودت تنگ می بینی اینگونه سخن می گویی . برای من جنگ بین زابلیان و ایرانیان چه سودی دارد . ما كه نمی خواهیم مردم را به كشتن بدهیم تا تاج پادشاهی بر سر بگذاریم .
تو اگر یار و یاوری احتیاح داری بیاور ، كه مرا نیازی به یار نیست كه یزدان یاور من است . بدون سپاه نبرد خواهیم كرد تا ببینیم اسب اسفندیار بدون سوارش برخواهد گشت یا اسب رستم نامجوی بدون صاحبش بازخواهد گشت .
آن دو پیمان بستند كه در بین جنگ كسی به فریاد آنها نرسد و تنها نبرد كنند .
جنگ با نیزه ها آغاز گشت ولی بزودی شكستند ، بر شمشیرها دست بردند ولیكن آنها نیز تاب نیاوردند و تیغ ها شكسته شدند به گرز روی آوردند ولی آن نیز كاری نكرد . دو جنگاور آشفته و پر از خشم بودند و بدنهایشان كوفته بود.
وقتی جنگ بین آن دو دلاور طولانی شد و رستم برنگشت ، زواره لشكرش را از رود عبور داد و به سوی لشكر ایرانیان آمد و از آنها سراغ رستم را بگرفت و بعد زواره شروع به دشنام كرد و سخنان نامربوطی به زبان راند . نوش آذر پسر اسفندیار كه سوار و جنگاوری نامدار بود ، از این سخنان آشفته شد به او گفت اگر چه اسفندیار به ما دستور نداد كه با شما جنگ كنیم و و اینكار سرپیچی از فرمان اوست ولی اگر جنگ را آغاز كنید پیكار جنگاوران ایران را خواهید دید.
زواره به عقب برگشت و جنگ آغاز شد و تعدادی زیاد از ایرانیان كشته شدند . نوش آذر بر اسب سوار شد و با شمشیر جلو آمد و به جنگ پرداخت ، زواره نیز به جلو آمد و با نیزه ای نوش آذر را به خاك و خون كشید . هنگامی كه نوش آذر كشته شد ، برادرش مهرنوش با دلی پر از درد به میان سپاه رفت و از آنطرف فرامرز ، یكی از سرداران رستم با او گلاویز شد ولیكن او نیز به دست فرامرز كشته شد .
بهمن كه كشته شدن برادرانش را دید نزد اسفندیار رفت ، آنجایی كه آن دو در نبرد بودند . به اسفندیار گفت : ای مرد دلاور سپاهی از زابل به جنگ آمد و دو پسرت نوش آذر و مهرنوش را به خاك و خون كشیدند .
اسفندیار دلش پر از خشم شد و با خشم به رستم گفت : آیا پیمان شما اینگونه است . آیا از خدا شرم نداری و نمی ترسی كه چگونه باید نزد پروردگار جوابگو باشی . آیا می دانی كه مردانی كه عهد و پیمانشان را می شكنند در همه جا سرزنش خواهند شد .
رستم با شنیدن این سخنان غمگین گشت و به یزدان پاك سوگند خورد كه او دستور نبرد نداده است . و هر كسی كه این كار را كرد حتی اگر بردارانم باشد دست بسته به شاه تحویل می دهم .
اسفندیار گفت : تو برای خودت چاره ای اندیشه كن كه زمانت بسر آمده . كاری خواهم كرد كه دیگر هیچ بنده ای به خودش اجازه ندهد اینگونه نافرمانی كند . اگر زنده بمانی كه كه بی درنگ تو را در بند نزد شاه خواهم برد و اگر كشته شوی به حساب خونخواهی دو فرزند عزیزم بگذار.
اسفندیار تیر در كمان بگذاشت و آنرا كشید آنچنان بر هم تیر انداختند كه آسمان سیاه شد .
تن رستم از آنهمه تیره به درد آمد و خون از تمام زخم ها سرازیر بود ولی تیرهایی كه رستم بر اسفندیار انداخته بود هیچ تاثیری روی اسفندیار نگذاشت بود . رستم شگفت زده شده بود گوئی كه هیچ تیری بر اسفندیار تاثیر ندارد .
تن رخش پر از تیر بود ، رستم چاره ای اندیشید ، از رخش پیاده شد و از كوه بالا رفت . رخش نیز به سوی خانه روان شد . خون فروانی از رستم می رفت و سست و لرزان گشته بود .
زمانیكه اسفندیار ، رستم را در آن حال دید به او گفت : چرا به بالای كوه فرار كردی ؟ ، آن همه مردی و زورت كجاست ؟، چرا آن شیر جنگی همانند روباه شده است ؟ آیا تو همانی كه دیو ها از تو فرار می كردند ؟ تا چه مدت می خواهی آن بالا بمانی ؟ ، سلاحت را كنار بگذار و از كارت پشیمان شو و بند بر دستانت را قبول كن ، مطمئن باش كه آسیبی به تو نخواهم رساند .
رستم فكر كرد كه جنگ با او فایده ای ندارد كه هیج تیری در او كارساز نیست ، بدو گفت : هم اكنون شب تیره فرا رسیده و دیگر زمان نبرد نیست . به لشكرت برگرد ، من نیز به سرایم می روم و بر زخمهایم مرهم می گذارم و فردا اگر مرا بزمین آوردی هرچه گویی اطاعت خواهم كرد .
اسفندیار گفت : تو مرد با تجربه ای هستی و حیله های فراوانی می شناسی ، نمی خواهی كه این وضع زار تو را بینم . امشب به تو امان می دهم ولی سخن مرا بپذیر كه از این پس با هم حرفی برای گفتن نخواهیم داشت . سپس اسفندیار رفت .
از آنطرف كه زواره رخش را بدون صاحبش دید ، پریشان همچون باد خود را به میدان نبرد رساند . وقتی تن آن مرد جنگی را آنگونه زار دید جهان پیش چشمش سیاه شد . رستم به او گفت : به نزد دستان برو و ببین چاره كار چیست . و چاره ای برای اسبم رخش بكنید .
از آنطرف اسفندیار به مقر خود برگشت و دو فرزند خود را بی جان دید . پس به بشوتن گفت : بر كشتگان گریه مكن كه حتی در ریختن خون قاتلان نیز هیچ سودی نمی بینم . آنها را در تابوتی زرین نزد شاه فرستاد و برای شاه پیامی اینگونه فرستاد : آنچه فرمان دادی به نتیجه رسید همان كه از رستم خواستی كه بر تو بندگی كند . به حرف جاماسپ گوش مده كه اینها تابوت نوش آذر و مهرنوش است . و اسفندیار پوستی چو چرم گاو دارد و هیچ سلاحی بر او كارساز نیست . ندانم كه بازی روزگار چگونه است كه تو در ناز بر تخت نشینی و من اینچین در سوز و گداز باشم .ولی بدان كه این تخت و تاج همیشگی نخواهد بود .
اسفندیار خسته و با دلی پر اندوه بر تختش نشست و به بشوتن گفت : چون با آن مرد هم پنجه شدم و آن زور بازو را دیدم به یزدان پناه بردم كه هر امید و ترسی از اوست و به دست او بود كه حوادث اینگونه رقم خورد . آنچنان تن رستم از تیر به خاك و خون كشیده شد و با تنی سراسر از تیر از رود گذشت كه فكر می كنم وقتی به سرایش برسد دیگر چشم از دنیا خواهد بست .
ادامه دارد...