0

نبرد اسفندیار و رستم(2)

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

نبرد اسفندیار و رستم(2)

 

نبرد اسفندیار و رستم(2)

نبرد اسفندیار و رستم(2)

در قسمت قبل خواندید که اسفندیار به جنگ با ارجاسب رفته بود و پیروز برگشت و حال منتظر این بود که پدر تاج و تخت را به او بسپارد، اما پدر این کار را نکرد و گفت باید به زابل نزد رستم بروی و او را به اطاعت از من وادار کنی. در این صورت تاج و تخت را به تو می سپارم و حالا ادامه ی ماجرا...

زمانیكه كتایون این خبر را شنید با چشم گریان نزد اسفندیار آمد و به او گفت : بهمن به من گفت كه به زابل می روی تا رستم را ، آن پهلوان بزرگ را در بند كنی . به نصیحت من گوش بده : از بهر تاج و تخت سرت را بر باد مده كه نفرین بر این تاج و تخت ، پدر تو پیر گشته و تو جوان و برومندی . سخن مادرت را بشنو و مرا داغدار نكن .

اسفندیار به مادرش گفت : كه ای مادر مهربان ، چگونه می توانم از فرمان شاه سرپیچی كنم .

مادر گریست و گفت : اگر نظر تو این چنین است ، پس پسرانت را به دوزخ نبر .كه هیچ عاقلی این كار را نمی پسندد .

پسر جواب داد : نبردن آنها امكان پذیر نیست . كه حضور آنها در هر رزمگاه ، موجب هوشیاری من است .

هنگام بانگ خروس ، سپاه اسفندیار حركت كرد تا به یك دو راهی رسیدند . كه یك راه به گنبدان می رفت و راه دیگر به سوی كابل بود .

یكی از شترانی كه در جلوی سپاه بود به خاك افتاد و شتربان هر چه چوب زد نتوانست او را بلند كند . اسفندیار فكر كرد كه این نشانه شومی است . دستور داد كه سر شتر را بریدند تا با ریختن خون آن حیوان بلا دور گردد .

از آنجا به هیرمند آمدند ، چادرها را برپا كردند . اسفندیار به یارانش گفت : شاه دستور داده است كه رستم را به بند بكشم و هر كاری را برای خوار كردن او می توانم انجام دهم . اما من راه دیگری را پیشنهاد می كنم چون همه می دانیم رستم پهلوان بزرگی است و همه شهرهای ایران با شجاعت های اوست كه برپاست . فردی خردمند را باید نزد او بفرستیم كه بتواند رستم را راضی كند تا بند را بپذیرد كه اگر او در سر اندیشه بد نداشته باشد من بجز نیكویی با او نخواهم كرد .

سرداران پذیرفتند . و اسفندیار فرزندش بهمن را نزد خود فراخواند و برایش اسبی سیاه زین كردند و لباسی از دیبای چین بر تن و تاجی بر سر او نهاد تا همه بدانند كه او از نژاد خسرو است .

به بهمن گفت : بسوی رستم برو و درود و سلام ما را به او برسان و به او بگو هر كسی كه در این جهان عزیز گردد ، باید كه سپاس یزدان كند و باید از حرص بپرهیزد و چو از این بد خویی ها دوری كند جهان بر كام او گردد . و همه دانایان می دانند كه بد و نیك می گذرد و سرانجام همه خاك است و روان ما بسوی پرودگار پاك خواهد رفت . كه سالیان درازی را پشت سر گذراندی و سرد و گرم را چشیده ای ، اما به نیروی خود مغرور مشو ، كه آنچه از گوهر و گنج داری همه از پدران و نیاكان من است. چون گشتاسب پادشاه گشت ، به بارگاه او نرفتی و كسی را بعنوان شهریار نپذیرفتی و حتی یك نامه ننوشته ای و از بندگی خودت به او نگفته ای . و او پادشاهی است كه وقتی ارجاسب به جنگ او آمد ، كسی نتوانست لشكربان او را بشمارد و دشتی را گورستان دشمنانش كرد بطوریكه جایی روی زمین دیده نمی شد . از خاور تا باختر همه سر بفرمان او هستند . این حرفها را از این رو زدم كه بدانی كه او از تو آزرده است كه بندگی خود را بجا نیامدی و به بارگاه او نرفتی . كنون من به فرمان او آمدم تا تو را نزد او برم . از خشم او بپرهیز و اگر بیای و با او عهد ببندی . من شاه را منصرف می كنم و این تیرگی رابطه را روشن خواهم كرد .

بهمن سخنان پدر را شنید و سوار بر اسب از رود هیرمند گذشت . دیده بان او را دید و فریاد كشید كه سواری با لباس بزرگان از هیرمند گذشت و به این سو می آید .

زال ( پدر رستم ) سوار بر اسب شد و به سوی او رفت . بهمن زال را دید و نمی دانست كه او زال است و چون نزدیكتر شد پرسید : ای مرد دهقان رستم كجاست ؟ زیرا اسفندیار به زابل آمده است و در كنار هیرمند خیمه برافراشته و باید پیامی را به رستم برسانم .

زال به او گفت : ای بزرگوار از اسب پیاده شو و كمی استراحت كن چون رستم و سپاه او در شكارگاه می باشند . بهمن نپذیرفت و گفت كه باید پیامش را زودتر برساند و نمی تواند در رساندن پیام سستی كند .

زال نام و نشان او را پرسید . فرستاده گفت : من بهمن ، پسر جهاندار روئین تن، اسفندیار هستم .

زال فردی را با او همراه كرد تا او را به شكارگاه ببرد و مرد شكارگاه را به او نشان داد و برگشت .

بهمن از بالای كوه، شكارگاه را دید و رستم را به راحتی شناخت وقتی بهمن عظمت رستم را دید ، ترسید و فكر كرد كه اسفندیار توان مبارزه با او را نخواهد داشت و بهتر است با یك سنگ او را از بین ببرم و رودابه و زال را در غم او بنشانم .

با این فكر سنگی از آن كوه خارا كند و به طرف رستم نشانه گرفت . زواره كه صدای پرتاب سنگ را شنید بر پهلوان بانگ زد . اما رستم خندید و تكان نخورد ، تا اینكه سنگ نزدیك شد و او با پا سنگ را به كناری انداخت .

بهمن وقتی این بزرگی را از او دید از كار خود پشیمان شد . پیش خودش گفت اگر اسفندیار با چنین پهلوانی كارزار كند كشته خواهد شد و بهتر است كه با او مدارا كند .بهمن از كوه پایین می آید تا نزدیك شكارگاه می رسد .

رستم از موبد پرسید : او كیست ؟ به گمانم كه از طرف گشتاسپ آمده است .

بهمن از اسب پیاده می شود . رستم از او نام و نشانش را پرسید . پسر جواب داد : من بهمن ، پسر اسفندیار هستم . پهلوان او را در آغوش گرفت و از تاخیر در خوش آمد عذر خواهی كرد .

و هر دو نشستند سپس بهمن بر او سلام و درود فرستاد و پیام اسفندیار را به او رساند . رستم سفره ای را از گورخران شكار شده جلوی روی او گستراند .

رستم سخنان بهمن را شنید و ذهنش پر از افكار مختلف شد . به بهمن گفت : پیامت را شنیدم و از دیدار تو دلم شاد شد پاسخ من به اسفندیار این است : هر آنكس كه مانند تو خردمند است و دارای بزرگی و نامی بلند باشد و نزد بزرگان عزیز باشد به عاقبت كار بنگرد و نباید سرش را از بدیها پر كند . از دیدارت خوشحال خواهم شد . بدون سپاه به پیش تو می آیم و آنچه را شاه فرمود از تو می شنوم . و اكنون ای تهمتن به كارهای من نگاه كن و آنهمه رنجها كه من كشیده ام و حالا پاداش این همه رنج ، به بند كشیدن من است ، از من گناهی سر نزده است و چنین رفتاری شایسته نیست . تو راه مرا با جنگ نبند ، كه من در جنگ كارآزموده ام و تا حالا كسی بر پای من بند و زنجیر ندیده است . اگر با سپاهت به نزد ما بیایی ، اسباب آسایش مردان و اسبانتان را فراهم می كنم و زمانیكه بخواهی به نزد شاه برگردی ، تمام گنجهایم را به تقدیم می كنم و همراهتان به نزد شاه خواهم آمد و از او دلجویی خواهم كرد و خواهم پرسید كه چرا باید به بند كشیده شوم ولی قبل از آن بند نمی پذیرم .

نبرد اسفندیار و رستم(2)

بهمن وقتی از رستم این پیام را شنید به سمت سپاهش براه افتاد . وقتی بهمن پیش پدر رسید ، اسفندیار گفت ، هر چه از پهلوان شنیدی برایمان بگو . او سلام رستم را به اسفندیار رساند و آنچه شنیده بود برایش نقل كردد.

ادامه دارد...

 

پنج شنبه 19 بهمن 1391  7:36 PM
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها