پسر نجار و انگشتری جادویی1
یكی بود یكی نبود. غیر از خدای مهربان هیچكس نبود. سالیان سال پیش، مرد دورهگرد و دستفروشی همراه با همسرش زندگی میكرد. آنها صاحب فرزند پسری شدند اما هنوز مدت زیادی از تولد فرزندشان نگذشته بود كه مرد دورهگرد دچار بیماری مهلكی شد و از دنیا رفت و بار زندگی و وظیفهی بزرگ كردن پسر بر گردن همسرش افتاد و زن، با وجود همهی سختیها و زحمات، فرزندش را پرورش داد تا به سن جوانی رسید و برومند شد.
تا روزی رسید كه برای آنها از تمام مال دنیا كیسهای با سیصد سكهی نقره باقی ماند. صبح هنگام، زن كیسه را كه برای روز مبادا نگاه داشته بود از پستو بیرون آورد و صد سكه از آن بیرون آورد و پسرش را صدا كرد و گفت: پسرم، از دار و ندار دنیا همین سكهها برای ما باقی مانده، آنها را بگیر و برو به كسب و كاری بپرداز تا خرج زندگی خودت و من كنی. حالا دیگر به سنی رسیدهای كه بتوانی كار كنی و زندگی هر دویمان را سامان بدهی.
پسر هم سكهها را گرفت و راهی بازار شد. همینطور كه مشغول گشتن در بازار و ورانداز كردن اجناس گوناگون بود، چشمش به چند جوان افتاد كه بابت تفنن گربهای را در كیسهای انداخته بودند و میخواستند كیسه را در چاهی بیاندازند و گربهی بیچاره دائم ناله میكرد. پسر جلو رفت و گفت: حیوان بیچاره را چرا آزار میدهید؟
من حاضرم آن را از شما بخرم. و بعد از مدتی چانه زدن سرانجام تمام سكههایی را كه به همراه داشت به آنان داد و كیسه را گرفت و گربه را از آن بیرون آورد و آزاد كرد. گربه خودش را به پای پسر مالید و در چشمهایش نگاه كرد و گفت: خوبی تو را هیچ وقت فراموش نمیكنم و روزی محبتت را جبران خواهم كرد و از امروز هر خدمتی كه بتوانم در حقت به جا میآورم.
پسر به خانه رفت و وقتی مادرش از كار آن روز پرسید، ماجرای گربه را برای او تعریف كرد. مادر، كمی رنجیده شد اما شكایتی نكرد. فردای آن روز، دوباره صد سكه از درون كیسه بیرون آورد و شمرد و به دست پسر داد و به او سپرد كه مبادا این بار پولت را به پای كار بیمزد بریزی، برو و كسبی راه بیانداز و به فكر زندگیت باش.
پسر سكهها را گرفت و راهی بازار شد. در راه به چند نفر برخورد كه طنابی به گردن سگی انداخته بودند و او را به ضرب چوب و لگد میكشیدند و میبردند. دلش به حال حیوان بینوا سوخت. جلو رفت و گفت: با این حیوان زبان بسته چه میكنید؟ آزادش كنید برود.
جواب دادند اگر دلت برایش میسوزد می توانی آن را بخری و خودت آزادش كنی. پسر هم كه طاقت دیدن زجر كشیدن سگ را نداشت، سكههایش را داد و سگ را خرید و بند از گردنش برداشت و او را آزاد كرد. سگ با پسر همراه شد و گفت: ای انسان نیك سرشت، تو كه خوبی كردی، جواب خوبیت را خواهی دید.
پسر این بار هم دست خالی به خانه بازگشت و مادرش از هدر رفتن بخش دیگری از پولهایشان عصبانی شد. صبح روز بعد، مادر، آخرین صد سكه را به پسرش داد و به او توصیه كرد تا مراقب باشد آخرین سكههای سرمایهشان را حیف و میل نكند كه دیگر هیچ اندوختهای در بساط ندارند.
پسر تا نزدیكی غروب در بازار گشت و چیزی برای خرید و فروش پیدا نكرد. با ناامیدی در گوشهای نشسته بود كه دید چند نفر دور جعبهای جمع شدهاند و قصد آتش زدن آن را دارند. پسر پیش رفت و فهمید كه حیوانی درون جعبه است. به جماعتی كه آنجا بودند اعتراض كرد و گفت: چرا چنین كاری میكنید؟ حتی اگر به شما زیانی هم زده باشد نباید این كار را انجام دهید.
من آن را از شما میخرم. اینگونه شد كه آخرین سكههایش را هم برای خرید آن جعبه داد. وقتی كه آن عده از آن جا رفتند، در جعبه را باز كرد تا ببیند در آن چیست كه ناگهان ماری از آن بیرون آمد. پسر ابتدا ترسید و عقب رفت اما مار با او صحبت كرد و گفت: از من نترس، تو من را نجات دادی و من میخواهم محبت تو را جبران كنم. بگو كه چه كاری میتوانم برایت انجام بدهم. پسر جواب داد: سكههایی كه برای آزادی و خریدن تو پرداختم، آخرین پسانداز ما بود و حالا نمیدانم با دست خالی چهطور پیش مادرم برگردم.
مار جواب داد: چون تو به من خوبی كردی من هم در عوض به تو كمك میكنم. پسر پرسید: چهطور میخواهی به من كمك كنی؟ مار جواب داد: پدر من كیامار نام دارد و من تنها فرزندش هستم، اگر به او بگویم كه تو من را از مرگ نجات دادی به تو میگوید كه چه پاداشی میخواهی و تو جواب بده كه من فقط انگشتر سحرآمیزی كه در نزد شماست را میخواهم و چیزی جز آن را هم قبول نكن.
مار و پسر به نزد كیامار رفتند و فرزندش همه چیز را برای او تعریف كرد و كیامار به پسر گفت: در ازای آزاد كردن پسرم، پاداش خوبی به تو خواهم داد. بگو از من چه پاداشی میخواهی؟ پسر گفت: من این كار را برای پاداش نكردم، اما اگر میخواهید چیزی به من ببخشید، انگشتری سحرآمیزی كه نزد خود دارید را به من بدهید.
كیامار ابتدا نمیخواست انگشتری را به پسر بدهد، اما پسر با وجود همهی اصرارها و پیشنهادهای او، فقط انگشتری را طلب كرد تا این كه بالاخره كیامار راضی شد و انگشتری را به او بخشید. وقتی از نزد او برگشت، ماری كه نجاتش داده بود از او پرسید كه آیا خاصیت انگشتری را میداند؟ پسر گفت: نه. مار گفت: هر وقت كه نیاز به چیزی داشتی و آرزویی كردی روی انگشتری دست بكش تا جن خادم انگشتری آنچه را میخواهی برایت فراهم كند.
پسر از او تشكر كرد و چون خیلی خسته و گرسنه بود، یك ظرف غذای خوشمزه آرزو كرد و روی انگشتر دست كشید. جن كوتاه قامتی در پیش چشمانش ظاهر شد و ظرف پر از غذایی را پیش او گذاشت. پسر با خوشحالی غذا را خورد و خودش را به خانه و نزد مادرش رسانید و آن چه را كه اتفاق افتاده بود برایش تعریف كرد.
ادامه دارد...