راز دهکدهی متروکه(2)
در قسمت اول گفتیم دهکده ای مخوف و ترسناک بود که در مورد آن شایعات وحشتناکی وجود داشت. این دهکده که در دل یک کوهستان قرار داشت از سالها پیش متروکه بود و کسی اونجا زندگی نمی کرد کسانی که به اون دهکده می رفتند با اتفاقات وحشتناکی روبرو می شدن و گاهی بعد از خروج از دهکده هم به طور مرموزی می مردند. به همین دلیل به جز یک دیوانه کسی جرات رفتن به اون دهکده رو نداشت و اتفاقا همین طور هم شد .یعنی یک دیوانه از تیمارستان شهر فرار کرد و به دهکده گریخت و قصد داشت همون جا بمونه ...
دیوانه با خستگی و بی حوصلگی نگاهی به اطراف انداخت در نزدیکی خود درختی دید که طناب داری از آن آویزان بود. دیوانه به درخت نزدیک شد و طناب را برید مثل اینکه از آن خوشش آمده بود. طناب را به گردنش انداخت و دیوانه وار شروع به جست و خیز کرد. به نظر می آمد هرگز در تمام عمرش چیزی راجع به طناب دار نشنیده بود. هنوز از آن درخت ترسناک دور نشده بود که یک خنجر تیز به جایی که او بر درخت تکیه کرده بود اصابت کرد .از جای اصابت خنجر چند قطره خون جاری شد. دیوانه انگشتی در خون درخت کشید و در دهان برد و مزه کرد ولی از طعم آن خوشش نیامد و عصبانی شد. دسته ی خنجر را گرفت که آن را بیرون بکشد که دستش با نیرویی عجیب درد گرفت و خنجر را رها کرد. صدای رعد و برق به گوشش می رسید و لحظه به لحظه بلند تر می شد اما اثری از رعد و برق در آسمان نبود .با همه ی این وجود دیوانه هیچ توجهی به اطرافش نداشت و گویا متوجه هیچ چیزی هم نمی شد .
او که گرسنه شده بود و هنوز دستش درد می کرد در دهکده به راه افتاد و قصد پیدا کردن جایی برای استراحت و خواب داشت .به خانه های متروکه ی دهکده نزدیک شد. از پشت سر سنگی به کمرش کوبیده شد .سریع به عقب برگشت و با عصبانیت چندین سنگ پرتاب کرد و طبق عادت قدیمی اش به پرسنل بیمارستان ناسزا گفت و برای آنها آرزوی مرگ کرد.
بار دیگر یک تیر سنگی کوچک که گویی از تیر کمان پرتاب می شد به گوش دیوانه خورد او برگشت اما مجددا کسی را ندید زبانش را بیرون آورد و ادعا کرد که اصلا دردی را متحمل نشده است
دیوانه یک خانه ی متروکه ی خشتی پیدا کرد و وارد آن شد داخل حیاط خانه دو درخت قدیمی با فاصله ی دومتری از هم وجود داشتند که یک ننو از دوطرف به آن دو درخت بسته شده بود. دیوانه مقداری نان از جیبش بیرون آورد و روی ننو دراز کشید. اول یکی از قرصهایش که به شدت خواب آور بودند را خورد و سپس شروع به خوردن نان کرد هنوز تکه ای از نان مانده بود که به خوابی عمیق فرو رفت .خوابی که تا ساعت ده فردا صبح آن روز طول کشید.
از خواب که برخاست دید روی خاک روی زمین دراز کشیده و اثری از ننو نیست. طبق معمول چندین ناسزا به مسئولین تیمارستان گفت و از جا برخاست. گویا کاملا فراموش کرده بود که شب را کجا سپری کرده است .او گرسنه بود و جز یافتن صبحانه فکر دیگری نداشت .به خانه های اطراف سری زد اما چیزی نیافت. فقط هر از گاهی بوی غذا در نسیم صبحگاهی اطرافش حس می کرد. او که شامه ی فوق العاده ای داشت به دقت بوی غذا را دنبال کرد .بوی غذا از آخرین خانه ی مخروبه ی ده شنیده می شد .دیوانه نزدیک خانه شد و از دور پیرمردی را داخل حیاط خانه دید اما وقتی وارد خانه شد هیچ کس را آنجا نیافت. بیش از هر چیزی تنوری در گوشه ی حیاط توجه او را جلب کرد.بی هیچ توجه و نگرانی به سمت تنور داخل حیاط رفت و در تنور را برداشت .تنور نزدیک به دومتر گود بود و در آن چیزی جز یک اسکلت سر دیده نمی شد.اسکلتی که با وجود ردی از خون خشک شده از کاسه ی چشمهایش تا نزدیک چانه اش ترسناکتر به نظر می رسید. دیوانه داخل تونل پرید تا پایش به زمین رسید صدای جیغ بلندی او را به شدت تکان داد و ترساند .بعد از چند لحظه میخکوب شدن شروع به خندیدن کرد و بلند بلند خندید و شکلک درآورد. بعد از مدتی چرخی داخل تنور خورد و متوجه یک دهانه ی گرد در دیواره ی تنور شد دهانه ای که شبیه لانه ی روباه به نظر می رسید . دیوانه از آن دهانه ی باریک عبور کرد تا خودش را در فضای یک تونل تاریک یافت .
او پیش رفت و پیش رفت تا به انتهای تونل رسید در انتهای تونل فضای بازتری قرار داشت دیوانه کمی جابجا شد و ناگهان درون چاهی دو و نیم متری افتاد و روی چاه بسته شد .دیوانه که دیگر جایی را نمی دید با دست دیوارهای اطراف چاه را لمس می کرد ...
این داستان ادامه دارد