قهقه ی شادی
عصبانیت ماهیگیر
روزی ماهیگیری یک ماهی گرفت و آن را روی زمین انداخت. ماهی خودش را به بالا و پایین پرتاب می کرد. آن قدر ماهی این کار را کرد. تا ماهیگیر عصبانی شد. ماهی را برداشت و ان را در آب انداخت و گفت:
حالا آن قدر آنجا بمان تا خفه شوی. تا تو باشی این قدر ورجه ورجه نکنی.
خاکی یا آسفالت
اولی:چرا پشت لباست خاکی است؟
دومی:پس می خواستی آسفالت باشد؟
گوشت گاو
محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.
مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.
عدد 11
به مظفر گفتند: بنویس 11.
او یک عدد یک نوشت و بالایش تشدید گذاشت.
سرگرمی
علی وقتی به خانه آمد، سرش را روی آتش گرفت.مادرش سوال کرد چه می کنی؟
علی گفت: معلم ما گفته ساعات بیکاری در منزل سر خود را یک طوری گرم کنید.
بی سواد
پسری از معلمش سوال کرد: آقا، ببخشید چرا بعضی ها می گویند کتاب متاب، ماست پاست، لباس مباس.
معلم گفت: آن ها سوادمواد ندارند.
صندلی خالی
مردی سوار اتوبوس شد و در صورتی که همه صندلی ها خالی بود، ایستاد. راننده گفت:آقا، چرا ایستاده ای؟ این همه صندلی خالی است.
مرد گفت: تا دو دقیقه دیگر هم همین جا هم پیدا نمی شود.