0

قهقه ی شادی

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

قهقه ی شادی

قهقه ی شادی

دنیای خنده

 

 

عصبانیت ماهیگیر

 

روزی ماهیگیری یک ماهی گرفت و آن را روی زمین انداخت. ماهی خودش را به بالا و پایین پرتاب می کرد. آن قدر ماهی این کار را کرد. تا ماهیگیر عصبانی شد. ماهی را برداشت و ان را در آب انداخت و گفت:

حالا آن قدر آنجا بمان تا خفه شوی. تا تو باشی این قدر ورجه ورجه نکنی.

 

 

خاکی یا آسفالت

 

اولی:چرا پشت لباست خاکی است؟

دومی:پس می خواستی آسفالت باشد؟

 

 

گوشت گاو

 

محمود: من از بس گوشت گاو خوردم، پر زور وقوی شدم.

مسعود: پس چرا من این قدر ماهی می خورم، شنا یاد نگرفته ام.

 

 

عدد 11

 

به مظفر گفتند: بنویس 11.

او یک عدد یک نوشت و بالایش تشدید گذاشت.

 

 

سرگرمی

 

علی وقتی به خانه آمد، سرش را روی آتش گرفت.مادرش سوال کرد چه می کنی؟

علی گفت: معلم ما گفته ساعات بیکاری در منزل سر خود را یک طوری گرم کنید.

 

 

بی سواد

دنیای خنده

پسری از معلمش سوال کرد: آقا، ببخشید چرا بعضی ها می گویند کتاب متاب، ماست پاست، لباس مباس.

معلم گفت: آن ها سوادمواد ندارند.

 

 

صندلی خالی

 

مردی سوار اتوبوس شد و در صورتی که همه صندلی ها خالی بود، ایستاد. راننده گفت:آقا، چرا ایستاده ای؟ این همه صندلی خالی است.

مرد گفت: تا دو دقیقه دیگر هم همین جا هم پیدا نمی شود.

 

سه شنبه 17 بهمن 1391  12:38 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها