زنگ خنده
اول از آخر
مادر: حمید! شاگرد چندم کلاستان هستی؟
حمید: بیست و نهم
مادر: مگر کلاس شما چند دانش آموز دارد؟
حمید: سی دانش آموز که یکی از آن ها مدتی است به مدرسه نمی آید.
کار امروز و کار فردا
پدر: دخترم، تو باید همیشه یادت باشد که هیچ وقت، کار امروز را به فردا نیندازی.
دختر: چشم بابا! پس من می روم شیرینی هایی را که برای فردا خریده اید همین امروز بخورم.
چتر خوب
مشتری: این چتر که سوراخ سوراخ است.
فروشنده: خوبی اش همین است. چون از این سوراخ می فهمی که باران می آید یا نه.
همراه
دکتر به بیمار: همراه داری؟
بیمار: بله. ولی خاموشش کردم؟
صف نان
علی به نانوایی می رود. صف آقایان خیلی شلوغ است. در صف خانم ها می ایستد و می گوید: مامانم گفته دو تا نون بخرم.
دنیا در تغییر است
آموزگار: پرویز چرا درس جغرافی را خوب یاد نگرفته ای؟
پرویز: آقا من شنیده ام که دنیا روز به روز عوض می شود، فکر کردم بهتر است صبر کنم تا تمام تغییرات دنیا تمام شود، آن وقت یاد بگیرم.
کمک به پدر
پویا: نیما! چرا نمی آیی توی حیاط با من توپ بازی کنی؟
نیما: کار دارم. باید به پدرم کمک کنم تا مسئله های ریاضی مرا حل کند.
بهترین دانش آموز
ساسان: مادرجان، من از فردا به مدرسه نمی روم.
مادر: چرا؟
ساسان: برای این که همه چیز را یاد گرفته ام.
مادر: این را از کجا فهمیده ای؟!
ساسان: چون امروز آقا معلم به من گفت که دیگر نمی تواند به من چیزی یاد بدهد.
فیل هرگز گم نمی شود
مامان: بهروزجان! حالا که برنامه ی راز بقا را دیدی، می توانی بگویی که فیل را کجا باید پیدا کرد؟
بهروز: فیل خیلی بزرگ است، هرگز گم نمی شود که بخواهیم پیدایش کنیم!