0

یک بغل خنده

 
samanehtajafary
samanehtajafary
کاربر طلایی3
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 2436
محل سکونت : خراسان رضوی

یک بغل خنده

یک بغل خنده

یک بغل خنده

 

 

پسر خاکی

پرویز کوچولو یک روز از مادرش پرشید: راستی مامان! درسته که ما از خاک درست شده ایم؟

مادر گفت: آره پسرم، آدمی از خاک خلق شده.

پرویز مثل این که کشفی کرده باشد، گفت: آها... حالا فهمیدم که چرا لباس های من تند و تند خاکی می شود.

 

زنگ ریاضی

معلمی از شاگرد پرسید: اگر من هزار تومان پول داشته باشم و یک چهارم این مبلغ را به تو بدهم، برایم چه باقی می ماند؟

شاگرد گفت: تشکرهای من.

 

جایزه

محمود وقتی از مدرسه به خانه آمد، یک کتاب نفیس در دست داشت. پدرش پرسید: محمود این کتاب چیست؟

محمود با خوش حالی گفت: این کتاب از طرف مدیر مدرسه به باانظباط ترین شاگرد داده شده است.

پدر با خوش حالی او را بوسید. کتاب را از او گرفت و شروع به ورق زدن کرد؛ اما ناگهان دید که در اولین صفحه ی کتاب نوشته شده: این کتاب به عنوان جایزه به حمید اهدا می شود.

گفت: این که به اسم حمید است.

محمود گفت: درسته بابا! وقتی از مدرسه آمدیم، با زور ازش گرفتم.

 

پنج و پنجاه

معلم: پنج را باید با چه جمع کنیم تا بشود پنجاه؟

شاگرد: با آه

 

کدام را باور کنم

دانش آموز به آموزگارش گفت: شما دیروز گفتید، پنج و پنج می شود ده. امروز می گویید هفت و سه می شود ده. من کدام را باور کنم؟!

 

کمک به مادر

 

فرهاد و مادرش برای خرید به بازار رفتند و خرید کردند. وقتی به خانه برمی گشتند، فرهاد که خیلی خسته شده بود، گفت: مادرجان! اگر می توانی مرا بغل کن.

 

 

مادرش گفت: فرهاد جان! مگر نمی بینی که این جعبه های سنگین در دست من است؟ من که نمی توانم با این جعبه ها تو را هم بغل کنم.

 

فرهاد گفت: مادرجان! تو مرا بغل کن، آن جعبه ها را من می آورم.

 

 

نشانه گیری

همسایه: آقا! پسر شما امروز یک سنگ به طرف من پرت کرد!

پدر: به کجای شما خورد؟

همسایه: هیچ جا.

پدر: پس پسر من نبوده. چون او نشانه گیری اش خیلی خوب است.

 

سه شنبه 17 بهمن 1391  12:33 AM
تشکرات از این پست
fatemeh_75
دسترسی سریع به انجمن ها