حدود دو قرن پیش از میلاد پیر مردی در ناحیه شمال چین زندگی می کرد. یک روز اسب این پیرمرد گم شد. همسایگان از شنیدن خبر گم شدن اسب او تاسف خوردند و برای ابراز هم دردی به منزل وی رفتند.
پیرمرد بی آن که کمترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد، گفت: " . . . مهم نیست که اسب من گم شده است. شاید این خود حکمتی داشته باشد. همسایه ها از سخنان پیرمرد سخت تعجّب کردند و بازگشتند. پس از گذشت چند ماه اسب گم شده، به همراه چند اسب دیگر باز گشت.
همسایه ها این خبر را که شنیدند، با خوشحالی به منزل پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، ولی پیرمرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. با خونسری گفت: این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم، شاید این خودش موجب بدبختی برای من بشود.
پیرمرد تنها یک پسر داشت که علاقه زیاد به اسب سواری داشت. روزی هنگام سواری آن پسر از اسب افتاد و استخوان پایش شکست. همسایه ها به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلّی دهند، ولی پیر مرد بدون هیچ گونه احساس ناراحتی گفت: استخوان پای شکست که شکست، معلوم نیست که این خود بعدها به نفع ما تمام نشود. همسایگان که با شگفتی سخنان پیرمرد را شنیدند. آن ها این بار هم نتوانستند در یابند که او درست می گوید یا نه؟!.
یک سال بعد در آن منطقه جنگی اتفاق افتاد. اکثر جوانان به میدان جنگ رفتند. بیش تر آن ها کشته شدند،ولی پسر پیرمرد به علّت لنگ بودن پا به جنگ نرفت و زنده ماند. آن وقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند.
مثل فوق یاد آور مثل معروف «پایان شب سیه سپید است.» در فارسی است. این مثل در مورد توصیه به تحمّل ناملایمات و پرهیز از مغرور شدن به سعادت و خوشی های ناگهانی به کار می رود.