0

لطيفه هاي بيمارستاني

 
farshon
farshon
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1387 
تعداد پست ها : 43957
محل سکونت : خراسان رضوی

لطيفه هاي بيمارستاني

دکتر روانشناس به بیمارش توصیه کرد : اگر میخواهی دیگران را حرص بدهی : ۱- قبل از شروع امتحان از اطرافیانت چند تا سوال پیچیده بکن که در کتابها نبوده است ٬ انوقت همه به جان هم میافتند و شما با خیال راحت برای امتحان تمرکز کن ... ۲ - وقتی زنگ ایفون را میزنی و در را برایت باز میکنند ٬ چند لحظه بعد دوباره زنگ رابزن و بگو : ممنونم در باز شد . . . ۳ـ وقتی میخواهی تلویزیون را خاموش بکنی صدای انرا تا اخرین درجه زیاد کن تا نفر بعدی که تلویزیون را روشن میکند برق از سه فازش بپرد . . . . به نظر شما جواب بیمار چه بود ؟

دکتر از مریضش پرسید :این همه قاشق تو شکمت چکار میکنه ؟ مریض : دکتر جان خودتون گفتید شبی یک قاشق مرباخوری بخورم .

یکروز یک الاغ لنز زده بود و توی جنگل راه میرفت ٬ همه نگاهش میکردند . میگه چیه ؟ تا حالا اهو ندیدین ؟

دکترنظام وظیفه پسر لاغری رو معاینه میکرد ؛ در برگه نوشت : معاف بدلیل ضعف جسمانی - پسرک با خوشحالی گفت : اخ جون میرم فوری زن میگیرم . ...دکتر درادامه نوشت : و همچنین ضعف عقلانی

 

 

پزشك:« متأسفانه چشم شما دوربين شده. بيمار: «آخ جان! پس مي توانم يك حلقه فيلم بيندازم توش و چند تا عكس بگيرم.»

اولی : تا به حال به هیچکدام از ارزوهای کودکی ات رسیده ای ؟ دومی: بله وقتی بچه بودم و مامانم موهایم را شانه میکرد همیشه ارزو میکردم کاشکی کچل بودم .

پدر: «پسرم! هر وقت مرا عصباني مي كني، يكي از موهايم سفيد مي شود.» پسر:« حالا فهميدم كه چرا پدر بزرگ همه موهايش سفيد است.»
 
 
مردي به مطب پزشك رفت و گفت: «آقاي دكتر! چند وقتي است كه بيماري فراموشي گرفته ام. چه كار كنم؟» پزشك:« اول بهتر است تا فراموش نكرده اي، ويزيت مرا بدهي
 
 
زن ملا به عقل خود خيلي مي نازيد و هميشه پيش شوهرش از خود تعريف مي كرد. روزي گفت: مردم راست گفته اند كه داراي عقل سالم و درستي هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به كار نمي بري به همين دليل سالم مانده است!

 

مشتري: « اين سمعک چند است؟» فروشنده:« ۱۰ هزار تومان.» مشتري: « واي! اون يكي چي؟» فروشنده: « دو تا واي!»

روزي شخصي به عيادت دوستش رفت و احوالش را پرسيد. دوستش گفت:« تبم قطع شده است، اما گردنم هنوز درد مي كند.»
آن شخص گفت: «ناراحت نباش، اميدوارم آن هم به زودي قطع شود!»

بيمار:« آقاي دكتر! انگشتم هنوز به شدت درد مي كند!» دكتر: «مگر نسخه ديروز را نپيچيدي؟» بيمار: «چرا، پيچيدم دور انگشتم، ولي اثر نداشت!»

رئيس تيمارستان به يكي از مراقب ها مي گويد: «من در اين جا از همه راضي هستم، فقط ديوانه اي هست كه اصرار دارد من برج ايفل را از او بخرم.» مراقب مي گويد: «خب، چرا نمي خريد؟» رئيس تيمارستان مي گويد: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما مي خريدم.»

اولي: من يك پسر دارم كه هر روز بيشتر شبيه من مي شود؟ دومي: اگر وقت داري ببر دكتر تا جلوي اين بيماري را بگيرد!

اولي: تا به حال به هيچ كدام از آرزوهاي دوران كودكي ات رسيده اي؟ دومي: بله، وقتي بچه بودم و مادرم موهايم را شانه مي كرد، آرزو داشتم كچل بشوم!

از ديوانه اي پرسيدند: «چرا تو را به ديوانه خانه آورده اند؟» ديوانه پاسخ داد: «من فكر مي كردم همه مردم دنيا ديوانه هستند و همه مردم دنيا هم فكر مي كردند من ديوانه ام. بالاخره اكثريت برنده شدند!»

دكتر: خب، بيشتر، وقتي به چه چيزي فكر مي كني افسرده مي شوي؟ بيمار: راستش را بخواهيد، به پرداخت ويزيت!

دكتر: آقا جان! بفرماييد بيماري شما چيست؟ بيمار: هر چه شما صلاح بدانيد.

مردي در هواي سرد، اسبي را ديد كه از بيني اش بخار بيرون مي آمد. با خود گفت: فهميدم، پس اسب بخار كه مي گويند همين است!

اولي: آقاي دكتر، من فكر مي كنم عينك لازم دارم. دومي: بله حتما! چون اين جا مغازه ساندويچ فروشي است.

 

مدیرتالارلطیفه وطنزوحومه

شنبه 14 بهمن 1391  3:14 PM
تشکرات از این پست
ashakn313
دسترسی سریع به انجمن ها