فرق افراد داخل تیمارستان با بیرون آن
. . . . . مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد . . . . . هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و . . . . . .
جهت ملاحظه این داستان کوتاه ٬ میتوانید بر روی کلمهء ادامه متن در کادر ذیل کلیک فرمائید :
متن کامل
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازد.
هنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حيران مانده بود که چکار کند.
تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.
در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.
آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.
پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟
ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!ا
پسر فلمينگ و بیمار نجیب زاده
اسمش فلمينگ بود . . . . . . . کشاورز اسکاتلندي فقيري بود . . . . . . . . يک روز که براي تهيهء معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد . . . . . . . . . وسايلش رو انداخت و به سمت باتلاق دويد . . . . . . . . اونجا ، پسر وحشت زده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست . . . . . . . .
جهت رویت متن کامل این داستان کوتاه ٬ میتوانید بر روی کلمهء ادامه متن در کادر ذیل کلیک فرمائید :
متن کامل
اسمش فلمينگ بود .
کشاورز اسکاتلندي فقيري بود.
يک روز که براي تهيهء معيشت خانواده بيرون رفت، صداي فرياد کمکي شنيد که از باتلاق نزديک خانه مي آمد.
وسايلش رو انداخت و به سمت باتلاق دويد.
اونجا ، پسر وحشت زده اي رو ديد که تا کمر تو لجن سياه فرو رفته بود و داد ميزد و کمک مي خواست.
فلمينگ کشاورز ، پسربچه رو از مرگ تدريجي و وحشتناک نجات داد.
روز بعد، يک کالسکه تجملاتي در محوطه کوچک کشاورز ايستاد.
نجيب زاده اي با لباسهاي فاخر از کالسکه بيرون آمد و گفت پدر پسري هست که فلمينگ نجاتش داد.
نجيب زاده گفت ميخواهم ازتوتشکر کنم، شما زندگي پسرم را نجات داديد.
کشاورز اسکاتلندي گفت: براي کاري که انجام دادم چيزي نمي خواهم و پيشنهادش رو رد کرد.
در همون لحظه، پسر کشاورز از در کلبه رعيتي بيرون اومد.
نجيب زاده پرسيد: اين پسر شماست؟ کشاورز با غرور جواب داد بله.
” من پيشنهادي دارم.اجازه بدين پسرتون رو با خودم ببرم و تحصيلات خوب يادش بدم.
.اگر پسربچه ،مثل پدرش باشه، درآينده مردي ميشه که ميتونين بهش افتخار کنين”
و کشاورز قبول کرد.
بعدها، پسر فلمينگ کشاورز، از مدرسه پزشکي سنت ماري لندن فارغ التحصيل شد
و در سراسر جهان به الکساندر فلمينگ کاشف پني سيلين معروف شد.
سالها بعد ، پسر مرد نجيب زاده دچار بيماري ذات الريه شد.
چه چيزي نجاتش داد؟ پني سيلين.
اسم پسر نجيب زاده چه بود؟ وينستون چرچيل